مرا ببخش اگر پیدایت نکردم
+ رویا شاهحسینزاده
به بهانهی کتابهایَت
با من تماس بگیر
به بهانهی فیلمهایی که از
خانهات برداشتهام
به بهانهی شعرهایی که
برایم نخواندهای
با من تماس بگیر
به بهانهی بهانههایی که نداری
+ منیره حسینی
میدانستم که شادکامی هیچگاه کاملا تسلیم آدم نمیشود و آلبرتین هنوز در سنی است که (برخی کسان همیشه در آن میمانند و) آدمی هنوز کشف نکرده که این نقصِ شادکامی به کسی مربوط میشود که آن را حس میکند و نه کسی که ارائهاش میکند، و در نتیجه شاید میکوشید منشاء ناکامیاش را در من بجوید.
*
مشتاقانه آرزومندِ دنیای دیگری هستی که در آن همانند همان کسی باشی که در این جهانی. اما غافلی از این که حتا بدون آن که منتظر آن جهان باشی، در همین یکی، پس از چند سالی دیگر پایبندِ آنی نیستی که بودی و دلت میخواست تا ابد چنان بمانی. حتا بدون این فرض که مرگ ما را بیش از آن تغییر میدهد که از دگرگونیهای زندگی برمیآید، اگر در آن جهانِ دیگر به «من»ی بربخوریم که در گذشته بودیم، از خود به همان گونه رو برمیگردانیم که از کسانی که با ایشان دوستی نزدیک داشتیم اما مدتهاست که دیگر ندیدهایم...
چه بسیار خیالِ بهشت، یا چندین بهشت پیدرپی را در سر میپروریم، اما همهشان، بسیار پیش از آن که مرده باشیم، بهشتِ گمشدهاند، و شاید در آنها خود را گمشده حس کنیم.
+ جستجو - پروست
به سنت هر سال، که هیچوقت عملی نمیشود، مثلا پارسال، از بین فیلمهایی که قرار بود «حتما» تماشایشان کنم، فقط ابد و یک روز و فروشنده را دیدم، امسال هم فیلمهایی را انتخاب کردهام برای «حتما» دیدن! از همان «حتما»های بیاعتبارِ هر سال!
ایتالیا ایتالیا، ماجرای نیمروز، ویلاییها، رگِ خواب.
پ. ن.: کسی توی جشنواره فیلمی تماشا کرد؟ فیلمی را برای تماشا انتخاب کردید؟
P.S. I've said that "Listen", too! Probably, I
hear, too! :D
Who knows that "Listen"?
امروز عکس غمانگیزی دیدم. آنقدر غمانگیز که وادار به توقف، و تفکرم کرد و کارش به «این»جا هم رسید. عکسی از دورانِ اوج پلاسکو، شلوغ و پر جنب و جوش. ولی چیزی که غمانگیز بود، شلوغی و زندگی درون عکس، بیخبر از فاجعهی خفته در دلِ این مکان، نبود. تابلوی، حالا کاملا مشخص و توی چشمزنی بود با عنوان کالای ایمنی و آتشنشانی. تابلویی که جوری نیست که در حالتِ عادی خیلی به چشم بیاید، حل شده بود در محیط. اما حالا، بعد از گذرِ حادثه... فاجعه... اینطور توی چشم همهی کسانی که عکس را میبینند میزند... با وجود جنب و جوشِ پاساژ و حوضهای زنده و...
و غمانگیز اینکه، تمامِ کسانی که برای سالها آن تابلو را دیده بودند، هر روز، یا یک روز اتفاقی در حال گذر از آنجا... یا نگاههای هر روزهای که از فرطِ عادی شدنِ منظره، حتا نمیدیدندش، هیچکس حتا فکرش را هم نمیکرد که...
و...
هزاران چیزی که هر روز، خیلی عادی نگاهمان را جلب میکنند یا... نمیکنند، در حالی که ممکن است گره خورده باشند با تراژدیای در آینده... و هیچکس خبر ندارد. هیچکس.
پ. ن.: اندوهِ عمیقِ پلاسکو را از یاد نبریم.
* حمید مصدق
همین که تنها شدیم و به راهرو پا گذاشتیم آلبرتین به من گفت: «برای چه با من درافتادهاید؟» آیا درشتیام با او برای خودم هم دردناک بود؟ آیا فقط نیرنگی ناخودآگاه نبود که به کار میبردم تا دوستم در برابرِ من ناگزیر از رفتارِ ترسآلود و التماسآمیزی شود که به من امکان دهد از او سوال کنم، و شاید سرانجام بفهمم کدامیک از دو حدسی که از مدتها پیش دربارهاش میزنم درست است؟ هر چه بود با شنیدن آن سوالش ناگهان دستخوشِ خوشحالی کسی شدم که پس از مدتها به هدفی دلخواه دست یافته باشد.
