1
خدایا! چه کارهایی که با هم
میتونستیم انجام بدیم.
2
هی میخواستم یکبار دیگر بعد از چند
سال شبکهی اجتماعی فینچرـ سورکین
را تماشا کنم، بعد بروم سراغ تماشای استیو جابزِ سورکین (حواسم هست که سورکین
نویسندهی استیو جابز هست و کارگردانش نیست. نیست واقعا؟ نقشِ بویل چقدر است در
کارگردانی، و نقشِ سورکین چقدر است در وادار کردنِ او به ساختنِ آنچه که ساخته
شده؟ کاش فینچر فیلم را کارگردانی میکرد... حسرتی که باقی خواهد ماند)، و هی جور
نشد. دیویدی شبکهی اجتماعی گم شده و نسخهی دانلودیاش هم بد از آب درآمده بود.
همین هی ذوقم را میکشت و باعث میشد تماشای استیو جابز که تماشایش یکی از وسوسهکنندهترین
فیلمهای پارسال بود برایم، عقب بیفتد تا امشب که کلا یادم رفت قرار بود اول
دوباره آن یکی را ببینم (نمیدانم این چه اصراری بود البته!)، و فیلم را پلی کردم
و اعجازِ سورکین و رفقایش شروع شد. البته که نمیشد گذشت از جذابیتِ قصهی پدر
تکنولوژی نوین، اصلا پیشوای دنیای دیجیتال... خب مگر توی دنیای انفورماتیک، مهمتر
و موثرتر و غولتر از استیوجابز هم داریم؟ خدا میداند که چه مقدار از بدیهیات
زندگیِ دیجیتالِ امروزِ ما میتوانست رویا باشد، اگر استیو جابز، روی تصورات
غیرممکنش پافشاری نمیکرد. مردی که غیرممکن، محال، نه، نمیشود، برایش معنی
نداشتند. اگر مارک زاکربرگ، خالقِ شبکهای به گستردگی فیسبوک و باعثِ شبکههای
اجتماعی بعدی بود و زندگی اجتماعی و ارتباطاتِ دنیا را تغییر داد و فاصلهها را به
کوتاهی یک کلیک رساند، استیو جابز اصلا خدای جهانی بود که مارک زاکربرگ در آن ترکتازی
میکرد.
3
دلم میخواست شبکهی اجتماعی را دوباره
تماشا کنم، بیشتر از همه برای یکی از لحظاتش، اگر بعد از این همه سال، خوب به
خاطرم مانده باشد (بعد یادم باشد که این پایین بنویسم که چقدر نحوهی سرک کشیدن
سورکین به زندگی این دو نابغه دنیای تکنولوژی را دوست دارم، برای مارک، جلسات بازپرسی
و دادگاه به خاطر اتهام دزدی ایده، برای جابز، پشت صحنه سه رونمایی بزرگ زندگیاش
که یکی با شکست مواجه شد، دومی باز به اپلِ محبوبش بازش گرداند و سومی که یک
پیروزی و تحولِ عظیم بود، تازه پیش از آیپد و آیفون و آیپاد و...): مارک
زاکربرگ نشسته است و طرف صحبت وکلای طرف مقابل است و بیتوجه به تمامِ گفتگوهایی
که در اتاق و حول او و خطاب به او انجام میشود، حواسش به بارانِ بیرون است و این
بیتوجهی و بیتفاوتی را با اشارهای آشکار هم میکند. اوجِ به هیچ جایی نگرفتن
تمامِ آن تقلاها. و بعد یک سخنرانی طولانی و بیوقفه برای به رخ کشیدنِ خودش و
تواناییهایش و بیتفاوتیاش نسبت به طرفِ مقابل و ادعاهای مطرحشده (باید شده این
یک صحنه را دوباره ببینم امشب). بماند تمامِ تنهاییهای مارک... صحنهی رفرش کردنِ
مدام صفحهی دختری که میخواهدش، تا وقتی که درخواستِ دوستیاش در جهانی که خودش
خالقش است، پذیرفته شود.
4
بین استیو جابز و مارک زاکربرگِ آرون
سورکین، جابز شخصیتِ دوستداشتنیتریست. اصلا میخواهم بگویم به کار بردنِ «تر»،
برای «من» یکی که اشتباه است. چون مارک زاکربرگِ فینچر –
سورکین، اگرچه یک نابغهی خونسرد هست، ولی من دوستش نداشتم. اگرچه فیلم به نظرم یکی از بهترین فیلمهای هزارهی سوم
بود. استیوجابزِ سورکین را اما دوست داشتم. با وجود تمامِ چیزهایی که میشد برای دوست نداشتنش در فیلم پیدا کرد. انگار خالقان
اثر، با جابز مهربانتر بودهاند تا با زاکربرگ. شاید هم، قهرمانِ مرده را عشق
است.
5
راستی
حالا که صحبت نوابغ دنیای دیجیتال شد، The Imitation Game هم چه فیلم خوبی بود. توی فیلم استیوجابز هم، ادای دین میشود به آلن تورینگ، پدر کامپیوتر. مردی که به نحوی خارقالعاده بر جهان تاثیر گذاشت.
6
روزی که
خبر مرگِ استیو جابز منتشر شد، دنیا در بهت و ناباوری و غم فرو رفت. مرگِ یک
قهرمان ورزشی، یک هنرمند، یک سیاستمدار هم، ممکن است همهی دنیا را عزادار کند،
ولی شیوهای که مرگِ استیوجابز دنیا را در بهت فرو برد، فکر نمیکنم نمونهی دیگری
داشته باشد. تصویر مردی با پیراهن یقه اسکی مشکی و جین آبی و تهریشِ جوگندمی همهجا
دیده میشد؛ روی روزنامهها، روی
خبرگزاریها، فیسبوک، وبلاگها و وبسایتها و... مردی که کامپیوتر برای همهی
مردم، یکی از ابتداییترین رویاهایش بود... رویاهایی که حد و مرزی نداشتند و
ناناستاپ پیشروی میکردند. مردی که اگر نرفته بود، دنیایمان حتما شکل دیگری
داشت. چندین قدم جلوتر از جایی که هستیم. قدمهایی که ممکن است هیچگاه برداشته
نشوند. دنیا پیش خواهد رفت ولی، جهتش حتما آنی نخواهد بود که میتوانست باشد.