پیش از آنکه در اشک غرقه شوم چیزی بگوی
هرچه باشد
.
.
.
خامش منشین
خدا را
پیش از آن که در اشک غرقه شوم
از عشق
چیزی بگوی
+ احمد شاملو
پیش از آنکه در اشک غرقه شوم چیزی بگوی
هرچه باشد
.
.
.
خامش منشین
خدا را
پیش از آن که در اشک غرقه شوم
از عشق
چیزی بگوی
+ احمد شاملو
بعضی آدمها مثل
نیمکتی توی پارک هستند؛ همه از کنارشان عبور میکنند.
شاید توقف و ماندنی کوتاه هم باشد. ولی در نهایت، سرنوشتشان فقط تماشاست...
رویا نیست، واقعیست... بود. آسمانی که تهران و باران، ابتدای این هفته تحویلمان دادند.
* عباس صفاری
** پارک ملت ـ هفتونیمِ صبحِ سیزده آذر نود و پنج
از تو چه پنهان، گاهی مینویسم فقط برای اینکه خیالِ خودم راحت شود که هستم... که خوب هستم. وقتی که مینویسم یا خوبم، یا به دنبالِ مرهمی برای خوب شدن؛ که همین به دنبالِ مرهم بودن، در مسیر خوب شدن قرار دارد، حتا وقتی که حالِ آدم خیلی بد هست. گذریست از مرحلهی بد بودن و کاری نکردن. در مسیر چیزی بودن، خیلی نزدیک هست به مقصد.
*
همهی مردانی که به ما دل میبندند، به ما عشق میورزند، چیزهایی را در ما جا میگذارند، چیزهایی را از ما برمیدارند، بزرگ یا کوچک...
تمام آنهایی که برخلافِ خواستشان، ناگزیر به رفتن میشوند، در کنار تمامِ چیزهایی که برمیدارند، لااقل اعتمادبهنفسمان را افزایش میدهند.
*
شبیه یویو شدهام!
*
پ. ن.: درست متوجه نشدم. یواشکی بهم بگو، منظورت کدوم شبه؟
* از ترانهی «سالِ نو یعنی تو»، با صدای محسنِ چاووشی؛ گاهی یک جمله از ترانههایی که گوش میکنم توی یک لحظهی خاص، آنقدر به دلم مینشیند که دلم میخواهد بیایم و اینجا بنویسمشان، ولی همیشه بیخیالش میشوم. از امشب تصمیم گرفتم بنویسم، بیمناسبت و بیدلیل. چه اشکالی دارد؟
یک فولدرِ سلکشن با بیشتر از هزار ترانه، از هر نوعی (خب البته «هر چیزی» را هم که وقتِ انتخاب، انتخاب نکردهام، واقعا سلکشن هست این فولدر، منظورم از «هر نوعی» سبکهای مختلف هست و خوانندههای مختلفِ ایرانی و خارجی که البته سهمِ محبوبهایشان بیشتر است طبیعتا) دارم که در طولِ سالیان جمع شدهاند و توی مسیر گوش میکنم. هر کدام از ترانهها میتوانند یک خاطره باشند، یک زندگی باشند... فکر کنید که این همه خاطرهی اندوخته در طولِ سالیان... چطور میتواند باشد! راستی یکی از ترانههای امشب، «رفتی»ِ علی زندوکیلی بود که هنوز هم نفهمیدهام چرا وقتی که تازه منتشر شده بود، حداقل سه نفر گفتند که وقتی برای اولین بار شنیدهاندش یادِ شاید... افتادهاند! هر بار که نوبتِ به این یکی میافتد، همین سوال برایم پیش میآید! مطلقا شباهتی ندارد! اینهمه ترانهی باربط به شاید... وجود دارد، اما این یکی از کنارش هم رد نمیشود! ستارهی رفرنس دادنِ امشب چقدر طولانی شد!
+ یک عدد انسانِ خوابآلودِ خسته! (پس کی تعطیلات میآید؟!)
قطاری
که تو را برد
چه چیزی
را با خود برمیگرداند؟
تعادل
دنیا
گاهی
فقط به مویی بند است
لوکوموتیورانِ
تو
کاش
این را میدانست!
