https://t.me/ShayadLA
* این پست به بالای صفحه پین شده و پستهای جدید وبلاگ در پایین این پست منتشر میشوند.
*** اگر لینکِ کانال را میخواهید، لطفا به
هیچوجه پیام خصوصی ندهید. چون هیچ راهی برای جواب دادن به شما ندارم. لطفا عادی
پیام بدهید.
https://t.me/ShayadLA
* این پست به بالای صفحه پین شده و پستهای جدید وبلاگ در پایین این پست منتشر میشوند.
*** اگر لینکِ کانال را میخواهید، لطفا به
هیچوجه پیام خصوصی ندهید. چون هیچ راهی برای جواب دادن به شما ندارم. لطفا عادی
پیام بدهید.
تغییراتِ فکر و ذهن و سلیقهی آدمی در طولِ زمان، با وجودِ اینکه لازمهی پویایی زندگیست ولی... میتواند بسیار ترسناک باشد گاهی.
سالها قبل، قبل از اینکه بشم لیلی A شاید... (خدا میدونه که چقدر دلم برای این ترکیب تنگ شده و برای اون A بیربط، بعد از لیلی)، در هر زمانی، حداقل در حالِ خوندنِ سه تا کتاب بودم: یک کتاب سبکتر (از لحاظِ وزنِ واقعیِ کتاب) برای توی کیفم، هر جا و وقتی که پیش اومد برای کتاب خوندن بیرون از خونه، یک کتاب برای توی خونه و یک کتاب، از قطورترها، برای آخر شبها، کنار تخت. کتابهایی با دنیاهایی کاملا متفاوت. خیلی از اطرافیانم نگرانِ این وضعیت بودند. که باعثِ و معلولِ چندپارگی ذهن و... بشه، باشه. دورهی خوشی بود.
بعد، شاید نه بلافاصله بعد از اون دوره، دورهای رسید که کتاب خوندن به قهقرا رفت و مدت زیادی موند توی اون وضعیت. طول کشید تا فهمیدم کتاب خوندنِ مداوم، یکی از گمشدههای زندگیم هست. یکی از دلایلِ حالِ خوبم که از خودم دریغ کرده بودم. یواش یواش و نمنمک برگشتم به دنیایِ کتابها، از بهترین دوستانِ (چقدر کلیشهای هست این کلمه، و چقدر واقعی و گویا) همهی عمرم؛ آنچه که اینی که هستم رو ساخت. من خیلی آدمِ قلم و کاغذ نیستم. صادقانه بگم که اگر فقط قلم و کاغذ داشته باشم، هیچی نمیتونم بنویسم. هیچی! من محتاجم به کیبورد برای نوشتن. خیلی هم وابسته به بوی کاغذ و ورق زدنِ کتاب نیستم برای خوندن. الان مدتهاست که کتابِ کاغذی نخوندم. فقط دارم پیدیاف میخونم. ترجیحم نیست، ولی اقتضای موقعیتم هست. ولی، همین وابسته نبودن، کمکِ زیادی کرده به برگشتنِ منی که دچار کمبودِ وقتم. امتحان نهایی و چهرهی مرد هنرمند در جوانی، ورق نخورده توی کتابخانهام هستند. ولی نسخهی پیدیاف خوندم، میخونم. الان چند ماهی هست که دوباره برگشتم به آدمی که همزمان چند تا کتاب میخوند. از دو تا همزمان شروع شد تا حالا که همزمان پنجتا کتابِ در حالِ خوندن دارم. شاید این کمک کنه به برگشتنِ لیلیای که مینوشت. دارم به هر دری میزنم که برگردم به لیلی A شاید... و شاید قصههای دیگه.
پ. ن.: من هشت جلدِ جستجو رو هم پیدیاف خوندم. و تقریبا همهی کتابهایی رو که توی چند ماه گذشته خوندم.
* بهرام حمیدیان
سرشب، هنوز توی کوچه بودم که Nora این ترانهی تهرانِ شادی امینی رو برام فرستاد و گفت یاد من و شاید...
افتاده با شنیدنش. البته، شاید... مثل این ترانه غم و حسرت نداره و کسی قرار نیست کسی رو توی تهران جا بذاره ولی، ترانه رو دوست داشتم. احتمالا، کلی خاطره و حسرت برای خیلیها داره نه از تهران، که از هر شهر دیگهای که دورهی کارشناسی ـ اون دیوانهترین و پررنگترین سالهای جوانی ـ رو توی اون، دور از خانواده، گذرونده باشه.
