سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چهره‎ی مرد هنرمند در جوانی» ثبت شده است

شاعر شبِ خود را تلف کرده بود، در حالی‎که دیگران آن را به خوش‌گذرانی صبح کرده بودند و شاعر می‎دانست که شب برای همیشه از دست رفته است. کافی بود سرش را از کنار چراغ بلند کند تا ببیند که شب برای همیشه سپری شده است. پیشخدمت‎ها با عجله رومیزی‌ها را از روی میزها جمع می‎کردند. گربه‎هایی که در تارمی قدم می‎زدند، نگاهی اندوه‌بار داشتند. روز بی‎رحمانه بر شاعر طلوع کرد.

 

+ مرشد و مارگیتا ـ میخائیل بولگاکف

*

 

حافظه‌ی ما زیر فشار و نفوذِ تصورات و رویاهای ماست،‌ و از آن‌جا که دچارِ این وسوسه هستیم که رویاها و خیالبافی‌های خودمان را واقعی بگیریم،‌ گاهی از دروغ‌های خودمان هم حقیقت می‌سازیم. حقیقت در برابرِ‌ خیال تنها از اهمیتی نسبی برخوردار است،‌ چرا که هر دوی آن‌ها به یک اندازه زنده و شخصی هستند. 

 

+ با آخرین نفس‎هایم ـ لوئیس بونوئل

*

 

پدر، من وقتی وجوه شرعی به شما خواهم داد که از تبدیلِ خانه‌ی خدا به اتاقکِ‌ رای‌گیری دست برداشته باشید. 

 

+ چهره‎ی مرد هنرمند در جوانی ـ جیمز جویس

*

 

می‎گفت: «وقتی انسان به یادِ انگلیسی‎ها می‎افتد، بلافاصله اسمِ شکسپیر به نظرش می‎آید، ایتالیایی‎ها: دانته، اسپانی: سروانتس. ما خودمان: فورا گوته. بعد باید رفت و جستجو کرد تا نام‎های دیگری پیدا شود. اما اگر بگوییم فرانسه؟ که در نظر مجسم می‎شود؟ مولیر؟ راسین؟ هوگو؟ ولتر؟ رابله؟ یا دیگری؟ ناگهان همه هجوم می‎آورند، مثل جمعیتی که جلوی در تئاتری منتظر باشند: انسان نمی‎داند کدام یک را اول وارد کند.»

بعد برگشت و با لحنی موقر و جدی گفت: «اما در موسیقی، ما باخ، هندل، بتهوون، واگنر، مزار را داریم... کدام یک اول به یاد می‎آید؟»

سپس آهسته سری تکان داد: «و با این احوال باز ما با هم جنگیدیم.»

 

+ خاموشی دریا ـ ورکور

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۶ ، ۲۳:۳۳
لیلی

آفتاب بی‎خیالِ بعدازظهر وسطِ مهری، پهن شده روی میز. سمتِ راستِ میز را کاملا فراگرفته؛ ماگِ خالی و تلفن و تقویمِ رومیزی و دستِ راستِ من روی موس و خودش را کشانده روی بخشِ کوچکی از سمتِ راست کیبورد. بعدازظهری پر از رخوت.

شاهرخِ مسکوب بعد از خواندنِ جلد اول جستجو، در کتابِ روزها در راهاش نوشته: امروز مطالعه‎ی Du cote de chez Swann را تمام کردم و چه حظی کردم از خواندنِ آن؛ حظ و تحسین و شگفتی. از آن کتاب‌هاست که حیف است آدم نخوانده بمیرد. البته تازه اول عشق است. جلد اول از یک اثر هشتجلدی. شاهنامه‌ای است، شاهنامهی عصر جدید.

یادم آمد که چند روز پیش، وقتی جلدِ اول تمام شد، آن‎قدر مشتاق شروعِ جلدِ بعدی بودم، که جز همان جملاتِ آخرِ جلدِ اول، چیز اضافه‎ای ننوشتم. واقعیت این است که، آدم حرفی نمی‎تواند بزند در برابر این اثر، جز همان حرف‎ها و تحسین‎های تکراری. هر چقدر بیایم بنویسم وه! چه اثری! چه عظمتی! چقدر معرکه! چقدر عالی! چقدر لعنتی خوب نوشته! انگار هیچ‎چیزی نگفته‎ام. چقدر حیف که قبلا جستجو را نخوانده بودم. چقدر وقت هدر داده‎ام برای کتاب‎هایی که در مقابل این اثر، هیچ‎اند. کم‎تر از هیچ حتا. و چقدر خوب که قبلا نخوانده بودمش و چنین عیشِ عظیمی پیشِ رویم هست هنوز. هی باید جلوی خودم را بگیرم که آهسته‎تر پیش بروم تا مدتِ طولانی‎تری از این خوان، حظ ببرم. باید جلوی خودم را بگیرم که کم‎تر بخوانم که نگه‎ش دارم برای روزهای مبادای نیامده... باید حداقل خواندنش را یکی دو سالی کش بدهم. این‎طور، مطمئن خواهم بود که برای دو سالِ آینده، چنین همنشینی خواهم داشت. این‎که هی وسطِ خواندنش متوقف می‎شوم و ذوق‎زده میشوم و می‎نویسم و می‎‎فرستم برای کسی که قبل از من این لذت را تجربه کرده و می‎خواند و می‎گوید این خاصیت پروست‎خوانی‎ست، هی دلت می‎خواهد مکث کنی و با یکی که دوستش داری، یکی که می‎دانی می‎شناسد این لذت را و درکش می‎کند، سهیمش کنی، برای همین هست که هی نمی‎توانم در مقابل وسوسه‎هایم مقاومت کنم و هی پشتِ سر هم، این‎جا هم پست می‎گذارم از جستجو و به روی خودم نمی‎آورم که یکی ممکن است باز کند و غر بزند که «ای بابا! باز هم جستجو! چقدر جوگیر است این آدم!». جوگیر که شده‎ام البته، ولی دلم می‎خواهد، شمایِ خواننده‎ی این وبلاگ را هم، در لذتم سهیم کنم. خیلی مقاومت می‎کنم. یک بیستم آن‎چه را که می‎نویسم هم این‎جا نمی‎گذارم تازه. ولی باز هم، گاهی نمی‎توانم مقاومت کنم. حیف نیست که شما نخوانید آخر؟ اصلا هر کاری دارید انجام می‎دهید، رها کنید و جستجو را شروع کنید شما را به ‎خدا! حیف نیست؟

قبل از شروعِ جستجو، چهره‎ی مردِ هنرمند در جوانیِ جویس را گذاشته بودم کنار تختم که شب‎ها قبل از خواب بخوانمش (این کتاب چند سال منتظر مانده بود توی قفسه‎ی کتاب‎خانه‎ام برای خوانده شدن؟). همان‎طور در همان صفحاتِ اول متوقف مانده‎ام. شاید باید جویس هم منتظر بماند برای زمانیِ دیگر. بعد از پروست.

زندگی ادامه خواهد داشت. مثل قبل. زندگی خواهم کرد. عشق خواهم ورزید. کار خواهم کرد. فیلم خواهم دید. کتاب خواهم خواند. پروست اما، چیزی را حتما تغییر خواهد داد. دیگر مثل قبل عشق نخواهم ورزید، کتاب نخواهم خواند، فیلم نخواهم دید... زندگی نخواهم کرد.

آفتابِ کم‎رنگ‎شدهی عصر، دارد دست و پای خودش را جمع می‎کند از روی میز، از روی زمین، از روی روز، کم کم.


* سعدی

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۵ ، ۱۵:۴۵
لیلی