حسِ خالیِ عید...
... لذتی که از تماشایش برده بودم به ویژه از آن رو نیاز به کامل شدن داشت که به پای آن که نویدش را به خود داده بودم نمیرسید؛ از این رو، بیدرنگ با همهی آنچه میتوانست به آن دامن بزند یکی میشد...
... حس کردم که این دوستی تازه همانی است که بود، به همانگونه که میان سالهای دیگر و سالهای تازهای که خواست ما، بیتوانایی دستیابی به آنها و عوض کردنشان، به آنها خودسرانه نامهای دگرگونه میدهد، هیچ ورطهای نیست.
... حس میکردم که این روز نمیداند که آن را روزِ عید مینامیم، و در شامگاه به گونهای پایان میگیرد که برایم تازگی ندارد...
... به خانه برگشتم. اول ژانویهی پیرمردانی را سپری کرده بودم که تفاوت این روزشان با جوانان نه از آن است که دیگر عیدی نمیگیرند، بل از اینکه دیگر سال نو را باور ندارند. من، عیدیها گرفته بودم، اما نه آنی را که تنها همان میتوانست مایهی شادمانیام باشد و آن نامهای از ژیلبرت بود. با این همه من هنوز جوان بودم، چون توانسته بودم برایش نامهای بنویسم و با سخت گفتن از رویاهای مهربانی یکسرهام امیدوار باشم که در او نیز مهری بیانگیزم. اندوهِ مردانِ پیرشده از این است که حتا به نوشتن چنین نامههایی نمیاندیشند، چه به بیهودگیشان پی بردهاند.
... آرزوهای ما درهم میدوند و، در آشوب زندگی، کمتر خوشیای است که درست با همان آرزویی که میطلبیدش جفت شود.
... زندگی پر از معجزههایی است که دلدادگان همواره میتوانند به آن امید ببندند.
... اصولا، دربارهی همهی رویدادهایی که در زندگی و نشیب و فرازهایش به عشق مربوط میشوند، بهتر آن است که دربند فهمیدن نباشیم، چون حالت وصفناپذیر و نامنتظرشان چنان است که پنداری از قانونهایی نه منطقی که جادویی پیروی میکنند.
+ در جستجوی زمانِ ازدسترفته - پروست