این شهرِ «سکتهکردهی از هر دو پا فلج» و «وصله پینه شده با خطوطِ کج»، این «شهر خسته»، شهریست که من دوستش دارم. خیلی دوستش دارم.
تهرانِ شاید... غمگین بود؟
دلم میخواست تهرانِ شاید... رو سرخوش تصویر کرده باشم، مثلِ هجدهسالگی...
تهرانِ این ترانه شاید شبیهِ تهرانِ شیواست... شاید شبیهِ بخشی از تهرانِ من باشه.
اگر شاید... مینوشتم طبق روالِ سابق، دیشب یا امشب، حتما پست گذاشته بودم برایش؛ طبقِ قرارِ نانوشتهی همهی عیدها. هر چند اگر همهچیز به همان روالِ سابق پیش رفته و آن اتفاقات نیفتاده بودند، شاید... تا به حال تمام شده بود. ولی اتفاقِ یک سال و اندی پیش باعث شد نوشتنِ شاید... هم، مثل آن خانه، به محاق برود. و قرارِ نانوشتهی عیدها هم...
انگار آن وقتها به خاطرِ همین قرار، حواسم بیشتر به عیدها بود...
*
ترانه را خیلی قبلترش شنیده بودم و توی انبوهِ ترانهها و آهنگها، فراموش شده بود. تا که بعد از مدتها، دو سه سالِ پیش، پیدایش شد، و به محضِ این که شنیدمش با شگفتی فکر کردم چقدر، چقدر، چقدر به آخرین صحنهی شاید... نزدیک است. چقدر، چقدر، چقدر خودش است. از همان وقت برای من شد ترانهی آخرِ شاید...
نه که قرار باشد آخرِ شاید... ترانهای داشته باشد، همانطور که هیچ جای شاید... ترانهای نداشت. هر چند که ترانههای بسیاری بودند و هستند که هر بار شنیدنشان برای من یادآورِ شاید... است و وقتِ نوشتنِ شاید...
این یکی اما، نه ترانهی خاصی هست، نه ترانهی شیک و باکلاسی، نه خیلی مشهور هست، نه هیچی...
ترانهای است که خیلی خیلی خیلی دوستش دارم، بس که توی این دو سه ساله هر بار که شنیدهامش فقط به شاید... فکر کردهام و شده است جایزهی من توی سلکشنهایم... شده است دلنشینترین ترانه بین تمامِ انتخابهایم...
شدهاست شاید...یترین ترانهی شاید...
اگر دوست دارید، این پایین لینکش هست، میتوانید دانلود کنید و بشنویدش. میتوانید هم، اگر کماکان دلتان میخواهد مقاومت کنید، این لینک و این پست را ایگنور کنید. برای احترام به انتخابِ شما، هیچ اسمی از ترانه و خواننده و شاعر آن در پست نیست.
پ. ن.: میخوام که جادوت بکنم... (مریمِ حیدرزاده... بیربط یا شاید هم با ربط، به یادِ نوجوانیها)
* وحیدرضا سیاوشان
قطاری
که تو را برد
چه چیزی
را با خود برمیگرداند؟
تعادل
دنیا
گاهی
فقط به مویی بند است
لوکوموتیورانِ
تو
کاش
این را میدانست!
+ حافظ موسوی
یک
روبهروی تلویزیون، زیر پتویِ با ملحفهی زمینهی صورتیاش، خوابش برده بود. یکی از دلچسبترین خوابهای ممکن. چند وقت بود که جلوی تلویزیون خوابم نبرده بود؟ اینطور رها و خالی از مسئولیت؟ یکی از لذتبخشترینهایش، شب بعد از امتحان کنکورم بود... بعد از آن همه اضطراب و سعی و تلاش، امتحانی که نتیجهاش شده بود زندگیِ حالایم. به ساعت نگاه کردم. هنوز خیلی وقت داشتیم. ظرفهای دوقلو را از توی بوفه برداشتم و در حالِ زمزمهی ترانهی در حالِ پخش، بیخیالِ بیدار کردنِ سینا، به آشپزخانه برگشتم.