*
گو اینکه با این
گونه تاکید گذاشتن بر سردیِ عواطفم با آلبرتین، به دلیلِ یک وضعیت و یک هدفِ خاص،
کاری جز حساستر کردن و تشدیدِ آن تناوبِ دوزمانهای نمیکردم که عشق نزدِ همهی
کسانی دارد که بیش از حد به خود شک دارند، و باور نمیتوانند کرد که زنی هرگز
دوستشان بدارد، و خود نیز بتوانند او را به راستی دوست بدارند. اینان خود را خوب
میشناسند و میدانند که دربارهی زنانی هر چه با هم متفاوتتر، امیدها و
دلشورههای یکسانی حس کردهاند، خیالهای یکسانی در سر پرویدهاند، جملههای
یکسانی به زبان آوردهاند، و در نتیجه فهمیدهاند که احساسها و کارهایشان ربطِ
ضروری و تنگاتنگی با دلدار ندارد، بلکه از کنارِ او میگذرد، ترشحی از آنها به او
میرسد، او را در برمیگیرد، هم آن چنان که موجها با صخرهها میکنند، و حسِ
تزلزلِ خودشان بیش از پیش بر این بدگمانی دامن میزند که زنی که بسیار آرزو دارند
عاشقشان باشد، دوستشان ندارد. از آنجا که دلدار چیزی جز حادثهی سادهای نیست که بر سر راهِ فورانِ تمناهای ما قرار
میگیرد، به چه دلیل باید دستِ قضا چنان کند که خودِ ما هدفِ تمناهایی باشیم که او
دارد؟ از این رو، در عین نیازمان به این که همهی این عواطف را نثارِ دلدار کنیم، (عواطفِ
عشقی که بس ویژه و بسیار متفاوت با عواطفِ سادهی انسانیاند که همنوع در ما میانگیزد)، پس از برداشتنِ گامی به سوی او، و اعتراف
به همهی مهر و همهی امیدهایی که به او داریم، بیدرنگ میترسیم که مبادا او را
خوش نیاییم، و نیز شرمنده میشویم از این حس که زبانی که با او به کار بردیم برای
شخصِ او شکل نگرفته و برای کسانِ دیگری به کار رفته است و خواهد رفت، شرمنده از
این حس که اگر دوستمان داشته باشد نمیتواند زبانمان را بفهمد، و در این صورت با
او با بیظرافتی و بیپرواییِ آدمِ گندهگویی سخن گفتهایم که در گفتگو با نادانان
جملههای پیچیدهای میگوید که در نمییابند، و این
ترس و این شرمندگی موج مخالفی، جریانِ عکسی برمیانگیزد، این نیاز را میانگیزد که
ولو با عقبنشینی، با پس گرفتنِ قاطعانهی محبتی که پیشتر به آن اعتراف کردهایم، درباره دست به تعرض بزنیم و احترام و سلطهی خود را
دوباره به کرسی بنشانیم؛ این تناوبِ دوهنگامه را در دورههای مختلفِ یک عشقِ واحد،
در همهی دورههای مشابهِ عشقهای همسان، و نزدِ همهی کسانی میتوان دید که
خودکاویشان بیشتر از خودستاییشان است. با این همه، اگر در چیزهایی که داشتم به
آلبرتین میگفتم این آهنگِ متناوب حادتر و شدیدتر از معمول بود تنها به این خاطر
بود که بتوانم با شتاب و نیروی بیشتری به آهنگِ مخالفِ آن بپردازم که از مهرم به
او دَم میزد.
+ در جستجوی زمانِ ازدسترفته - مارسل پروست
* داستانِ کوتاهی از کلر دیویس
Joey: Hey, Phoebe, I asked you, and you said it was okay.
Phoebe: Well, maybe now it’s not okay.
Joey: Okay. Well, maybe now I’m not okay with it not being okay.
Phoebe: Okay.
+ Friends
همه چیزِ زندگی من
او بود، دیگران تنها در ربطِ با او، بر پایهی آنچه او دربارهشان به من میگفت،
وجود داشتند؛ اما نه، رابطهی من و او چنان گذرا بود که نمیشد تصادفی نباشد.
+ جستجوی پروست
فقط جهت اطلاع؛ بازپخش سریال وضعیت سفید از شبکه آیفیلم، از دیشب شروع شده. هر شب ساعت 9. فکر میکنم غیر از پنجشنبهها. تکرارش هم حدود ساعت 1 بعدازظهر هست. من همین تکرارِ قسمتِ اولش را توی چرخیدن توی کانالها کشف کردم.
+ این سریال، به نظر من، بهترین سریال ایرانیِست که تا به حال ساخته و پخش شده. اگر قبلا تماشایش نکردهاید، تماشای این بارش را از دست ندهید. جاهایی شگفتزدهتان خواهد کرد. امیدوارم این بار کامل بازپخش شود.
خوب که فکر کنیم، چیزی حدود نود و نه درصدِ زندگیمان از موقعیتهای «چی فکر میکردیم، چی شد!» تشکیل شده.
حتا وقتی هم که دیگر دربندِ چیزها نیستیم، این مهم است که زمانی دربندشان بوده باشیم؛ چون همیشه به خاطرِ دلایلی بوده که دیگران نمیفهمیدهاند. حس میکنیم که خاطرهی چنین حسهایی فقط در درونِ خودِ ماست؛ باید برای تماشایشان به درونِ خودمان برگردیم.
