قطاری که به سمتِ مشهد میرفت... آن شبِ بهاریِ سالهایِ ـ انگار ـ خیلی دور...
قطاری که به سمتِ مشهد میرفت... آن شبِ بهاریِ سالهایِ ـ انگار ـ خیلی دور...
باید سیاستمداری را که از زمانِ رسیدن به قدرت منزهترین و سازشناپذیرترین و بینقصترینِ همه جلوه میکند دیده باشی؛ باید هم او را، پس از سقوط، در حالی دیده باشی که خجولانه، با لبخندی گرم و عاشقانه، سلامِ نخوتآلود روزنامهنگاری معمولی را دریوزگی میکند؛ باید سر برآوردنِ کوتار را دیده باشی (که بیمارانِ تازهاش او را میلی آهنین میپنداشتند)، و بدانی چه سرخوردگیهای عاشقانه و چه شکستهای اسنوبی منشاء استغنای ظاهری و اسنوبیستیزیِ شناختهشدهی پرنسس شربتوف بود، تا دریابی که قاعدهی بشریت ـ که طبعا استثناهایی هم دارد این است: قلدر انسان ضعیفی است که خواهانی نداشته است، و انسانِ نیرومند، که چندان اعتنایی به این که بخواهندش یا نه ندارد، تنها انسانِ برخوردار از ملایمتی است که عامی آن را ضعف میپندارد.
+ در جستجوی زمانِ ازدسترفته
آدمها در رابطه با ما پیوسته جابهجا میشوند. در حرکتِ نامحسوس اما ازلیِ جهان، ایشان را انگار ساکن در نظر میآوریم، در نگاهی آنی و آن چنان کوتاه که جابهجاییشان به چشممان نمیآید. اما کافی است در حافظهمان به دو تصویرِ دو زمانِ متفاوتِ ایشان نظر کنیم، حتا به فاصلهای آنقدر نزدیک که خود در درونِ خویشتن تغییرِ دستکم محسوسی نکرده باشند، تا از تفاوتِ دو تصویر به میزان جابهجاییشان نسبت به خودمان پی ببریم.
+ پروست
میانِ سرانگشتانِ من
که زنانگی را از یاد نبردهاند
و فنجانی که
دستانِ مرا به حرارت
بر داغِ تنش مینشاند
عشقِ روشنیست
عشقِ مبهمیست
گویی که خالی متروکی
پر میشود آرام...
خالی دستی
که میبایست باشد، اما نیست
و بوسهای که
میبایست باشد، اما نیست
و نوشیدنِ نگاهی
که صبور، که آرام، که طولانی...
و این رازِ بزرگیست که من چای را
همیشه به بهانهی فنجانِ گرمش، سر میکشم
صبور، آرام و طولانی...
+ شبنم متولی
* آدمها همیشه دوباره پیدایشان
میشود... * گاهی میشود
دوباره کسی را یافت، اما زمان را نمیتوان از میان برداشت... + جستجوی زمانِ
ازدسترفته
به بهانهی کتابهایَت
با من تماس بگیر
به بهانهی فیلمهایی که از
خانهات برداشتهام
به بهانهی شعرهایی که
برایم نخواندهای
با من تماس بگیر
به بهانهی بهانههایی که نداری
+ منیره حسینی
میدانستم که شادکامی هیچگاه کاملا تسلیم آدم نمیشود و آلبرتین هنوز در سنی است که (برخی کسان همیشه در آن میمانند و) آدمی هنوز کشف نکرده که این نقصِ شادکامی به کسی مربوط میشود که آن را حس میکند و نه کسی که ارائهاش میکند، و در نتیجه شاید میکوشید منشاء ناکامیاش را در من بجوید.
*
مشتاقانه آرزومندِ دنیای دیگری هستی که در آن همانند همان کسی باشی که در این جهانی. اما غافلی از این که حتا بدون آن که منتظر آن جهان باشی، در همین یکی، پس از چند سالی دیگر پایبندِ آنی نیستی که بودی و دلت میخواست تا ابد چنان بمانی. حتا بدون این فرض که مرگ ما را بیش از آن تغییر میدهد که از دگرگونیهای زندگی برمیآید، اگر در آن جهانِ دیگر به «من»ی بربخوریم که در گذشته بودیم، از خود به همان گونه رو برمیگردانیم که از کسانی که با ایشان دوستی نزدیک داشتیم اما مدتهاست که دیگر ندیدهایم...
