سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۲۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است



مرا ببخش اگر پیدایت نکردم

+ رویا شاه‎حسین‎زاده




۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۴۸
لیلی

دلم برای تابستان لک زده...

برای آن روزهای آفتابی و روشن...

۱ موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۵۹
لیلی

به بهانه‎ی کتاب‎هایَت

با من تماس بگیر

به بهانه‎ی فیلم‎هایی که از

خانه‎ات برداشته‎ام

به بهانه‌‎ی شعرهایی که

برایم نخوانده‎ای

با من تماس بگیر

به بهانه‎ی بهانه‎هایی که نداری

 

+ منیره حسینی


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۴۶
لیلی

می‎دانستم که شادکامی هیچ‎گاه کاملا تسلیم آدم نمی‎شود و آلبرتین هنوز در سنی است که (برخی کسان همیشه در آن می‎مانند و) آدمی هنوز کشف نکرده که این نقصِ شادکامی به کسی مربوط می‎شود که آن را حس می‎کند و نه کسی که ارائه‎اش می‎کند، و در نتیجه شاید می‎کوشید منشاء ناکامی‎اش را در من بجوید.

*

مشتاقانه آرزومندِ‌ دنیای دیگری هستی که در آن همانند همان کسی باشی که در این جهانی. اما غافلی از این که حتا بدون آن که منتظر آن جهان باشی،‌ در همین یکی،‌ پس از چند سالی دیگر پایبندِ آنی نیستی که بودی و دلت می‎خواست تا ابد چنان بمانی. حتا بدون این فرض که مرگ ما را بیش از آن تغییر می‎دهد که از دگرگونی‎های زندگی برمی‎آید، اگر در آن جهانِ دیگر به «من»ی بربخوریم که در گذشته بودیم،‌ از خود به همان گونه رو برمی‎گردانیم که از کسانی که با ایشان دوستی نزدیک داشتیم اما مدت‎هاست که دیگر ندیده‎ایم...

چه بسیار خیالِ‌ بهشت،‌ یا چندین بهشت پی‎درپی را در سر می‎پروریم،‌ اما همه‎شان،‌ بسیار پیش از آن که مرده باشیم،‌ بهشتِ گم‌‎‏شده‎اند،‌ و شاید در آن‎ها خود را گم‎شده حس کنیم. 

+ جستجو - پروست


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۰۹
لیلی

به سنت هر سال، که هیچ‎وقت عملی نمی‎شود، مثلا پارسال، از بین فیلم‎هایی که قرار بود «حتما» تماشایشان کنم، فقط ابد و یک روز و فروشنده را دیدم، امسال هم فیلم‎هایی را انتخاب کرده‎ام برای «حتما» دیدن! از همان «حتما»های بی‎اعتبارِ هر سال!

ایتالیا ایتالیا، ماجرای نیمروز، ویلایی‎ها، رگِ خواب.

پ. ن.: کسی توی جشنواره فیلمی تماشا کرد؟ فیلمی را برای تماشا انتخاب کردید؟


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۴۱
لیلی




P.S. I've said that "Listen", too! Probably, I hear, too! :D
Who knows that "Listen"?


۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۵۰
لیلی

امروز عکس غم‎انگیزی دیدم. آن‎قدر غم‎انگیز که وادار به توقف، و تفکرم کرد و کارش به «این»‎جا هم رسید. عکسی از دورانِ اوج پلاسکو، شلوغ و پر جنب و جوش. ولی چیزی که غم‎انگیز بود، شلوغی و زندگی درون عکس، بی‎خبر از فاجعه‎ی خفته در دلِ این مکان، نبود. تابلوی، حالا کاملا مشخص و توی چشم‎زنی بود با عنوان کالای ایمنی و آتش‎نشانی. تابلویی که جوری نیست که در حالتِ عادی خیلی به چشم بیاید، حل شده بود در محیط. اما حالا، بعد از گذرِ حادثه... فاجعه... این‎طور توی چشم همه‎ی کسانی که عکس را می‎بینند می‎زند... با وجود جنب و جوشِ پاساژ و حوض‎های زنده و...

و غم‎انگیز این‎که، تمامِ کسانی که برای سال‎ها آن تابلو را دیده بودند، هر روز، یا یک روز اتفاقی در حال گذر از آن‎جا... یا نگاه‎های هر روزه‎ای که از فرطِ عادی شدنِ منظره، حتا نمی‎دیدندش، هیچ‎کس حتا فکرش را هم نمی‎کرد که...

و...

هزاران چیزی که هر روز، خیلی عادی نگاه‎مان را جلب می‎کنند یا... نمی‎کنند، در حالی که ممکن است گره خورده باشند با تراژدی‎ای در آینده... و هیچ‎کس خبر ندارد. هیچ‎کس.


 

پ. ن.: اندوهِ عمیقِ پلاسکو را از یاد نبریم.

