روحت شاد ارنست عزیز
+ نوشتهای دلپذیر از صبوحای عزیزم
پسرکمان هوس شلهزرد کرده بود. سر ظهری گفت. قرارمان شد محتویات بشقاب ناهارش را کامل بخورد و خورد. دلم نیامد خیلی منتظر بماند. دل کوچکست و کم تحمل. وقت شستن ظرفهای ناهار اول نیم پیمانه برنج را با گلاب خیس کردم. همین طور که داشتم سینک ظرفشویی را برای خدا میداند چندمین بار در روز خشک میکردم، یادم آمد که با خویشتن خویشم، قرار گذاشتهام که بعد از ظهرهای این هفته را نه خمیر ورز بدهم نه بخوابم نه اینستا چک کنم. فقط کتاب بخوانم از آن کاغذی واقعیها. بعد از ظهرهای زمستانی هم چشم میزنی میشود تنگ غروب. دل دل میزدم. حس مادرانهم رفت به جدال حس فرهیخته انگاریم. کلی زدند توی سر هم و قبل از اینکه جدالشان مرا بیخیال هردوانه بکند و بکشانتم به خواب تنبلانهی زمستانی، ناگهان مثل این زن و شوهرهای تازه بهم رسیده وسط دعوا، عشقشان گل کرد و افتادند به تعارف. آخر هم به توافق رسیدند که موازی هم باشند و... این شد که کتاب آمد نشست روی کابینت کنار گاز یک دستم به قاشق بود وهم زدن تا برنجها بشکفند و ته نگیرند یک چشمم هم به سطرهای کتابی که توی دست چپم سفت و سخت نگه داشته بودم. حس مادرانهم دست راستم بود و حس عاشقانهم به کتاب توی دست چپم.
وقت ریختن زعفران و هل و گلاب بود و البته کره، من از کنار نویسنده دست چپم که رفته بود توی کافه و زل زده بود به دختر قشنگی که صورتش به تازگی سکه تازه ضرب شده بود، برخواستم و زعفران آبزده و هل و گلاب و کره ریختم روی برنجهایی که انگار زیادی شکر خورده بودند. ناگهان انگار شیشه عطری بشکند، آشپزخانهی کوچکم پر شد از بوی شیرین هل و گلاب و صد البته زعفران. نویسنده کتاب دست چپم داشت توی خیابانهای پاریس راه میرفت. من مانده بودم وسط فرانسویترین شب پاریسی کتاب و بوی هل گلاب و زعفران.
بلند خندیدم.
روحت شاد ارنست عزیز.
جشن بیکرانت برای بار سوم خوانده شد شلهزرد طور.
+ صبوحا؛ به قولِ خودش داستانِ آشپزخانهای