آنقدر عزیز این سال را که همزمان با ربیعالاول شروع میشد به فال نیک گرفته بود که ناخودآگاه یک عالم احساس و انرژی مثبت، بعد از گذراندنِ دو سالتحویلِ متوالی پر از غم و جای خالی، به دلِ همهمان سرازیر شده بود. مطمئن بودم که سال خوبی در پیش خواهیم داشت و به این احساسِ اطمینان، اطمینان داشتم. دلم هم پر از شوق بود. شوق به خاطر آدمِ جدیدی که شده بودم، با احساسات و درگیریهای کاملا متفاوت و به خاطرِ زندگیِ جدیدی که زندگیِ من شده بودم. زندگیای که بعد از هجدهسال صاحبخانه بودن، در این روزها، من را در خانهام تبدیل به مهمانِ عزیزی کرده بود. زندگیای که بعد از پایان تعطیلات به آن برمیگشتم.
دو
سارای غریبهی تونیک سبزِ کاهویی پوشیدهی توی آینه لرزید. سارای آشنای اینطرف آینه، سارای تونیکِ سبزِ کاهویی پوشیدهی این طرف، یخ کرد. هر دو سارا، هم آنکه آن طرف آینه بود، هم این یکی سارا، حالا دیگر فهمیده بودند که چه اتفاقی افتاده. بعد از همهی آن انکارها و نفهمیدنها، انگار لازم بود که سالی دگرگون شود و یکی بیاید و برود تا پرده کنار برود... پردهای که حتا نمیدانستم از کجا، از کی، جلوی چشمهایم را گرفته بود... که حتا نمیدانستم کی، دقیقا کی... فاجعه اتفاق افتاده بود. هر چه که بود، «اتفاق» افتاده بود... فاجعهای که حتا از فکر کردن به آن فرار میکردم و آنقدر میخواستم که شود... که باشد... که تمام ذهنم را اشغال کند، که چشم ببندم و یک گوشه بنشینم و فقط به روی دلفریبِ فاجعه فکر کنم... فاجعهی دلفریبِ خوشظاهرِ... که حتا نفهمیده بودم کی... بر سرم هوار شده بود و حالا، با سالی که با ربیعالاول آغاز شده، عیان شده بود... نسیمی که با وجود ظاهرِ آرامَش، طوفانهای مهلک و گردبادهای ویرانگر در پی داشت. خوب میدانستم و من... شکنندهتر و ضعیفتر و نامطمئنتر از آن بودم که بتوانم در مقابل این طوفانها و گردبادها بایستم. که بتوانم...
سه
هنوز بدنم، بعد از آن رعشه، خودش را باز نیافته بود. راستی با خودم چه فکری کرده بودم؟! یک نفر باید خیالاتِ من را جراحی میکرد. این غده از سرطان هم بدتر بود. واقعا چه فکری کرده بودم وقتی که مچم را گرفته بود؟! این شکل دیگری از آن خیالبافیهای بچگانه نبود که کلِ سالِ من را، تباه کرده بود؟ همان سالی را که همزمانی شروعش با ربیعالاول را به فالِ نیک گرفته بودم...
+ شاید...
*
پ. ن.: مادربزرگ میگفت هر روزش را صدقه کنار بگذارید تا بیاید و برود. آخر ماه، تبریک میگفت به همهمان. صفرِ پر از حادثهی امسال به پایان رسید. باشد که با شروعِ «اولین بهار»، تلخی این حوادث که غمی همگانی را بر همهی ایران تحمیل کرد، کمی فقط، التیام بیابد.
وقتی در مورد اینکه شخصیت اصلی شاید... کدام یک از دخترها هستند میپرسند، میگویم ساراست، فقط برای اینکه جوابی داده باشم. گاهی هم، از روی شیطنت میپرم وسط و میگویم البته که ساراست! گاهی، به ندرت، وقتی که حس میکنم لیلی مظلوم واقع شده، میگویم قصهی لیلی خیلی خیلی زودتر از قصهی سارا شکل گرفته بود توی ذهنم، واقعا هم همینطور هست. اما، حرف اصلی را نمیگویم. حالا، نمیتوانم بگویم. که سارا و لیلی و همهشان بهانهاند. شاید...، قصهی یکی دیگر هست، و همهی این دخترها، جمع شدهاند تا قصهی کسی شکل بگیرد و تعریف شود که حضور فیزیکی خیلی کمتری توی قصه دارد. لازم به ذکر است که، این یک نفر، شیوا نیست. شیوا قصهی خودش را دارد که این «قصه» نیست. شیوا هم اینجا یکی از همان بهانههاست. یک وسیلهی دیگر برای تعریف قصهی آدمِ اصلی شاید...
