نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
در جریان کودتای ۱۹۷۳، رهبران جدید ارتش شیلی که تعداد زیادی زندانی سیاسی روی دستشان مانده بود، ایدهای به ذهنشان خطور کرد که لابد فکر بکری به نظر رسیده است: چطور است استادیوم ملی، بزرگترین محوطهی ورزشی کشور، را به یک اردوگاه مرگ غولآسا تبدیل کنیم؟ چند ماه بعد، پس از این که هزاران مخالف را دستگیر و شکنجه کردند، پس از این که صدها نفر بازجویی و اعدام شدند، مقامات زمینها را سابیدند و نیمکتها را رنگ زدند و استادیوم را دوباره به روی عموم باز کردند. داورها دوباره در سوتهایشان دمیدند، توپ دوباره در همان میدان قل خورد... و بهتدریج فوتبالدوستها شروع کردند به برگشتن.
ده سال بعد از کودتا، وقتی اجازه پیدا کردم از تبعید برگردم، وقتی بالاخره به شیلی راهم دادند، یکی از تصمیمهایی که گرفتم این بود که پایم را در آن استادیوم نگذارم، و طی هفت سال بعد، که گاهی در کشورم ساکن بودم و گاهی به آنجا سر میزدم، پای قولم ماندم. فقط بعد از بازگشت دموکراسی به کشورم بود که من توانستم خودم را راضی کنم به آنجا برگردم، به استادیومی که در روزهای استقرار دموکراسی آن همه رویداد ورزشی را آنجا تماشا کرده بودم. چیزی که بیتابانه نیاز داشتم این بود که شاهد اتفاقی باشم که بتواند آن استادیوم را زیرورو کند، اتفاقی که ادعایِ مردود و شرمآورِ معمولی بودنِ آن استادیوم را پس بزند و درد هولناکی که پژواکش را هنوز میشد آنجا شنید به رخ بکشد؛ و در روز ۱۲ مارس ۱۹۹۰، فردای روزی که پینوشه به نفع پاتریسیو آیلوین از ریاستجمهوری کنارهگیری کرد، مردم شیلی کاری را که برای بیرون راندن ارواح خبیثِ آن استادیوم لازم بود انجام دادند، در پیشگاه رشتهکوه باشکوه آند. هفتاد هزار نفر هوادار در استادیوم جمع شدند تا به حرفهای رئیسجمهور منتخب جدید گوش بدهند، در نخستین مواجههی او با سرزمینی که جان تازهای در کالبدش دمیده شده بود ـ و آیلوین ناامیدمان نکرد. در سخنرانیاش به جنایاتی اشاره کرد که روی همین سکوها و در همین زمین رخ داده بود و سوگند خورد که: nunca mas «دیگر هرگز». اما برای نجات استادیوم از چنگال شیاطینش، مؤثرتر از کلمات آیلوین، سوگواری جمعیای بود که پیش از آن سخنرانی رخ داد.
هفتاد هزار مرد و زن ناگهان ساکت شدند با شنیدن صدای تکنوازی پیانیستی که آن پایین، روی زمین چمن، داشت واریاسیونی از یکی از ترانههای ویکتور خارا را مینواخت، خوانندهی مبارز بلندآوازهای که چند روز بعد از کودتا به دست ارتش کشته شد. ملودی که خاموش شد، گروهی زن با دامن سیاه و بلوز سفید وارد شدند، با پلاکاردهایی از عکس ناپدیدشدگانشان، و بعد یکی از زنان ـ همسر؟ دختر؟ مادر؟ ـ شروع کرد به کوئهکا رقصیدن، رقص ملی ما، تمام تنهایی عظیمش را میرقصید، چون رقصی را به تنهایی اجرا میکرد که در اصل برای یک زوج طراحی شده بود. لحظهای سکوت بهتآلود بر فضا حاکم شد و به دنبال صدای مردم، که آرام، مردد، شروع کردند به کف زدن همراه با موسیقی، صدای به هم کوبیدنِ سرکش اما لطیفِ دستها که به کوههای تماشاگرِ همان نزدیک میگفتند ما در این سوگ شریکایم، ما هم با همهی عشقهای گمشدهمان در تاریخ، با همه مردگانمان میرقصیم، و از هیچستانی که پینوشه به آنجا تبعیدشان کرده، به نحوی بازشان میگردانیم. و ارکستر سمفونیک شیلی، گویی از ورای زمان پاسخ ما را بدهد، ناگهان شروع کرد به نواختن کُرالِ سمفونی نهم بتهوون، سرودی که جنبش مقاومت شیلی در نبردهای خیابانشاش برگزیده بود، «سرود شادی شیلر»، پیشگویی او از روزی که «انسان شود برادر انسان».
پیش از آن هرگز ندیده بودم ـ و دیگر هیچوقت نمیخواهم ببینم ـ که هفتاد هزار نفر با هم گریه کنند و با رفتگانشان وداع بگویند. و در عین حال، آن وظیفهی ناگفته و دردناک، وظیفهای بود که آن روز بر دوش خود گذاشتیم: در سالهای پیش رو، باید هر جایی را که پینوشه طلسم کرده، یک به یک آزاد کنیم.
+ شکستن طلسم وحشت: محاکمهی شگفتانگیز و پایانناپذیر ژنرال آگوستو پینوشه ـ آریل دورفمن
* سیف فرغانی