 

* حمید مصدق

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۴۱
لیلی

همین که تنها شدیم و به راهرو پا گذاشتیم آلبرتین به من گفت: «برای چه با من درافتاده‎اید؟» آیا درشتی‎ام با او برای خودم هم دردناک بود؟ آیا فقط نیرنگی ناخودآگاه نبود که به کار می‎بردم تا دوستم در برابرِ من ناگزیر از رفتارِ ترس‎آلود و التماس‎آمیزی شود که به من امکان دهد از او سوال کنم، و شاید سرانجام بفهمم کدام‎یک از دو حدسی که از مدت‎ها پیش درباره‎اش می‎زنم درست است؟ هر چه بود با شنیدن آن سوالش ناگهان دستخوشِ خوشحالی کسی شدم که پس از مدت‎ها به هدفی دلخواه دست یافته باشد.

*

گو این‎که با این گونه تاکید گذاشتن بر سردیِ عواطفم با آلبرتین، به دلیلِ یک وضعیت و یک هدفِ خاص، کاری جز حساس‎تر کردن و تشدیدِ آن تناوبِ دوزمانه‎ای نمی‎کردم که عشق نزدِ همه‎ی کسانی دارد که بیش از حد به خود شک دارند، و باور نمی‎توانند کرد که زنی هرگز دوستشان بدارد، و خود نیز بتوانند او را به راستی دوست بدارند. اینان خود را خوب می‎شناسند و می‎دانند که درباره‎ی زنانی هر چه با هم متفاوت‎تر، امیدها و دلشوره‎های یکسانی حس کرده‎اند، خیال‎های یکسانی در سر پرویده‎اند، جمله‎های یکسانی به زبان آورده‎اند، و در نتیجه فهمیده‎اند که احساس‎ها و کارهایشان ربطِ ضروری و تنگاتنگی با دلدار ندارد، بلکه از کنارِ او می‎گذرد، ترشحی از آن‎ها به او می‎رسد، او را در برمی‎گیرد، هم آن چنان که موج‎ها با صخره‎ها می‎کنند، و حسِ تزلزلِ خودشان بیش از پیش بر این بدگمانی دامن می‎زند که زنی که بسیار آرزو دارند عاشق‎شان باشد، دوستشان ندارد. از آن‎جا که دلدار چیزی جز حادثهی ساده‎ای نیست که بر سر راهِ فورانِ تمناهای ما قرار می‎گیرد، به چه دلیل باید دستِ قضا چنان کند که خودِ ما هدفِ تمناهایی باشیم که او دارد؟ از این رو، در عین نیازمان به این که همه‎ی این عواطف را نثارِ دلدار کنیم، (عواطفِ عشقی که بس ویژه و بسیار متفاوت با عواطفِ ساده‎ی انسانی‎اند که همنوع در ما می‎انگیزد)، پس از برداشتنِ گامی به سوی او، و اعتراف به همه‎ی مهر و همه‎ی امیدهایی که به او داریم، بی‎درنگ می‎ترسیم که مبادا او را خوش نیاییم، و نیز شرمنده می‎شویم از این حس که زبانی که با او به کار بردیم برای شخصِ او شکل نگرفته و برای کسانِ دیگری به کار رفته است و خواهد رفت، شرمنده از این حس که اگر دوستمان داشته باشد نمی‎تواند زبان‎مان را بفهمد، و در این صورت با او با بی‎ظرافتی و بی‎پرواییِ آدمِ گنده‎گویی سخن گفته‎ایم که در گفتگو با نادانان جمله‎های پیچیدهای می‎گوید که در نمی‎یابند، و این ترس و این شرمندگی موج مخالفی، جریانِ عکسی برمی‎انگیزد، این نیاز را می‎انگیزد که ولو با عقب‎نشینی، با پس گرفتنِ قاطعانه‎ی محبتی که پیش‎تر به آن اعتراف کردهایم، درباره دست به تعرض بزنیم و احترام و سلطه‎ی خود را دوباره به کرسی بنشانیم؛ این تناوبِ دوهنگامه را در دوره‌های مختلفِ یک عشقِ واحد، در همه‎ی دوره‎های مشابهِ عشق‎های همسان، و نزدِ همه‎ی کسانی می‎توان دید که خودکاوی‎شان بیشتر از خودستایی‎شان است. با این همه، اگر در چیزهایی که داشتم به آلبرتین می‎گفتم این آهنگِ متناوب حادتر و شدیدتر از معمول بود تنها به این خاطر بود که بتوانم با شتاب و نیروی بیشتری به آهنگِ مخالفِ آن بپردازم که از مهرم به او دَم می‎‎زد.


+ در جستجوی زمانِ ازدست‎رفته - مارسل پروست

 

* داستانِ کوتاهی از کلر دیویس


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۱۶
لیلی

Joey: Hey, Phoebe, I asked you, and you said it was okay.

Phoebe: Well, maybe now it’s not okay.

Joey: Okay. Well, maybe now I’m not okay with it not being okay.

Phoebe: Okay.