+ از یادداشتهای قدیمی منتشرنشده، توی همان فایل Word شاید... (بیشتر از سیصد صفحه، در انتهای این فایل، یادداشت و شعر و چیزهای دیگر وجود دارد... یادگار روزهای 98یا... یادگارِ...)
پ. ن.: ...
فرصتی دست نمیدهد. پ. ن. 2:
دونالد ترامپ...
انگار یکی اومده دلیل و دورِ باطلِ شاید... ننوشتنِ من رو شرح داده! اینقدر دقیق! اینقدر خوب! حالا با یک کمی هم تخفیف.
*
شاید اگر عزمم کمتر جزم بود که دیگر دست به کار شوم، کوششی میکردم تا کار را بیدرنگ آغاز کنم. اما چون تصمیمم قطعی بود، و میتوانستم در کمتر از بیست و چهار ساعت (در چارچوبِ خالیِ روزِ آینده که همهچیز در آن به خوبی جا میگرفت چون من هنوز در آن نبودم) نیتم را بهراحتی به اجرا بگذارم، بهتر میدانستم شبی را که حالم خیلی خوش نبود برای شروع کار انتخاب نکنم، که متاسفانه، روزهای بعدش هم از آن مساعدتر نبودند. اما این فکرم منطقی بود. کودکانه است که کسی سالها صبر کرده باشد و تاخیری سهروزه را نپذیرد. از آنجا که مطمئن بودم که تا پسفردا چند صفحهای خواهم نوشت، دیگر دربارهی تصمیمم حتا یکی کلمه هم به پدر ومادرم نمیگفتم؛ دوستتر میداشتم چند ساعتی صبر کنم و آنگاه چند صفحهای از کارِ آغازشده را برای مادربزرگم ببرم تا خیالش راحت و دلگرم شود. بدبختانه، فردا آن روزِ بیرونی و پهناوری نبود که تبزده انتظارش را کشیده بودم. در پایانش، نتیجه فقط این بود که تنبلی من و نبرد ستوهآورم با برخی مانعهای درونی بیست و چهار ساعتِ دیگر کش یافته بود. و پس از چند روزی، چون طرحهایم به اجرا درنیامده بود، دیگر آن امید را که بیدرنگ و یکباره اجرا شود نداشتم، و همتی را هم که همهچیز را وقف آن کنم از دست داده بودم؛ دوباره شبها تا دیرگاه بیدار میماندم، چون دیگر این تصور قطعی را که فردا شروع کارم را خواهم دید نداشتم تا به خاطر آن ناگزیر زود به بستر بروم. برای آنکه دوباره خیز بردارم به چند روز آرامش نیاز داشتم، و در تنها باری که مادربزرگم جرأت کرد با لحنی مهربان و امیدباخته از من خرده بگیرد که: «پس این کارِت چه شد، دیگر حرفش را هم نمیزنی؟» از او دلگیر شدم، میدیدم که نتوانسته است ببیند که تصمیمم قطعی است، و با بیتابیای که حرف نابحقش در من میانگیزد و میل به آغازِ کار را از من میگیرد، دوباره و شاید برای زمانی طولانی اجرای آن را عقب میاندازد. خودش هم حس کرد که بدبینیاش ناآگاهانه با ارادهای رویارو شدهاست. پوزش خواست، دستپاچه به من گفت: «معذرت میخواهم، دیگر چیزی نمیگویم.» و برای اینکه دلسرد نشوم به من اطمینان داد که همین که حالم خوب شود شوقِ کار هم خودبهخود به سراغم میآید.
+ در سایهی دوشیزگان
شکوفا
پ. ن.: آدمای مثلِ من، تنبل توی نوشتن و سایر چیزها، شبیه شرحِ حالِ شماها نبود؟
پ. ن. 2: نه. بیانصافیه آوردنش توی پینوشت. این باید اصل خودِ یک پست باشه و به زودی خواهد بود.
نگاهم تا وقتی که در را پشت سرش بست تعقیبش کرد. دلم هم خالی شده بود. حجمی با یک خلاء عمیق. کاش اتفاقی میافتاد. زلزله؟ امشب یک بار دیگر هم فکرش از ذهنم گذشته بود. زلزلهای ملو، وسطِ دلخوشیهایم. زلزلهای که کابوسم بود، حالا چقدر مطلوب به نظر میرسید. زمینلرزهای فقط برای من. بدون آواری برای دیگران.