چه بسیار خیالِ بهشت، یا چندین بهشت پیدرپی را در سر میپروریم، اما همهشان، بسیار پیش از آن که مرده باشیم، بهشتِ گمشدهاند، و شاید در آنها خود را گمشده حس کنیم.
+ جستجو - پروست
به سنت هر سال، که هیچوقت عملی نمیشود، مثلا پارسال، از بین فیلمهایی که قرار بود «حتما» تماشایشان کنم، فقط ابد و یک روز و فروشنده را دیدم، امسال هم فیلمهایی را انتخاب کردهام برای «حتما» دیدن! از همان «حتما»های بیاعتبارِ هر سال!
ایتالیا ایتالیا، ماجرای نیمروز، ویلاییها، رگِ خواب.
پ. ن.: کسی توی جشنواره فیلمی تماشا کرد؟ فیلمی را برای تماشا انتخاب کردید؟
P.S. I've said that "Listen", too! Probably, I
hear, too! :D
Who knows that "Listen"?
امروز عکس غمانگیزی دیدم. آنقدر غمانگیز که وادار به توقف، و تفکرم کرد و کارش به «این»جا هم رسید. عکسی از دورانِ اوج پلاسکو، شلوغ و پر جنب و جوش. ولی چیزی که غمانگیز بود، شلوغی و زندگی درون عکس، بیخبر از فاجعهی خفته در دلِ این مکان، نبود. تابلوی، حالا کاملا مشخص و توی چشمزنی بود با عنوان کالای ایمنی و آتشنشانی. تابلویی که جوری نیست که در حالتِ عادی خیلی به چشم بیاید، حل شده بود در محیط. اما حالا، بعد از گذرِ حادثه... فاجعه... اینطور توی چشم همهی کسانی که عکس را میبینند میزند... با وجود جنب و جوشِ پاساژ و حوضهای زنده و...
و غمانگیز اینکه، تمامِ کسانی که برای سالها آن تابلو را دیده بودند، هر روز، یا یک روز اتفاقی در حال گذر از آنجا... یا نگاههای هر روزهای که از فرطِ عادی شدنِ منظره، حتا نمیدیدندش، هیچکس حتا فکرش را هم نمیکرد که...
و...
هزاران چیزی که هر روز، خیلی عادی نگاهمان را جلب میکنند یا... نمیکنند، در حالی که ممکن است گره خورده باشند با تراژدیای در آینده... و هیچکس خبر ندارد. هیچکس.
پ. ن.: اندوهِ عمیقِ پلاسکو را از یاد نبریم.
* حمید مصدق
همین که تنها شدیم و به راهرو پا گذاشتیم آلبرتین به من گفت: «برای چه با من درافتادهاید؟» آیا درشتیام با او برای خودم هم دردناک بود؟ آیا فقط نیرنگی ناخودآگاه نبود که به کار میبردم تا دوستم در برابرِ من ناگزیر از رفتارِ ترسآلود و التماسآمیزی شود که به من امکان دهد از او سوال کنم، و شاید سرانجام بفهمم کدامیک از دو حدسی که از مدتها پیش دربارهاش میزنم درست است؟ هر چه بود با شنیدن آن سوالش ناگهان دستخوشِ خوشحالی کسی شدم که پس از مدتها به هدفی دلخواه دست یافته باشد.
