
حتا وقتی هم که دیگر دربندِ چیزها نیستیم، این مهم است که زمانی دربندشان بوده باشیم؛ چون همیشه به خاطرِ دلایلی بوده که دیگران نمیفهمیدهاند. حس میکنیم که خاطرهی چنین حسهایی فقط در درونِ خودِ ماست؛ باید برای تماشایشان به درونِ خودمان برگردیم.
+ در جستجوی زمانِ ازدسترفته
* سعدی
پ. ن.: چقدر، چقدر، چقدر در این لحظه دلتنگم... اثرِ صدای علیرضا قربانیست و ترانهای که پخش میشود آیا؟ تلویزیون برای خودش روشن است، بدون اینکه کسی تماشایش کند. سرم را بلند میکنم و نگاه میکنم؛ افتتاحیه جشنوارهی فیلم فجر. جالب است که سال به سال، نسبت به این جشنواره و فیلمهایش بیتفاوتتر میشوم. ولی، مهم است که زمانی دربندِ این چیزها بودهام. مهم است... منی که جاگذاشتهام در گذشتهها... منی که...
بعدانوشت: صبوحا من خوبم :)
... بدیهی است که برخی قابلیتها به آدمی امکان میدهد به جای رنج بردن از عیبهای دیگران آنها را تحمل کند؛ و معمولا انسانِ بسیار هوشمند کمتر از احمق به حماقت دیگران توجه نشان میدهد.
+ جستجو
پ. ن.: واقعا!
زندگی ادامه خواهد داشت، با شادیها و امیدها و دلهرهها و التهابها و غمهای نیامدهی پیشِ رو، ولی بیایید فاجعهی پلاسکو و اندوه و انتظار و بغضِ مدامِ این روزهایمان را از یاد نبریم. به یاد داشته باشیم برای روزهای مبادا... روزِ مبادایی که خیلی نزدیکتر از آن است که به نظر بیاید... تمامِ روزها و ساعتهای تصمیمگیریهای بزرگ و کوچک، یا چشم بستنها، انتخابها... خردادِ پیش رو، یکی از آن روزهای مباداست، روزی که باید پلاسکو، این نامِ از حالا تا ابد به اندوه آغشته را به یاد داشته باشیم و تمامِ جانهای عزیزِ زیرِ آوار مدفونشده را. این حرفها، سیاسی نیستند. دعوت به استفاده از حداقلِ حقوقِ شهروندیِ حداقلمان هستند. دعوت به عقلانیت و اولین مخاطبشان، خودم هستم.
پ. ن.: پلاسکو هم به فرهنگِ اسامیِ مکانهای به اندوه آغشتهمان اضافه شده... خرمشهر، بوئینزهرا، منجیل، رودبار، بم... کاش آخرین نقطهی این فرهنگ، حالا حالاها آخرین نقطه باقی بماند.
* بخشی از شعرِ حمید مصدق
+ نوشتهای دلپذیر از صبوحای عزیزم
پسرکمان هوس شلهزرد کرده بود. سر ظهری گفت. قرارمان شد محتویات بشقاب ناهارش را کامل بخورد و خورد. دلم نیامد خیلی منتظر بماند. دل کوچکست و کم تحمل. وقت شستن ظرفهای ناهار اول نیم پیمانه برنج را با گلاب خیس کردم. همین طور که داشتم سینک ظرفشویی را برای خدا میداند چندمین بار در روز خشک میکردم، یادم آمد که با خویشتن خویشم، قرار گذاشتهام که بعد از ظهرهای این هفته را نه خمیر ورز بدهم نه بخوابم نه اینستا چک کنم. فقط کتاب بخوانم از آن کاغذی واقعیها. بعد از ظهرهای زمستانی هم چشم میزنی میشود تنگ غروب. دل دل میزدم. حس مادرانهم رفت به جدال حس فرهیخته انگاریم. کلی زدند توی سر هم و قبل از اینکه جدالشان مرا بیخیال هردوانه بکند و بکشانتم به خواب تنبلانهی زمستانی، ناگهان مثل این زن و شوهرهای تازه بهم رسیده وسط دعوا، عشقشان گل کرد و افتادند به تعارف. آخر هم به توافق رسیدند که موازی هم باشند و... این شد که کتاب آمد نشست روی کابینت کنار گاز یک دستم به قاشق بود وهم زدن تا برنجها بشکفند و ته نگیرند یک چشمم هم به سطرهای کتابی که توی دست چپم سفت و سخت نگه داشته بودم. حس مادرانهم دست راستم بود و حس عاشقانهم به کتاب توی دست چپم.