+ حافظ موسوی
یک
روبهروی تلویزیون، زیر پتویِ با ملحفهی زمینهی صورتیاش، خوابش برده بود. یکی از دلچسبترین خوابهای ممکن. چند وقت بود که جلوی تلویزیون خوابم نبرده بود؟ اینطور رها و خالی از مسئولیت؟ یکی از لذتبخشترینهایش، شب بعد از امتحان کنکورم بود... بعد از آن همه اضطراب و سعی و تلاش، امتحانی که نتیجهاش شده بود زندگیِ حالایم. به ساعت نگاه کردم. هنوز خیلی وقت داشتیم. ظرفهای دوقلو را از توی بوفه برداشتم و در حالِ زمزمهی ترانهی در حالِ پخش، بیخیالِ بیدار کردنِ سینا، به آشپزخانه برگشتم.
آنقدر عزیز این سال را که همزمان با ربیعالاول شروع میشد به فال نیک گرفته بود که ناخودآگاه یک عالم احساس و انرژی مثبت، بعد از گذراندنِ دو سالتحویلِ متوالی پر از غم و جای خالی، به دلِ همهمان سرازیر شده بود. مطمئن بودم که سال خوبی در پیش خواهیم داشت و به این احساسِ اطمینان، اطمینان داشتم. دلم هم پر از شوق بود. شوق به خاطر آدمِ جدیدی که شده بودم، با احساسات و درگیریهای کاملا متفاوت و به خاطرِ زندگیِ جدیدی که زندگیِ من شده بودم. زندگیای که بعد از هجدهسال صاحبخانه بودن، در این روزها، من را در خانهام تبدیل به مهمانِ عزیزی کرده بود. زندگیای که بعد از پایان تعطیلات به آن برمیگشتم.
دو
سارای غریبهی تونیک سبزِ کاهویی پوشیدهی توی آینه لرزید. سارای آشنای اینطرف آینه، سارای تونیکِ سبزِ کاهویی پوشیدهی این طرف، یخ کرد. هر دو سارا، هم آنکه آن طرف آینه بود، هم این یکی سارا، حالا دیگر فهمیده بودند که چه اتفاقی افتاده. بعد از همهی آن انکارها و نفهمیدنها، انگار لازم بود که سالی دگرگون شود و یکی بیاید و برود تا پرده کنار برود... پردهای که حتا نمیدانستم از کجا، از کی، جلوی چشمهایم را گرفته بود... که حتا نمیدانستم کی، دقیقا کی... فاجعه اتفاق افتاده بود. هر چه که بود، «اتفاق» افتاده بود... فاجعهای که حتا از فکر کردن به آن فرار میکردم و آنقدر میخواستم که شود... که باشد... که تمام ذهنم را اشغال کند، که چشم ببندم و یک گوشه بنشینم و فقط به روی دلفریبِ فاجعه فکر کنم... فاجعهی دلفریبِ خوشظاهرِ... که حتا نفهمیده بودم کی... بر سرم هوار شده بود و حالا، با سالی که با ربیعالاول آغاز شده، عیان شده بود... نسیمی که با وجود ظاهرِ آرامَش، طوفانهای مهلک و گردبادهای ویرانگر در پی داشت. خوب میدانستم و من... شکنندهتر و ضعیفتر و نامطمئنتر از آن بودم که بتوانم در مقابل این طوفانها و گردبادها بایستم. که بتوانم...
سه
هنوز بدنم، بعد از آن رعشه، خودش را باز نیافته بود. راستی با خودم چه فکری کرده بودم؟! یک نفر باید خیالاتِ من را جراحی میکرد. این غده از سرطان هم بدتر بود. واقعا چه فکری کرده بودم وقتی که مچم را گرفته بود؟! این شکل دیگری از آن خیالبافیهای بچگانه نبود که کلِ سالِ من را، تباه کرده بود؟ همان سالی را که همزمانی شروعش با ربیعالاول را به فالِ نیک گرفته بودم...
+ شاید...
*
پ. ن.: مادربزرگ میگفت هر روزش را صدقه کنار بگذارید تا بیاید و برود. آخر ماه، تبریک میگفت به همهمان. صفرِ پر از حادثهی امسال به پایان رسید. باشد که با شروعِ «اولین بهار»، تلخی این حوادث که غمی همگانی را بر همهی ایران تحمیل کرد، کمی فقط، التیام بیابد.
برخی خاطرهها به دوستان مشترک میمانند، آشتی دادن را بلدند.
+ پروست
من با تاب، من با تب
خانهای
در طرفِ دیگرِ شب ساختهام...
+ سهراب
رانندههای تاکسیای که تابستان کولر و زمستان بخاری ماشین را روشن نمیکنند...
