گاه میاندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس میگوید؟ *
امروز عکس غمانگیزی دیدم. آنقدر غمانگیز که وادار به توقف، و تفکرم کرد و کارش به «این»جا هم رسید. عکسی از دورانِ اوج پلاسکو، شلوغ و پر جنب و جوش. ولی چیزی که غمانگیز بود، شلوغی و زندگی درون عکس، بیخبر از فاجعهی خفته در دلِ این مکان، نبود. تابلوی، حالا کاملا مشخص و توی چشمزنی بود با عنوان کالای ایمنی و آتشنشانی. تابلویی که جوری نیست که در حالتِ عادی خیلی به چشم بیاید، حل شده بود در محیط. اما حالا، بعد از گذرِ حادثه... فاجعه... اینطور توی چشم همهی کسانی که عکس را میبینند میزند... با وجود جنب و جوشِ پاساژ و حوضهای زنده و...
و غمانگیز اینکه، تمامِ کسانی که برای سالها آن تابلو را دیده بودند، هر روز، یا یک روز اتفاقی در حال گذر از آنجا... یا نگاههای هر روزهای که از فرطِ عادی شدنِ منظره، حتا نمیدیدندش، هیچکس حتا فکرش را هم نمیکرد که...
و...
هزاران چیزی که هر روز، خیلی عادی نگاهمان را جلب میکنند یا... نمیکنند، در حالی که ممکن است گره خورده باشند با تراژدیای در آینده... و هیچکس خبر ندارد. هیچکس.
پ. ن.: اندوهِ عمیقِ پلاسکو را از یاد نبریم.
* حمید مصدق