چشمم آنقدر روی در ماند تا دوباره باز شد. ذهنم نمیتوانست مسافت زمانیِ رفت و برگشتش را برآورد کند. پنج دقیقه؟ ده دقیقه؟ بیست دقیقه؟ نیم ساعت؟ توی این فاصلهی بیپایان هیچ اتفاقی هم نیفتاد. نه کسی آمد، نه زلزلهای، نه طوفانی، نه انفجاری... هیچ چیزی. او رفت. او آمد. و در این فاصله؛ هیچ.
او رفت. او آمد... مهمتر از این مگر چیزی هم بود؟
+ شاید...
فرانک مجیدی، در وبسایت «یک پزشک» نوشته:
اما پدیدهی سریال شهرزاد، دوستداشتنیترین سوپراستار سینمای ایران است، جناب آقای «سید شهابالدین حسینی».
میتوانم ساعتها دربارهی بازیِ بینظیر آقای حسینی در این سریال حرف بزنم، بی آنکه باز توانسته باشم حق مطلب را ادا کنم. شهاب حسینی را که از «قباد» بگیریم، هیچ چیز دوستداشتنیای در او نمیماند و خیلی وقتها حتی عصبیات میکند. اما وقتی شهاب حسینی قباد میشود، انگار آرمان و آرزوهای دور و دراز عشق شهرزاد و فرهاد، مسئلهای پیشوپاافتاده است. قبل از نمایش قسمت ۶ به برادرم گفتم حدس میزنم در صحنهی عروسی، به محض اینکه قباد، شهرزاد را ببیند، عاشقش میشود. اگر قرار باشد اینقدر کلیشهای و هندی شود، دیگر بقیه سریال را تماشا نمیکنم. همین اتفاق افتاد. ولی در آن صحنه، آن قدر بازی صورت شهاب حسینی بینظیر بود که فکر می کنم حدود ۲۰ بار پشت سرِ هم آن صحنه را عقب بردم و از نو تماشا کردم. میدانستم ایشان بازیگر فوقالعادهای هستند، اما فکرش را هم نمیکردم که اینقدر! و از آن به بعد، عادلانه بود که نام سریال به «قباد» تغییر یابد، چرا که اغلب مخاطبان، همه تن چشم میشدند و خیره به دنبال سکانس شروع بازیِ آقای حسینی بودند و هستند. این شهاب حسینی را با شهاب حسینیِ «پس از باران» و «پلیس جوان» مقایسه میکنم و تنها شباهت نام بینشان مییابم. این شهاب حسینی را باید با «سوپر استار» و «حوض نقاشی» مقایسه کرد و برای ستاره بودنش و تعریف ظریفش از نقش قباد و همهی نقشهای زیبایی که فقط اوست که میتواند آنجور بازیش کند، کلاه از سر برداشت!
*
به میترا گفتم: نمیدانی چقدر سخته برگشتن به قصهای که حتا از فکر کردن به آدمهایش دست برداشتهای. چقدر سخته ادامه دادنِ قصهای که ذهنت هم رهایش کرده...
البته که بعد چیزهایی به من گفت که متاثرم کرد و فکر کردم فردا، فردا به بهزودی ادامه دادنش فکر میکنم! (شیوهی اسکارلت اوهارای درونمان که هی فکر کردن به همهچیز را به آیندهی نزدیک حواله میکند و بارش را از اکنون برمیدارد). اما واقعیت این است که از شاید... و آدمهایش فاصله گرفتهام و برگشتن به این قصه، در شرایط فعلی برایم سخت است. نه که ناممکن باشد، ولی سخت است. هر وقت قصه را ادامه دادم، حتما همینجا اطلاعرسانی خواهم کرد.
تنها کاری که در حال حاضر میتوانم انجام دهم، این است که اگر دوست داشته باشید، اسمِ ترانهای را که سال گذشته (یا سال قبلترش) گفته بودم انگار کاملا متعلق به صحنهی پایانِ شاید... هست ولی نامش را نبرده بودم، بگویم. و فکر میکنم شنیدن این ترانه (که به احتمال زیاد همهتان آن را شنیدهاید) نشان بدهد که آخرِ قراردادیِ این قصه چه خواهد شد (قبلا گفته بودم که به نظر من، هیچ کدام از پایانهای قراردادی، پایان واقعی نیستند. به خاطر تمام اتفاقاتی که بعد از نقطهی پایان ممکن است بیفتند... تنها مرگ است که شاید...). انتخاب با شماست. اگر که دوست دارید پایان قصه را بخوانید، باید کمی بیشتر صبر کنید. یک روز برای این قصه نقطهی پایان خواهم گذاشت. ولی فکر نمیکنم این روز خیلی نزدیک باشد.