پولی که از «رنج»ِ مسافرانشان به «دست» میآورند، چه حکمی دارد؟
برگردد و تا دیرزمانی با ما بماند. شبهایی بود که در گذر از شهر به سوی رستوران، دلم آنچنان برای مادام دوگرمانت تنگ میشد که نفسم به دشواری بالا میآمد: پنداری بخشی از سینهام را جراح کاردانی بریده، برداشته، بخش همسنگی از درد معنوی، یا همان اندازه حسرت و عشق به جایش نشانده بود. و آنگاه که حسرت دلداری به جای پارههایی از تن مینشیند، بخیهها هر چه خوب دوخته شده باشد باز زندگی رنجناک میشود، پنداری که حسرت جای بیشتری میگیرد، همواره حسش میکنی، و چه ابهامی است در این ناگزیر باشی پارهای از تنت را بیندیشی!
*
آدمی تغییر نمیکند، بر احساسی که دربارهی کسی دارد عنصرهایی خفته را میافزاید که او بیدار کرده است اما با او بیگانهاند.
+ جستجو... - پروست
وسایل مورد نیاز برای سفر «در» تهران، بعد از بارش یک برف سبک: آب و خوردنی به مقدار کافی، پاور بانک با شارژ کافی، لباس گرم و کفش مناسب جهت مقابله با پیادهرویهای احتمالی و...
ابزار ویژه و بسیار ضروری: اعصاب پولادین.
ابزار پیشنهادی: سرخوشی جهت خوش بودن حتا وقتی که ساعتها دیرت شده و هیچ چشمانداز روشنی برای رسیدن به مقصد نداری.
راهحل پیشنهادی: بیخیال کار شدن و برگشتن به خانه و پناه بردن به رختخوابِ گرم.
*
بعد از یک روز تعطیل و بارش باران و برفی نسبتا سبک، مردم تهران، بهخصوص نواحی شمالی آن، امروز صبح هنگامِ رفتن به محل کار، تحصیل و... شوکه شدند. ترافیک و راهبندانِ بیسابقهای که نظیرش در سنگینترین بارشهای سالیان پیش هم مشاهده نشده بود. خیل کثیری از عابرانِ پیادهای که در کنار اتوبانها دستهجمعی رهسپار مقصد بودند و از کنار ماشینهایی که توی راهبندانِ جامانده و با حسرت به این آزادی پیادهها چشم دوخته بودند، اینجا و آنجا. البته اینطور هم نبود که تمامِ این پیادهها خودخواسته پیادهروی در سرمای سوزندهی بیرون را به ماندن در ماشینهای گرم، ولو بدون حرکت، ترجیح داده باشند. بسیاری از آنها از سرِ ناچاری به پیادهروی روی آورده بودند چون سوارهای نبود که به رفتن به مقصد امیدی داشته باشد تا سوارشان کند. تاکسیرانی هم یکی از روسفیدان امروز بود! با رانندههایی که یا نبودند یا تعدادی از آن بودهها هم، مسافرانشان را در نیمهی راه پیاده کردند! اکثر مردم دیر، بسیار دیر به محل کار یا تحصیلشان رسیدند و بسیاری از آنها عطای رفتن را به لقایش بخشیدند. هیچوقت، به اندازهای که امروز در اتوبانهای شمالی و مرکزی تهران حرفش بود، شهردار تهران موضوع گفتگوهای مردم نشده بود. شهردار تهران و شورای شهر و قضیههای میلیاردی مشهور.
شاعران مدعیاند که با پاگذاشتن به فلان خانه یا باغی که جوانی را در آن گذراندهایم، کوتاهزمانی همانی میشویم که در گذشته بودیم. اما این از آنگونه زیارتهای بسیار پرخطری است که در آنها سرخوردگی نیز به اندازهی کامیابی محتمل است. جاهای ثابت، و همدوره با سالهای گوناگون زندگی را بهتر آن است که در درون خود بجوییم.
