شاعر شبِ خود را تلف کرده بود، در حالیکه دیگران آن را به خوشگذرانی صبح کرده بودند و شاعر میدانست که شب برای همیشه از دست رفته است. کافی بود سرش را از کنار چراغ بلند کند تا ببیند که شب برای همیشه سپری شده است. پیشخدمتها با عجله رومیزیها را از روی میزها جمع میکردند. گربههایی که در تارمی قدم میزدند، نگاهی اندوهبار داشتند. روز بیرحمانه بر شاعر طلوع کرد.
+ مرشد و مارگیتا ـ میخائیل بولگاکف
*
حافظهی ما زیر فشار و نفوذِ تصورات و رویاهای ماست، و از آنجا که دچارِ این وسوسه هستیم که رویاها و خیالبافیهای خودمان را واقعی بگیریم، گاهی از دروغهای خودمان هم حقیقت میسازیم. حقیقت در برابرِ خیال تنها از اهمیتی نسبی برخوردار است، چرا که هر دوی آنها به یک اندازه زنده و شخصی هستند.
+ با آخرین نفسهایم ـ لوئیس بونوئل
*
پدر، من وقتی وجوه شرعی به شما خواهم داد که از تبدیلِ خانهی خدا به اتاقکِ رایگیری دست برداشته باشید.
+ چهرهی مرد هنرمند در جوانی ـ جیمز جویس
*
میگفت: «وقتی انسان به یادِ انگلیسیها میافتد، بلافاصله اسمِ شکسپیر به نظرش میآید، ایتالیاییها: دانته، اسپانی: سروانتس. ما خودمان: فورا گوته. بعد باید رفت و جستجو کرد تا نامهای دیگری پیدا شود. اما اگر بگوییم فرانسه؟ که در نظر مجسم میشود؟ مولیر؟ راسین؟ هوگو؟ ولتر؟ رابله؟ یا دیگری؟ ناگهان همه هجوم میآورند، مثل جمعیتی که جلوی در تئاتری منتظر باشند: انسان نمیداند کدام یک را اول وارد کند.»
بعد برگشت و با لحنی موقر و جدی گفت: «اما در موسیقی، ما باخ، هندل، بتهوون، واگنر، مزار را داریم... کدام یک اول به یاد میآید؟»
سپس آهسته سری تکان داد: «و با این احوال باز ما با هم جنگیدیم.»
+ خاموشی دریا ـ ورکور