غرق در انزواى خیالى پرت*
1
تابستان آخرین نفسهای گرمش را میکشد و آخرین زورش را میزند. فصل فراغت... فصل مهربان و دوستداشتنیِ من... فصلی مثلِ رمانهای جین آستین...
دقت کردهاید نقش آلارم را ایفا میکنم؟ حواستان باشد این تمام شد، آن تمام شد، این دارد میگذرد... و فلان:دی.
2
هزار ساله که کتابفروشی نرفتهام. از آن کتابفروشیهای با دل سیر... از آن سِیر کردنهای لذتبخش بین قفسههای کتابها... هزار ساله که از بوی انبوهِ کتابهای نو و دستنخورده دور بودهام... به همین زودیها باید سری به یکی از آن کتابفروشیهای دوستداشتنیام بزنم.
3
بعد مثلا قرار بود کلی چیز بنویسم در مورد آدمهای گیم آو ترونز! همهی حرفها و دلنوشتههای نوشتهنشده، رفتند و محو شدند، متولد نشده... مثلا در مورد مهر جیمی لنیستر به برین و مردِ دوستداشتنیای که با برین بودن او را به آن تبدیل میکند، انگار کاملا بیربط به جیمی لنیسترِ سرسی، در مورد جان اسنو؛ پسرکِ ترسوی پر از ترس و تردیدِ بیعملی که عشق و مرگِ یک دختر وحشی، از او مردی ساخت، قهرمانی ساخت که دیدیم، از... از خیلی چیزها... خیلی آدمها...
4
به عقیدهی رادفورد، او رفت چون دنبالِ کسی میگشت، یا چون میخواست کسی پیدایش کند. (بلو ملودی؛ دی. جی. سلینجر)
5
آقای محمدحسن معجونی، آخر یک قسمتی از اون سریالی که رامبد جوان ساخته بود، میگفت ماها (زمینیها)، عادت عجیبی داریم که به جای لحظه، از خاطرهی آن لحظه لذت میبریم. بله. همینطور است... چقدر تلخ که اینطور است.
6
و من همیشه دیر رسیدم
شاید
هربار با قطار قبلی
باید میآمدم
(حسین منزوی)
7
شاید هیچ کسی را نتوان یافت که، با همهی پارسایی، روزی بر اثر پیچیدگی شرایط انسانی ناگزیر از همراهی با گناهی نشود که بیش از همه طردش میکند ـ البته بیآنکه بتواند بهطور کامل واقعیتهای ویژهای را که گناه در پس آنها پنهان شدهاست تا بتواند به او نزدیک شود و رنجش دهد، باز بشناسد. (جستجو – پروست)
8
سرزنشت نمیکنم. انتخاب اینکه عاشق کی باشیم، دست ما نیست. (آقای جیمی لنیستر فرمودن، همین الان، وقتی نشستهام و خواهرم گیم آف ترونز تماشا میکند... و من توی پرانتز اضافه میکنم: و عاشق کی نباشیم...)
راستی متوجه شده بودید که هنرپیشهی داریو ناهارایس بعد از سیزن سوم عوض شد؟ یعنی آن داریو ناهاریسی که ما میشناسیم، همانی نیست که از اول بود!
9
فاینالی برکینگ بد را تمام کردم!
10
برای دربارهی الی دو بار و برای جدایی سه بار سینما رفته بودم، اما هنوز نرفتهام فروشنده را تماشا کنم. هی وقت نمیشود، هی جور نمیشود.
اینکه فروشنده فیلم تحسینشدهی تحسینشدهترین کارگردانِ ماست، اینکه فیلمهای فرهادی، همیشه شگفتزدهات میکنند، اینکه فیلمهایش برای تو چارهای بهجز دوستداشتنشان باقی نمیگذارند، اینکه این فیلم دو جایزهی ارزشمند از معتبرترین جشنوارهی هنری سینمای جهان گرفته، اینکه حواشی کن و حواشی پیشآمده در مورد موضوع و... خواه ناخواه به عطش و کنجکاوی تماشاگران ایرانی برای تماشای این فیلم دامن زده و میزند درست، ولی شک نکنید که یکی از دلایل این استقبال، ترکیب قباد و شهرزاد است توی این فیلم، به دور از اغیار!
11
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟ (سعدی)
* بهرام حمیدیان
کتاب فروشی :) میشه ساعتها توی دنیای کتابها غرق شد و متوجه عبور زمان نشد.
فرقی نمیکنه شهر کتاب فلان باشه یا کتابفروشیهای انقلاب یا حتی اون بساط کتابها کنار خیابون.
گیم آو ترونز ! وووووف ! چقدر حرف ! بعضی از شخصیتهای سریال دچار استحاله شخصیتی میشن حالا یا به صورت دائمی مثل جان اسنو یا به صورت مقطعی مثل جیمی لنیستر که خیلی خوب اشاره کردی. توی برخورد با برین یه آدمه و توی برخورد با سرسی یه آدم دیگه. این تغییر جالب توجه هست. ما هم شاید به نوعی تغییرهایی از این دست رو تجربه میکنیم. در مورد جان اسنو من فکر میکنم رنج از دست دادن میتونه آدم رو یک شبه بزرگ کنه و از عالم بچگی و خامیش دور کنه. میتونه فولاد جان آدمی رو اب دیده کنه. تمامی اون سختیها مثل پتکی که بر فلز روی سندان فرود میاد به اون شکل میده و سخت ترش میکنه. این اتفاقی بود که در مورد جان اسنو شاهدش بودیم.
در مورد اون پاراگراف از جستجو : رسیدن به اون نقطه خیلی دردناکه! زهد و پارسایی حریفِ "پیچیدگی شرایط انسانی" نمیشه. و اون "واقعیتهای ویژه ای" که گناه در پس اونها پنهان شده تا بتونه به آدم نزدیک بشه و رنجش بده ... چه دقت و ریزبینی ! انگار که پروست روح آدمی رو زیر یک میکروسکوپ دقیق وارسی کرده. انگار که عینیت داشته باشه ...
ما انتخاب نمیکنیم که عاشق کی باشیم و عاشق کی نباشیم. ما انتخاب نمیکنیم چه کسی رو دوست داشته باشیم و چه کسی رو دوست نداشته باشیم. گاهی با تمام قوا میخواهیم در مقابل آهن ربای شخصیت "او" بایستیم اما مقاومت بی فایده است. گاهی حتی خودمون هم نمیدونیم توی اون شخص دنبال چی میگردیم؟ ارامش؟ امنیت؟ ثبات؟ یا هر آن چیزی که خودمون نیستیم و با تمام وجود آرزوی بودنش رو داریم. حکایت منه و امشب .
هنرپیشه داریو ناهاریس اولی رو بیشتر دوست داشتم اون قدر که از دیدن دومی تا مدتی اذیت میشدم ولی بالاخره باهاش کنار اومدم و پذیرفتمش. چقدر بده این عوض کردن شخصیتها.
و نظر قطعیت در مورد بریکینگ بد؟ پیشنهادش میکنی یا نه؟
فروشنده رو من هم دوست دارم روی پرده سینما ببینم. خدا رو چه دیدی شاید قسمت شد این بار.
اگه قرار بود یه کلمه جلوی ترکیب قباد و شهرزاد بنویسی چی بود؟ (میدونم که میگی باز از اون سوالها ...)
« طاقت بار فراق این همه ایامم نیست ! »