*
شهرزاد: گاهی آدم توی جنگ با خودش باید اونقدر پیش بره که یه ویرونه بسازه از وجودش، اونوقت از دل اون ویرونه یه نوری... یه امیدی... یه جراتی جرقه میزنه...
*
پارسال یکی از همین روزهای اردیبهشت بود. از زیر درخت توت رد شدم. گفتم: سلام. چقدر خوشگل شدی! سال بعد دوباره زیبا میشی. چه من باشم. چه نباشم.
دیروز دوباره دیدمش. توتهایش گل انداخته بودند. من بودم، اما نخواستم دوباره همان جملهی تکراری را بگویم. به خودم گفتم: ریحان برو. راه برو. در اردیبهشتی که تو هستی. در اردیبهشتی که الهام نیست. که رضا نیست. که عباس نیست. که عمو نیست. که هما نیست. به جای همهی آنها راه برو. بعد از کوچه پس کوچههای مرزداران تا آریاشهر و ستارخان و دوباره تا خانه، همینطور راه رفتم. سال بعد درخت توت دوباره زیبا میشود اگر من به اندازهی کافی راه بروم. مردههای زیادی در من هستند که باید سهمشان را از اردیبهشت بگیرند. موبایلم را خاموش کنم، وبلاگم را به حال خودش بگذارم. این یک ماه را فقط، این یک ماه را طوری زندگی کنم که وقتی تمام شد نتوانم بگویم هوای باغ نکردیم و دور باغ گذشت.
یادداشتی از «ریحان ریحانی»
+ اردیبهشتهایتان را هدر ندهید.
پ. ن.: این یادداشت را پارسال، پایان اردیبهشت توی سطر هفتم بلاگاسکای گذاشته بودم. همان موقعی که درهای بلاگفا بسته شده بود و...
پارسال چقدر سرشار بودم از اردیبهشت... و چقدر جایی برای نوشتن نبود. امسال که هست، اگر باز سرشار شدم از این زیباترین ماهِ سال، شاید... شد که بنویسم از همهی حسهای خوبِ این ماه.
خدا را شکر که این اردیبهشت، همراه است با باران و طراوت و هوایی معرکه و با عیدی آغاز شده که اینقدر برای من عزیز هست.
پ. ن. 2: معرکه همیشه توی دایرهی لغاتم بوده. جزو کلماتی که جایگزینی برایشان نداشتهام برای توصیفِ همهی «معرکه»ها. این معرکه، از دایرهی لغات خودم بود که به زبانِ مهران شایگان هم آمد. اما، از همان وقتیکه مهرانِ شایگان با معرکه خطاب کردنِ سارا او را بیشتر به سرزمین افسانههای پریان و رویاهای عاشقانه هل داد، معرکههایم من را یادِ او میاندازند و حالِ خوبِ آن شبِ انقلاب و به یادِ سارا...
راستی... اردیبهشت بود آن شب هم.
پ. ن. 3: تکرار میکنم: این یک ماه را فقط، این یک ماه را طوری زندگی کنیم
که وقتی تمام شد نتوانیم بگوییم هوای باغ نکردیم و دور باغ گذشت.
پ.ن. 4: دیدید چطور این «تکرار میکنم»ها، اضافه شد به فرهنگ اصطلاحاتِ پر از بار معناییمان و به فرهنگِ اصطلاحاتِ نویدبخش و پیروزیبخشمان؟ دیدید چطور یکهویی آمد و شد بخشی از خاطرهی خوشِ جمعیمان؟ دیدید که چهکار کرد؟ دیدید که همین دو کلمهی ساده، چه قدرتی پیدا کردند؟ تبدیل به چه موجی شدند و... چه...
پ. ن. 5: مانع اگر نشوم، همینطور این پینوشتها زیاد خواهند شد. گفته بودم که بیشتر از خودِ مطلب، پینوشتها را دوست دارم؟ انگار همیشه اینها اصل هستند و متنِ مثلا اصلی، فقط بهانهای بوده برای نوشته شدنِ اینها.
پ. ن. 6: شب بهخیر و عید و روز پدر مبارک... و اردیبهشت هم.
* منصور اوجی