نورِ بیرحمِ روز روشن...
میدانستم که شادکامی هیچگاه کاملا تسلیم آدم نمیشود و آلبرتین هنوز در سنی است که (برخی کسان همیشه در آن میمانند و) آدمی هنوز کشف نکرده که این نقصِ شادکامی به کسی مربوط میشود که آن را حس میکند و نه کسی که ارائهاش میکند، و در نتیجه شاید میکوشید منشاء ناکامیاش را در من بجوید.
*
مشتاقانه آرزومندِ دنیای دیگری هستی که در آن همانند همان کسی باشی که در این جهانی. اما غافلی از این که حتا بدون آن که منتظر آن جهان باشی، در همین یکی، پس از چند سالی دیگر پایبندِ آنی نیستی که بودی و دلت میخواست تا ابد چنان بمانی. حتا بدون این فرض که مرگ ما را بیش از آن تغییر میدهد که از دگرگونیهای زندگی برمیآید، اگر در آن جهانِ دیگر به «من»ی بربخوریم که در گذشته بودیم، از خود به همان گونه رو برمیگردانیم که از کسانی که با ایشان دوستی نزدیک داشتیم اما مدتهاست که دیگر ندیدهایم...
چه بسیار خیالِ بهشت، یا چندین بهشت پیدرپی را در سر میپروریم، اما همهشان، بسیار پیش از آن که مرده باشیم، بهشتِ گمشدهاند، و شاید در آنها خود را گمشده حس کنیم.
+ جستجو - پروست