*
همچنان که در
راه میرفتم، گویا نباید حتا یک لحظه هم از فکر مادام دوگرمانت غافل میبودم؛ تنها
با این انگیزه به محلِ ماموریت روبر رفته بودم که به یاریاش خود را به او
نزدیکتر کنم. اما خاطرهها، غمها، متحرکاند. برخی روزها به چنان دورها میروند
که به زحمت به چشممان
میآیند، رفتهشان میپنداریم. پس به چیزهای دیگری رو میکنیم. و کوچه خیابانِ آن
شهر کوچک، هنوز برای من آنچنان که در جایی که به عادت در آن زندگی میکنیم،
راههای سادهای برای رفتن از جایی به جای دیگر نبود. زندگی آدمهای آن دنیای
ناشناس به نظرم شگرف و دلانگیز میآمد، و اغلب در تاریکی شب، پنجرههای روشن خانهای
مرا از رفتن بازمیایستاند و دراززمانی محو تماشای صحنههای راستین و اسرارآمیزِ
زندگیهایی میکرد که راهی به آنها نداشتم.
+ طرف گرمانت
دلم برای نامهنگاری تنگ شده. از آن نامهنگاریهایی که در جریانش در مورد همهچیز حرف میزدیم. در دورههای مختلفی از زندگیام از این جور نامهنگاریهای متوالی داشتهام با معدود کسانی. از این نامههای ایمیلیِ طولانیِ سرخوشِ پر از همهچیز؛ چطور فکر میکنیم، در مورد جزئیترین یا کلیترین احساسات و مسائل... در مورد همهچیز، بدون محدودیت...
حالا چقدر زندگیام خالیست از کسی که بتوان با او، آنطور نامهنگاری کرد. کسی که نه آنقدر نزدیک باشد که نتوان برای او نوشت، نه آنقدر دور که نتوان با او از همهچیز حرف زد.
باران پاییزی... و اولین برف سال نود و پنج در تهران.
جهت ثبت در تاریخ؛ فردای شبی که...
مثلا لمس و ورق زدنِ کتابهایی که تازه خریدی... مثلا، عطرِ سرگیجهآورِ کتابهای نوی دستنخورده...
فرانسواز یکی از جذابترین شخصیتهای جستجوست. حتا شاید بتوانم بگویم تا اینجای جستجو (طرفِ گرمانت)، جذابترین شخصیت کتاب بوده.
به
زودی هجوم به توئیتر شروع خواهد شد! و ملتی «باپشتکار» توئیتر را هم درخواهند نوردید!
گاهی هیچ حرفی نمیتوان گفت. هیچچیزی گویا نیست؛ «چه حیف!» گویاترین و تنها حرف است.
وقتی در مورد اینکه شخصیت اصلی شاید... کدام یک از دخترها هستند میپرسند، میگویم ساراست، فقط برای اینکه جوابی داده باشم. گاهی هم، از روی شیطنت میپرم وسط و میگویم البته که ساراست! گاهی، به ندرت، وقتی که حس میکنم لیلی مظلوم واقع شده، میگویم قصهی لیلی خیلی خیلی زودتر از قصهی سارا شکل گرفته بود توی ذهنم، واقعا هم همینطور هست. اما، حرف اصلی را نمیگویم. حالا، نمیتوانم بگویم. که سارا و لیلی و همهشان بهانهاند. شاید...، قصهی یکی دیگر هست، و همهی این دخترها، جمع شدهاند تا قصهی کسی شکل بگیرد و تعریف شود که حضور فیزیکی خیلی کمتری توی قصه دارد. لازم به ذکر است که، این یک نفر، شیوا نیست. شیوا قصهی خودش را دارد که این «قصه» نیست. شیوا هم اینجا یکی از همان بهانههاست. یک وسیلهی دیگر برای تعریف قصهی آدمِ اصلی شاید...
+ از یادداشتهای قدیمی منتشرنشده، توی همان فایل Word شاید... (بیشتر از سیصد صفحه، در انتهای این فایل، یادداشت و شعر و چیزهای دیگر وجود دارد... یادگار روزهای 98یا... یادگارِ...)
پ. ن.: ...
فرصتی دست نمیدهد. پ. ن. 2:
دونالد ترامپ...
هفده آبانِ هزار و سیصد و نود و پنج
پ. ن.: حواستان هست که پنج سالِ دیگر، که احتمالا متوجه شدهاید که این پنج سال، با چه سرعتی میآیند و میگذرند، دیگر نمیتوانیم بگویم سال هزار و سیصد و فلان؟
معلوم نیست این «من» از کجا سر و کلهاش پیدا شد! غریبه هست و هیچ ربطی به قبلیها ندارد. یکجورِ عجیبی غریبه هست. باید با شجاعت، با صراحت از او اعلامِ برائت کنم، در عین حال که توی دلم اعتراف میکنم چقدر خوب بود اگر این، «من» بود.