وقت ریختن زعفران و هل و گلاب بود و البته کره، من از کنار نویسنده دست چپم که رفته بود توی کافه و زل زده بود به دختر قشنگی که صورتش به تازگی سکه تازه ضرب شده بود، برخواستم و زعفران آبزده و هل و گلاب و کره ریختم روی برنجهایی که انگار زیادی شکر خورده بودند. ناگهان انگار شیشه عطری بشکند، آشپزخانهی کوچکم پر شد از بوی شیرین هل و گلاب و صد البته زعفران. نویسنده کتاب دست چپم داشت توی خیابانهای پاریس راه میرفت. من مانده بودم وسط فرانسویترین شب پاریسی کتاب و بوی هل گلاب و زعفران.
بلند خندیدم.
روحت شاد ارنست عزیز.
جشن بیکرانت برای بار سوم خوانده شد شلهزرد طور.
+ صبوحا؛ به قولِ خودش داستانِ آشپزخانهای
از این هم بیشتر دنائت خانمی بود که به من سلام کرد و نامم را هم به زبان آورد. همچنان که با او حرف میزدم کوشیدم نامش را به خاطر بیاورم؛ خوب به یاد میآوردم که در کنارش شام خورده بودم، حتا گفتههایش به یادم میآمد. اما توجهم، با همهی تمرکزش بر ناحیهای درونی که این یادها در آن بود، نمیتوانست نامِ زن را پیدا کند. حال آنکه همان جا بود. اندیشهام نوعی بازی را با آن نام آغاز کرده بود تا به شکلش پی ببرد، حرفی را که با آن آغاز میشد پیدا کند و سرانجام به همهاش برسد. تلاشی بیهوده بود، پیکرهاش، وزنش را کمابیش حس میکردم، اما شکلش را با شکلی زندانی در سیاهچال درونی مقایسه میکردم و با خود میگفتم: «نه، این نیست.» شکی نیست که ذهنم میتوانست نامهایی هر چه دشوارتر بسازد. اما بدبختانه آنچه لازم بود بازسازی بود نه ساختن. کارِ ذهن تا زمانی که مطیع واقعیت نیست آسان است. اما من ناگزیر به اطاعت از واقعیت بودم. سرانجام آن نام یکباره به یادم آمد: «مادام دارپاژون». این که میگویم آمد خطاست، چون به گمانم نام با حرکتی که از خودش بوده باشد بر من ظاهر نشد. گمان هم نمیکنم که چندین و چند خاطرهی سبکی که با آن خانم ربطی داشتند و پیاپی (با جملههایی از این نوع: «خب بعله، این همان خانمی است که دوستِ مادام دوسووره است و نسبت به ویکتور هوگو ستایشی سادهلوحانه و توام با ترس و انزجار نشان میدهد») از آنها کمک میخواستم، خاطرههایی که میانِ من و آن نام پر میزدند، کمکی به یادآوریاش کرده باشد. در بازیِ «قایمباشک»ِ بزرگی که هنگامِ کوشش برای یادآوری یک نام در حافظه جریان دارد، مجموعهای از تقریبهای تدریجی در کار نیست. چیزی نمیبینیم و نمیبینیم تا این که ناگهان نام، دقیق و بسیار متفاوت با آنی که گمان میکردیم پدیدار میشود. نه این که او به سوی ما آمده باشد. نه، من بیشتر معتقدم که هر چه در زندگی پیش میرویم، وقتمان را صرفِ دور شدن از ناحیهای میکنیم که نام در آن مشخص است، و من به یاری اراده و توجهم، که نگاهِ درونیام را تیز میکرد، ناگهان در تاریکی رخنه کردم و نام را به روشنی دیدم. در هر حال، اگر هم میانِ یاد و فراموشی مراحلی انتقالی باشد، این مراحل ناخودآگاه است. چون نامهایی که یکایک پشتِ سر هم میگذاریم تا به نامِ درست برسیم همه نادرستاند و ما را به آن نزدیک نمیکنند. به عبارتِ درستتر حتا نام هم نیستند، بلکه حروفِ سادهی بیصداییاند که نامی که سرانجام مییابیم آنها را ندارد. وانگهی، این کارِ ذهن که از عدم به واقعیت میرسد چنان اسرارآمیز است که در نهایت بعید نیست که این حروفِ بیصدای نادرست از چوبهایی باشند که در آغاز، ناشیانه به طرفمان دراز میشود تا به کمکشان دستمان به نامِ درست برسد. در اینجا خواننده ممکن است بگوید: «از این همه هیچ چیزی دربارهی عدمِ مساعدتِ آن خانم دستگیرِ ما نمیشود، اما آقای نویسنده، حال که این همه اینجا تامل کردهاید اجازه بدهید یک دقیقهی دیگر از وقتِ شما را بگیرم و بگویم که چندان زیبنده نیست آدمی به جوانی شما (یا اگر شما نیستید قهرمانِ کتابتان) اینقدر کمحافظه باشد و نتواند اسمِ خانمی را که به آن خوبی میشناخته به خاطر بیاورد.» بهراستی هم هیچ زیبنده نیست آقای خواننده. و غمانگیزتر از آنچه شما تصور میکنید حسِ فرارسیدنِ زمانی است که نامها و واژهها از فضای روشنِ اندیشه محو میشوند، و تا ابد باید از یادآوریِ نامِ کسانی از همه آشناتر چشم پوشید. بهراستی حیف است که از آغازِ جوانی این همه کوشش برای بازیافتنِ نامهایی که خوب میشناسیم ضروری باشد. اما اگر این ناتوانی تنها دربارهی نامهایی پیش میآمد که خیلی کم شناخته و طبیعتا فراموششان کرده بودیم، و نمیخواستیم برای یادآوریشان بیهوده خود را خسته کنیم، شاید فایدههایی هم میداشت. «ممکن است بفرمایید چه فایدههایی؟». ببینید قربان، فقط عیب و نقص مایهی توجه و شناخت میشود و اجازهی از هم شکافتنِ سازوکارهایی را میدهد که در غیر این صورت برای آدم ناشناخته میمانند. جوانی که هر شب مثلِ مرده میافتد و تا لحظهی بیداری و بلند شدن هیچ چیزی حس نمیکند آیا هرگز به این فکر میافتد که دربارهی پدیدهی خواب اگر نه به کشفهای بزرگ، دستکم به ملاحظاتی جزئی برسد؟ او حتا نمیفهمد کی خوابش میبرد. کمی بیخوابی برای شناختِ ارزش و مفهومِ خواب، برای تابانیدنِ اندک روشنایی به این تاریکی، بیفایده نیست. حافظهی بیخلل انگیزهی چندان نیرومندی برای بررسی پدیدههای حافظه نیست. «بالاخره خانم دارپاژون به پرنس معرفیتان کرد یا نه؟» نه، اما ساکت باشید و بگذارید داستانم را تعریف کنم.
+ از سدوم و عموره (عجیب هست که این همه سال عنوانِ این جلدِ جستجو را میشنیدم و میخواندم و ذهنم ربطش را به سدوم و عمورهی معروف (شهرهای گناه) حس نمیکرد!)