+ در جستجوی زمانِ ازدسترفته
* سعدی
پ. ن.: چقدر، چقدر، چقدر در این لحظه دلتنگم... اثرِ صدای علیرضا قربانیست و ترانهای که پخش میشود آیا؟ تلویزیون برای خودش روشن است، بدون اینکه کسی تماشایش کند. سرم را بلند میکنم و نگاه میکنم؛ افتتاحیه جشنوارهی فیلم فجر. جالب است که سال به سال، نسبت به این جشنواره و فیلمهایش بیتفاوتتر میشوم. ولی، مهم است که زمانی دربندِ این چیزها بودهام. مهم است... منی که جاگذاشتهام در گذشتهها... منی که...
بعدانوشت: صبوحا من خوبم :)
... بدیهی است که برخی قابلیتها به آدمی امکان میدهد به جای رنج بردن از عیبهای دیگران آنها را تحمل کند؛ و معمولا انسانِ بسیار هوشمند کمتر از احمق به حماقت دیگران توجه نشان میدهد.
+ جستجو
پ. ن.: واقعا!
زندگی ادامه خواهد داشت، با شادیها و امیدها و دلهرهها و التهابها و غمهای نیامدهی پیشِ رو، ولی بیایید فاجعهی پلاسکو و اندوه و انتظار و بغضِ مدامِ این روزهایمان را از یاد نبریم. به یاد داشته باشیم برای روزهای مبادا... روزِ مبادایی که خیلی نزدیکتر از آن است که به نظر بیاید... تمامِ روزها و ساعتهای تصمیمگیریهای بزرگ و کوچک، یا چشم بستنها، انتخابها... خردادِ پیش رو، یکی از آن روزهای مباداست، روزی که باید پلاسکو، این نامِ از حالا تا ابد به اندوه آغشته را به یاد داشته باشیم و تمامِ جانهای عزیزِ زیرِ آوار مدفونشده را. این حرفها، سیاسی نیستند. دعوت به استفاده از حداقلِ حقوقِ شهروندیِ حداقلمان هستند. دعوت به عقلانیت و اولین مخاطبشان، خودم هستم.
پ. ن.: پلاسکو هم به فرهنگِ اسامیِ مکانهای به اندوه آغشتهمان اضافه شده... خرمشهر، بوئینزهرا، منجیل، رودبار، بم... کاش آخرین نقطهی این فرهنگ، حالا حالاها آخرین نقطه باقی بماند.
* بخشی از شعرِ حمید مصدق
+ نوشتهای دلپذیر از صبوحای عزیزم
پسرکمان هوس شلهزرد کرده بود. سر ظهری گفت. قرارمان شد محتویات بشقاب ناهارش را کامل بخورد و خورد. دلم نیامد خیلی منتظر بماند. دل کوچکست و کم تحمل. وقت شستن ظرفهای ناهار اول نیم پیمانه برنج را با گلاب خیس کردم. همین طور که داشتم سینک ظرفشویی را برای خدا میداند چندمین بار در روز خشک میکردم، یادم آمد که با خویشتن خویشم، قرار گذاشتهام که بعد از ظهرهای این هفته را نه خمیر ورز بدهم نه بخوابم نه اینستا چک کنم. فقط کتاب بخوانم از آن کاغذی واقعیها. بعد از ظهرهای زمستانی هم چشم میزنی میشود تنگ غروب. دل دل میزدم. حس مادرانهم رفت به جدال حس فرهیخته انگاریم. کلی زدند توی سر هم و قبل از اینکه جدالشان مرا بیخیال هردوانه بکند و بکشانتم به خواب تنبلانهی زمستانی، ناگهان مثل این زن و شوهرهای تازه بهم رسیده وسط دعوا، عشقشان گل کرد و افتادند به تعارف. آخر هم به توافق رسیدند که موازی هم باشند و... این شد که کتاب آمد نشست روی کابینت کنار گاز یک دستم به قاشق بود وهم زدن تا برنجها بشکفند و ته نگیرند یک چشمم هم به سطرهای کتابی که توی دست چپم سفت و سخت نگه داشته بودم. حس مادرانهم دست راستم بود و حس عاشقانهم به کتاب توی دست چپم.
وقت ریختن زعفران و هل و گلاب بود و البته کره، من از کنار نویسنده دست چپم که رفته بود توی کافه و زل زده بود به دختر قشنگی که صورتش به تازگی سکه تازه ضرب شده بود، برخواستم و زعفران آبزده و هل و گلاب و کره ریختم روی برنجهایی که انگار زیادی شکر خورده بودند. ناگهان انگار شیشه عطری بشکند، آشپزخانهی کوچکم پر شد از بوی شیرین هل و گلاب و صد البته زعفران. نویسنده کتاب دست چپم داشت توی خیابانهای پاریس راه میرفت. من مانده بودم وسط فرانسویترین شب پاریسی کتاب و بوی هل گلاب و زعفران.
بلند خندیدم.
روحت شاد ارنست عزیز.
جشن بیکرانت برای بار سوم خوانده شد شلهزرد طور.
+ صبوحا؛ به قولِ خودش داستانِ آشپزخانهای