فرانک مجیدی، در وبسایت «یک پزشک» نوشته:
اما پدیدهی سریال شهرزاد، دوستداشتنیترین سوپراستار سینمای ایران است، جناب
آقای «سید شهابالدین حسینی».
میتوانم ساعتها دربارهی بازیِ بینظیر آقای حسینی در این سریال حرف بزنم، بی
آنکه باز توانسته باشم حق مطلب را ادا کنم. شهاب حسینی را که از «قباد» بگیریم، هیچ
چیز دوستداشتنیای در او نمیماند و خیلی وقتها حتی عصبیات میکند. اما وقتی
شهاب حسینی قباد میشود، انگار آرمان و آرزوهای دور و دراز عشق شهرزاد و فرهاد،
مسئلهای پیشوپاافتاده است. قبل از نمایش قسمت ۶ به برادرم گفتم حدس میزنم در
صحنهی عروسی، به محض اینکه قباد، شهرزاد را ببیند، عاشقش میشود. اگر قرار باشد اینقدر
کلیشهای و هندی شود، دیگر بقیه سریال را تماشا نمیکنم. همین اتفاق افتاد. ولی در
آن صحنه، آن قدر بازی صورت شهاب حسینی بینظیر بود که فکر می کنم حدود ۲۰ بار پشت
سرِ هم آن صحنه را عقب بردم و از نو تماشا کردم. میدانستم ایشان بازیگر فوقالعادهای
هستند، اما فکرش را هم نمیکردم که اینقدر! و از آن به بعد، عادلانه بود که نام
سریال به «قباد» تغییر یابد، چرا که اغلب مخاطبان، همه تن چشم میشدند و خیره به
دنبال سکانس شروع بازیِ آقای حسینی بودند و هستند. این شهاب حسینی را با شهاب حسینیِ
«پس از باران» و «پلیس جوان» مقایسه میکنم و تنها شباهت نام بینشان مییابم. این
شهاب حسینی را باید با «سوپر استار» و «حوض نقاشی» مقایسه کرد و برای ستاره بودنش
و تعریف ظریفش از نقش قباد و همهی نقشهای زیبایی که فقط اوست که میتواند آنجور
بازیش کند، کلاه از سر برداشت!
*
به میترا گفتم: نمیدانی چقدر سخته برگشتن به قصهای که حتا
از فکر کردن به آدمهایش دست برداشتهای. چقدر سخته ادامه دادنِ قصهای که ذهنت هم رهایش
کرده...
البته که بعد چیزهایی به من گفت که متاثرم کرد و فکر کردم فردا، فردا به
بهزودی ادامه دادنش فکر میکنم! (شیوهی اسکارلت اوهارای درونمان که هی فکر کردن
به همهچیز را به آیندهی نزدیک حواله میکند و بارش را از اکنون برمیدارد). اما
واقعیت این است که از شاید... و آدمهایش فاصله گرفتهام و برگشتن به این قصه، در
شرایط فعلی برایم سخت است. نه که ناممکن باشد، ولی سخت است. هر وقت قصه را ادامه
دادم، حتما همینجا اطلاعرسانی خواهم کرد.
تنها کاری که در حال حاضر میتوانم انجام دهم، این است که اگر دوست داشته
باشید، اسمِ ترانهای را که سال گذشته (یا سال قبلترش) گفته بودم انگار کاملا
متعلق به صحنهی پایانِ شاید... هست ولی نامش را نبرده بودم، بگویم. و فکر میکنم
شنیدن این ترانه (که به احتمال زیاد همهتان آن را شنیدهاید) نشان بدهد که آخرِ
قراردادیِ این قصه چه خواهد شد (قبلا گفته بودم که به نظر من، هیچ کدام از
پایانهای قراردادی، پایان واقعی نیستند. به خاطر تمام اتفاقاتی که بعد از نقطهی
پایان ممکن است بیفتند... تنها مرگ است که شاید...). انتخاب با شماست. اگر که دوست
دارید پایان قصه را بخوانید، باید کمی بیشتر صبر کنید. یک روز برای این قصه نقطهی
پایان خواهم گذاشت. ولی فکر نمیکنم این روز خیلی نزدیک باشد.
*
شهرزاد: گاهی آدم توی جنگ با خودش باید اونقدر پیش
بره که یه ویرونه بسازه از وجودش، اونوقت از دل اون ویرونه یه نوری... یه
امیدی... یه جراتی جرقه میزنه...
*
آنانی
که در عالم بیداری خیالپردازی میکنند از هزاران چیزی آگاهند که دور از دسترس کسانیست که تنها در دنیای خواب رویا میبینند.
ادگار
آلنپو
* بیژن نجدی