پ. ن. 1: امروز وقتِ خواندنِ این بخش، وقتی شرحِ دقیق نحوهی جستجوی اسامی توی ذهنم را از زبانِ پروست خواندم، مخصوصا در سالهای اخیر که مشغله یا...، این دفعاتِ فراموشی و جستجوی نامها را در ذهنم بیشتر و بیشتر کرده، و آن بخشِ هولناکِ آخر... برای هزارمین بار در طولِ خواندنِ جستجو شگفتزده شدم.
پ. ن. 2: و بعد، برای اولین بار (تا جایی که ذهنم یاری میکند) اینجا پروست مستقیم با خواننده نه تنها حرف، که بحث میکند! باز هم طنزِ پروست، حتا در دلِ تلخی از یاد بردنِ نامهایی «که خوب میشناسیم».
پ. ن. 3: بعد جالبتر اینکه، همین دیشب، منی که مشهورم به خوب خوابیدن و دقیقا به تعبیر پروست حتا «نمیفهمم که کی خوابم برده»، از فکر آتشنشانها و... چنان دچار بیخوابی شده بودم و تا نزدیک صبح که باید برای رفتن به شرکت بیدار میشدم خواب به چشمم نیامد که ارزش و مفهومِ خواب را، بعد از مدتها، خوب فهمیدم.
پ. ن. 4: چند روز پیش، در پایان جلد چهارم، به دو نفر از دوستانم که همیشه شنوندهی ناگزیرِ حرفها و کشفها و شگفتیهایم در موردِ جستجو هستند! گفتم که چه جالب که در طولِ زمان نگارشِ کتاب، جملاتِ طولانی و به هم پیوستهی پروست کم و کمتر شدهاند و کلی تفسیر کردم و برای دلیل و برهان آوردم که چقدر با تغییر سبکِ آدم در طول زمان هماهنگ هست و فلان و...، که پروست در همان اولین بخشِ جلدِ پنجم، با جملاتِ طولانی و بیوقفه و پاراگرافهای به هم پیوستهاش، از خجالتِ من و تاویل و تفسیرهایم درآمد! بله! اینچنین است آقای خواننده! (البته که لازم به یادآوری هست که من خانمِ خواننده هستم، آقای نویسنده!)
پردهها را کنار زدهایم و آفتاب پخش شده تا وسطِ هال. آفتابِ خوشرنگ و گرمابخش، وسطِ زمستان. سکوتِ خانه را گاهی گفتگوی کوتاهمان میشکند. لیوانی آویشنِ دمکرده را با عسل و آبلیمو مخلوط کردم و آمدم نشستم پای لپتاپ، وسط آفتابِ پخششده توی هال. حالِ خوشی داشتم. خیلی خوش. حالِ خوشِ روز تعطیل و ذوقِ آفتابِ وسط زمستان و... توی ذهنم بود که الان وقتِ نوشتن نامهایست که خیلی وقت است قرار است بنویسمش و مدام حوالهاش میکردم به وقتی که حالم خوب باشد. وسطِ این خوشحالی لپتاپ را باز کردم و به عادتِ همیشه، اول رفتم سراغِ خبرهای روز...
بغض گلویم را گرفت... اشکهایم جاری شدند... وای آتشنشانها... وای امدادگرها... وای...
تمامِ خوشحالیام، تمام شد.
وای از مردم... وای از موبایلها... وای از ما... وای از...
* شاید اگر بگویم از شما خوشم آمده بود تا اندازهای در بیانِ کلمات اغراق کردهام، کاری که آدم، به خاطرِ احترامِ خودش، حتا با کسی هم که ارزش کلمات را نمیفهمد، نباید بکند.
* اسم شما را در خاطرم نگه نخواهم داشت، اما مورد شما را چرا، تا برایم درسی باشد و در روزهایی که وسوسه میشوم که خیال کنم آدمها قلب دارند، ادب و ملاحظه دارند، یا دستکم این هوش را دارند که نگذارند یک فرصتِ بینظیر از دستشان برود، به خودم بیایم و به خاطر بیاورم که دارم به آنها زیادی بها میدهم.
