سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

بارون دوشارلوس

دوشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۵، ۱۲:۳۹ ق.ظ

* شاید اگر بگویم از شما خوشم آمده بود تا اندازه‎ای در بیانِ کلمات اغراق کرده‎ام، کاری که آدم، به خاطرِ احترامِ خودش، حتا با کسی هم که ارزش کلمات را نمی‏فهمد، نباید بکند.

* اسم شما را در خاطرم نگه نخواهم داشت، اما مورد شما را چرا، تا برایم درسی باشد و در روزهایی که وسوسه می‎شوم که خیال کنم آدم‎ها قلب دارند، ادب و ملاحظه دارند، یا دستکم این هوش را دارند که نگذارند یک فرصتِ بی‎نظیر از دستشان برود، به خودم بیایم و به خاطر بیاورم که دارم به آن‎ها زیادی بها می‎دهم.


+ جستجوی زمانِ ازدست‎رفته


نظرات (۴)

لعنتی غم زده :(
پاسخ:
:|
پسرکمان هوس شله زرد کرده بود . سر ظهری گفت . قرارمان شد محتویات بشقاب ناهارش را کامل بخورد و خورد . دلم نیامد خیلی منتظر بماند . دل کوچک ست و کم تحمل . وقت شستن ظرفهای ناهار اول نیم پیمانه برنج را با گلاب خیس کردم . همین طور که داشتم سینک ظرفشویی را برای خدا می داند چندمین بار در روز خشک میکردم ، یادم آمد که با خویشتن خویشم، قرار گذاشته ام که بعد از ظهر های این هفته را نه خمیر ورز بدهم نه بخوابم نه اینستا چک کنم . فقط کتاب بخوانم از آن کاغذی واقعی ها . بعد از ظهر های زمستانی هم چشم میزنی میشود تنگ غروب . دل دل میزدم . حس مادرانه م رفت به جدال حس فرهیخته انگاریم . کلی زدند توی سر هم و قبل از اینکه جدالشان مرا بیخیال هردوانه بکند و بکشانتم به خواب تنبلانه ی زمستانی ، ناگهان مثل این زن و شوهرهای تازه بهم رسیده وسط دعوا ، عشقشان گل کرد و افتادند به تعارف . آخر هم به توافق رسیدند که موازی هم باشند و ... . این شد که کتاب آمد نشست روی کابینت کنار گاز یک دستم به قاشق بود و‌هم زدن تا برنج‌ ها بشکفند و ته نگیرند یک چشمم هم به سطرهای کتابی  که توی دست چپم سفت و‌سخت نگه داشته بودم . حس مادرانه م دست راستم بود و حس عاشقانه م به کتاب  توی دست چپم . 
وقت ریختن زعفران و هل و‌گلاب بود و البته کره ، من از کنار نویسنده دست چپم که رفته بود توی کافه و زل زده بود به دختر قشنگی که صورتش به تازگی سکه تازه ضرب شده بود ، برخواستم و زعفران آب زده و هل و‌گلاب و کره ریختم روی برنج هایی که انگار زیادی شکر خورده بودند . ناگهان انگار شیشه عطری بشکند ، آشپزخانه ی کوچکم پر شد از بوی شیرین هل و‌گلاب و صد البته زعفران . نویسنده کتاب دست چپم داشت توی خیابانهای پاریس راه می رفت . من مانده بودم وسط فرانسوی ترین شب پاریسی کتاب و بوی هل گلاب و زعفران .
بلند خندیدم .
روحت شاد ارنست عزیز.
جشن بیکرانت برای بار سوم خوانده شد شله زرد طور .

* داستان آشپزخانه ای دوست داشتی رفیق جان جانم ؟!
* حواسم هست غمگینی ها ، گیرم با سیصد کیلومتر فاصله !
* و ... دوستت داریم رفیق طور .  

پاسخ:
عالی بود صبوحا.
دیشب قبل خواب، توی رختخواب آمدم سراغ وبلاگ و با این نوشته ی تو مواجه شدم. و اگه خواب آلودگی و مریضی (از نوعِ سرماخوردگی اش البته)، مقابلم قرار نگرفته بودند، بلند می شدم و همان وقت لپ تاپ را دوباره روشن می کردم و برایت نامه می نوشتم!
اصلا تو باید سبک جدیدت توی نوشتن رو به ثبت برسونی! داستانهای آشپزخانه ای!
اجازه دارم قصه ی کوتاهت رو توی وبلاگ بذارم؟ حیفه اینجا توی کامنتهای وبلاگ بمونه تنهایی.

* من بیشتر صبوحای جان جان جان...
البته که اجازه لازم‌نیست رفیق .و همین که اینجا بگذاری قصه م را به ثبت رسیده است دیگر .
داستانم این بار عکس هم داشت هر چند غیر حرفه ای اما مستند .
خوب باش رفیق .




پاسخ:
مرسی صبوحا.

پس عکسش چی شد؟!

خوبم. خوب.
نمی دانستم می شود اینجا عکس هم فرستاد !
اگر میشود میفرستم .
البته محتاج راهنمایی فراوان ...

پاسخ:
منظورم همون آپلود کردن و لینک گذاشتن بود. وگرنه که این باکس کامنت گذاری اینجا خیلی ناپیشرفته هست طفلکی! :)))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی