مشقتهای عشق *
همین که تنها شدیم و به راهرو پا گذاشتیم آلبرتین به من گفت: «برای چه با من درافتادهاید؟» آیا درشتیام با او برای خودم هم دردناک بود؟ آیا فقط نیرنگی ناخودآگاه نبود که به کار میبردم تا دوستم در برابرِ من ناگزیر از رفتارِ ترسآلود و التماسآمیزی شود که به من امکان دهد از او سوال کنم، و شاید سرانجام بفهمم کدامیک از دو حدسی که از مدتها پیش دربارهاش میزنم درست است؟ هر چه بود با شنیدن آن سوالش ناگهان دستخوشِ خوشحالی کسی شدم که پس از مدتها به هدفی دلخواه دست یافته باشد.
*
گو اینکه با این
گونه تاکید گذاشتن بر سردیِ عواطفم با آلبرتین، به دلیلِ یک وضعیت و یک هدفِ خاص،
کاری جز حساستر کردن و تشدیدِ آن تناوبِ دوزمانهای نمیکردم که عشق نزدِ همهی
کسانی دارد که بیش از حد به خود شک دارند، و باور نمیتوانند کرد که زنی هرگز
دوستشان بدارد، و خود نیز بتوانند او را به راستی دوست بدارند. اینان خود را خوب
میشناسند و میدانند که دربارهی زنانی هر چه با هم متفاوتتر، امیدها و
دلشورههای یکسانی حس کردهاند، خیالهای یکسانی در سر پرویدهاند، جملههای
یکسانی به زبان آوردهاند، و در نتیجه فهمیدهاند که احساسها و کارهایشان ربطِ
ضروری و تنگاتنگی با دلدار ندارد، بلکه از کنارِ او میگذرد، ترشحی از آنها به او
میرسد، او را در برمیگیرد، هم آن چنان که موجها با صخرهها میکنند، و حسِ
تزلزلِ خودشان بیش از پیش بر این بدگمانی دامن میزند که زنی که بسیار آرزو دارند
عاشقشان باشد، دوستشان ندارد. از آنجا که دلدار چیزی جز حادثهی سادهای نیست که بر سر راهِ فورانِ تمناهای ما قرار
میگیرد، به چه دلیل باید دستِ قضا چنان کند که خودِ ما هدفِ تمناهایی باشیم که او
دارد؟ از این رو، در عین نیازمان به این که همهی این عواطف را نثارِ دلدار کنیم، (عواطفِ
عشقی که بس ویژه و بسیار متفاوت با عواطفِ سادهی انسانیاند که همنوع در ما میانگیزد)، پس از برداشتنِ گامی به سوی او، و اعتراف
به همهی مهر و همهی امیدهایی که به او داریم، بیدرنگ میترسیم که مبادا او را
خوش نیاییم، و نیز شرمنده میشویم از این حس که زبانی که با او به کار بردیم برای
شخصِ او شکل نگرفته و برای کسانِ دیگری به کار رفته است و خواهد رفت، شرمنده از
این حس که اگر دوستمان داشته باشد نمیتواند زبانمان را بفهمد، و در این صورت با
او با بیظرافتی و بیپرواییِ آدمِ گندهگویی سخن گفتهایم که در گفتگو با نادانان
جملههای پیچیدهای میگوید که در نمییابند، و این
ترس و این شرمندگی موج مخالفی، جریانِ عکسی برمیانگیزد، این نیاز را میانگیزد که
ولو با عقبنشینی، با پس گرفتنِ قاطعانهی محبتی که پیشتر به آن اعتراف کردهایم، درباره دست به تعرض بزنیم و احترام و سلطهی خود را
دوباره به کرسی بنشانیم؛ این تناوبِ دوهنگامه را در دورههای مختلفِ یک عشقِ واحد،
در همهی دورههای مشابهِ عشقهای همسان، و نزدِ همهی کسانی میتوان دید که
خودکاویشان بیشتر از خودستاییشان است. با این همه، اگر در چیزهایی که داشتم به
آلبرتین میگفتم این آهنگِ متناوب حادتر و شدیدتر از معمول بود تنها به این خاطر
بود که بتوانم با شتاب و نیروی بیشتری به آهنگِ مخالفِ آن بپردازم که از مهرم به
او دَم میزد.
+ در جستجوی زمانِ ازدسترفته - مارسل پروست
* داستانِ کوتاهی از کلر دیویس