*
گو اینکه با این
گونه تاکید گذاشتن بر سردیِ عواطفم با آلبرتین، به دلیلِ یک وضعیت و یک هدفِ خاص،
کاری جز حساستر کردن و تشدیدِ آن تناوبِ دوزمانهای نمیکردم که عشق نزدِ همهی
کسانی دارد که بیش از حد به خود شک دارند، و باور نمیتوانند کرد که زنی هرگز
دوستشان بدارد، و خود نیز بتوانند او را به راستی دوست بدارند. اینان خود را خوب
میشناسند و میدانند که دربارهی زنانی هر چه با هم متفاوتتر، امیدها و
دلشورههای یکسانی حس کردهاند، خیالهای یکسانی در سر پرویدهاند، جملههای
یکسانی به زبان آوردهاند، و در نتیجه فهمیدهاند که احساسها و کارهایشان ربطِ
ضروری و تنگاتنگی با دلدار ندارد، بلکه از کنارِ او میگذرد، ترشحی از آنها به او
میرسد، او را در برمیگیرد، هم آن چنان که موجها با صخرهها میکنند، و حسِ
تزلزلِ خودشان بیش از پیش بر این بدگمانی دامن میزند که زنی که بسیار آرزو دارند
عاشقشان باشد، دوستشان ندارد. از آنجا که دلدار چیزی جز حادثهی سادهای نیست که بر سر راهِ فورانِ تمناهای ما قرار
میگیرد، به چه دلیل باید دستِ قضا چنان کند که خودِ ما هدفِ تمناهایی باشیم که او
دارد؟ از این رو، در عین نیازمان به این که همهی این عواطف را نثارِ دلدار کنیم، (عواطفِ
عشقی که بس ویژه و بسیار متفاوت با عواطفِ سادهی انسانیاند که همنوع در ما میانگیزد)، پس از برداشتنِ گامی به سوی او، و اعتراف
به همهی مهر و همهی امیدهایی که به او داریم، بیدرنگ میترسیم که مبادا او را
خوش نیاییم، و نیز شرمنده میشویم از این حس که زبانی که با او به کار بردیم برای
شخصِ او شکل نگرفته و برای کسانِ دیگری به کار رفته است و خواهد رفت، شرمنده از
این حس که اگر دوستمان داشته باشد نمیتواند زبانمان را بفهمد، و در این صورت با
او با بیظرافتی و بیپرواییِ آدمِ گندهگویی سخن گفتهایم که در گفتگو با نادانان
جملههای پیچیدهای میگوید که در نمییابند، و این
ترس و این شرمندگی موج مخالفی، جریانِ عکسی برمیانگیزد، این نیاز را میانگیزد که
ولو با عقبنشینی، با پس گرفتنِ قاطعانهی محبتی که پیشتر به آن اعتراف کردهایم، درباره دست به تعرض بزنیم و احترام و سلطهی خود را
دوباره به کرسی بنشانیم؛ این تناوبِ دوهنگامه را در دورههای مختلفِ یک عشقِ واحد،
در همهی دورههای مشابهِ عشقهای همسان، و نزدِ همهی کسانی میتوان دید که
خودکاویشان بیشتر از خودستاییشان است. با این همه، اگر در چیزهایی که داشتم به
آلبرتین میگفتم این آهنگِ متناوب حادتر و شدیدتر از معمول بود تنها به این خاطر
بود که بتوانم با شتاب و نیروی بیشتری به آهنگِ مخالفِ آن بپردازم که از مهرم به
او دَم میزد.
+ در جستجوی زمانِ ازدسترفته - مارسل پروست
* داستانِ کوتاهی از کلر دیویس
Joey: Hey, Phoebe, I asked you, and you said it was okay.
Phoebe: Well, maybe now it’s not okay.
Joey: Okay. Well, maybe now I’m not okay with it not being okay.
Phoebe: Okay.
+ Friends
همه چیزِ زندگی من
او بود، دیگران تنها در ربطِ با او، بر پایهی آنچه او دربارهشان به من میگفت،
وجود داشتند؛ اما نه، رابطهی من و او چنان گذرا بود که نمیشد تصادفی نباشد.
+ جستجوی پروست
فقط جهت اطلاع؛ بازپخش سریال وضعیت سفید از شبکه آیفیلم، از دیشب شروع شده. هر شب ساعت 9. فکر میکنم غیر از پنجشنبهها. تکرارش هم حدود ساعت 1 بعدازظهر هست. من همین تکرارِ قسمتِ اولش را توی چرخیدن توی کانالها کشف کردم.
+ این سریال، به نظر من، بهترین سریال ایرانیِست که تا به حال ساخته و پخش شده. اگر قبلا تماشایش نکردهاید، تماشای این بارش را از دست ندهید. جاهایی شگفتزدهتان خواهد کرد. امیدوارم این بار کامل بازپخش شود.
خوب که فکر کنیم، چیزی حدود نود و نه درصدِ زندگیمان از موقعیتهای «چی فکر میکردیم، چی شد!» تشکیل شده.