+ جستجوی زمانِ ازدسترفته
* مفهومِ واژهها در طولِ چندین قرن آن چنان تغییر نمیکند که مفهومِ نامها برای ما، در چند سالی. یاد و دلِ آدمی آن اندازه گنجایش ندارد که دیرزمانی وفادار بماند. در اندیشهی اکنونمان آنقدر جا نیست که مردگان را هم کنار زندگان نگه داریم. ناگزیر از بناکردنِ روی گذشتههایی هستیم که گاهی از سر اتفاق، در حفاریای از آنگونه که نامِ سنترای آن شب کرد، به آنها برمیخوریم.
* هیجانی که جز به اندوه نمیانجامد، چون ساختگی بوده است...
* هیچ گفته و هیچ رابطهای نیست که مطمئن باشی روزی به کاریت نمیآید.
+ از جستجوی پروست
مبهوتم، غمگینم... و نگران.
* خیلی نگران.
* بله. ملاکِ حالِ فعلی افراد است...
... دوشس دوگرمانت، که از ده سال پیش در خانهی پرنسس دوپارم مودبانه سلامشان را پاسخ میداد هرگز اجازه نداده بود پایشان به خانهی او برسد. چون بر آن بود که دربارهی سالن، به مفهمومِ اجتماعیِ محفل، همان قاعدهی مربوط به سالن به مفهومِ مادیاش صدق میکند: همین که چند تکه اثاثهی نازیبا را فقط برای جا پر کردن، یا نشان دادنِ داراییات در مهمانخانه میگذاری، زشت میشود. چنین سالنی به کتابی میماند که نویسنده نتوانسته باشد در آن از آوردنِ جملههایی که نشاندهندهی دانش، استعداد و مهارتاند خودداری کند. در حالیکه، مادام دوگرمانت به حق معتقد بود که شرطِ بنیادی خوبی یک محفل، همچنانکه یک کتاب یا یک خانه، فداکاری است.
+ جستجوی زمانِ ازدسترفته
پ. ن.: گاهی آخرین قدمِ رسیدن به رستگاری، فداکاری کردن هست. اگر پستهای وبلاگ هم قابلیت تگ کردنِ آدمها را داشتند، اولین کسی که باید تگش میکردم، خودم بودم.
پ. ن. 2: یواشکی اضافه کنم که یکی دیگر از کسانی که میشد تگشان کنم، «مارسل پروست» بود!
از هیچ درسی عبرت نمیگیریم چون بلد نیستیم از جزء به کل برسیم و همواره خود را در برابر تجربهای میپنداریم که در گذشته همانندی نداشته است.
+ در جستجوی زمانِ ازدسترفته ـ مارسل پروست
چنین گفت پروست: حتا در پی شگرفتترین رویدادها زندگی ادامه دارد.
وقتی در خانه تنها شدم، با یادآوری اینکه بعدازظهر را با آلبرتین گذرانده بودم و پسفردا با مادام دوگرمانت شام میخوردم، و باید به یک نامهی ژیلبرت پاسخ میدادم، یعنی سه زنی که دوست داشته بودم، با خود گفتم که زندگی اجتماعی آدم، همانند کارگاه یک هنرمند، پر از خرده طرحهای رهاشدهای است که او کوتاهزمانی پنداشته بود بتواند نیازِ خود به عشقی بزرگ را در آنها ثبت کند، اما به فکرم نرسید که گاهی، اگر طرح چندان قدیمی نباشد، میشود دوباره بر آن کار کرد و از آن اثری یکسره متفاوت، و شاید حتا مهمتر از آنی ساخت که در آغاز در نظر بود.
+ جستجو ـ پروست
*
چه یلدایی گذشت...
خیلی وقت پیش گفته بود مثل این بود که دست راستم را قطع کرده باشم، خودم...
حالا حالش را میفهمم. بعضی وقتها آدم مجبور است دست راست خودش را قطع کند، با دردی جانکاه و با حسرت و دریغ...