 

+ Friends


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۰۸
لیلی

روزگار سختی با شما خواهم داشت...

 



۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۴۶
لیلی

همه چیزِ زندگی من او بود، دیگران تنها در ربطِ با او، بر پایه‎ی آنچه او درباره‎شان به من می‎گفت، وجود داشتند؛ اما نه، رابطه‎ی من و او چنان گذرا بود که نمی‎شد تصادفی نباشد. 


+ جستجوی پروست


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۴۱
لیلی

اندک اندک جمع مستان می‎رسند...


+ مولانا، در حاشیهی وضعیت سفید

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۴۰
لیلی

فقط جهت اطلاع؛ بازپخش سریال وضعیت سفید از شبکه آیفیلم، از دیشب شروع شده. هر شب ساعت 9. فکر می‎کنم غیر از پنج‎شنبه‌ها. تکرارش هم حدود ساعت 1 بعدازظهر هست. من همین تکرارِ قسمتِ اولش را توی چرخیدن توی کانال‎ها کشف کردم.

+ این سریال، به نظر من، بهترین سریال ایرانی‎‎ِست که تا به حال ساخته و پخش شده. اگر قبلا تماشایش نکرده‎اید، تماشای این بارش را از دست ندهید. جاهایی شگفت‎زده‎تان خواهد کرد. امیدوارم این بار کامل بازپخش شود.




۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۳۹
لیلی

خوب که فکر کنیم، چیزی حدود نود و نه درصدِ زندگی‎مان از موقعیتهای «چی فکر می‎کردیم، چی شد!» تشکیل شده.


۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۲۳
لیلی




۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۳۹
لیلی

حتا وقتی هم که دیگر دربندِ چیزها نیستیم، این مهم است که زمانی دربندشان بوده باشیم؛ چون همیشه به خاطرِ دلایلی بوده که دیگران نمیفهمیدهاند. حس میکنیم که خاطرهی چنین حسهایی فقط در درونِ خودِ ماست؛ باید برای تماشایشان به درونِ خودمان برگردیم.

+ در جستجوی زمانِ ازدسترفته


* سعدی


پ. ن.: چقدر، چقدر، چقدر در این لحظه دلتنگم... اثرِ صدای علیرضا قربانیست و ترانه‎ای که پخش می‎شود آیا؟ تلویزیون برای خودش روشن است، بدون این‎که کسی تماشایش کند. سرم را بلند می‎کنم و نگاه می‎کنم؛ افتتاحیه‎ جشنواره‎ی فیلم فجر. جالب است که سال به سال، نسبت به این جشنواره و فیلم‎هایش بیتفاوت‎تر می‎شوم. ولی، مهم است که زمانی دربندِ این چیزها بوده‎ام. مهم است... منی که جاگذاشته‎ام در گذشته‎ها... منی که...


بعدانوشت: صبوحا من خوبم :)



۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۴۷
لیلی

... بدیهی است که برخی قابلیت‎ها به آدمی امکان می‎دهد به جای رنج بردن از عیب‎های دیگران آن‎ها را تحمل کند؛ و معمولا انسانِ بسیار هوشمند کم‎تر از احمق به حماقت دیگران توجه نشان می‎دهد.

+ جستجو


پ. ن.: واقعا!


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۵۷
لیلی

زندگی ادامه خواهد داشت، با شادی‎ها و امیدها و دلهرهها و التهاب‎ها و غم‎های نیامدهی پیشِ رو، ولی بیایید فاجعه‌ی پلاسکو و اندوه و انتظار و بغضِ مدامِ این روزهایمان را از یاد نبریم. به یاد داشته باشیم برای روزهای مبادا... روزِ مبادایی که خیلی نزدیک‎تر از آن است که به نظر بیاید... تمامِ روزها و ساعت‎های تصمیم‎گیریهای بزرگ و کوچک، یا چشم بستنها، انتخاب‎ها... خردادِ پیش رو، یکی از آن روزهای مباداست، روزی که باید پلاسکو، این نامِ از حالا تا ابد به اندوه آغشته را به یاد داشته باشیم و تمامِ جان‎های عزیزِ زیرِ آوار مدفون‌شده را. این حرف‎ها، سیاسی نیستند. دعوت به استفاده از حداقلِ حقوقِ شهروندیِ حداقل‎مان هستند. دعوت به عقلانیت و اولین مخاطبشان، خودم هستم.

پ. ن.: پلاسکو هم به فرهنگِ اسامیِ مکان‎های به اندوه آغشته‎مان اضافه شده... خرمشهر، بوئین‎زهرا، منجیل، رودبار، بم... کاش آخرین نقطه‎ی این فرهنگ، حالا حالاها آخرین نقطه باقی بماند.


* بخشی از شعرِ حمید مصدق


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۲۴
لیلی

You know it. You just don’t know you know it.

 

+ Friends


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۵۷
لیلی

+ نوشته‌ای دلپذیر از صبوحای عزیزم

پسرکمان هوس شله‌زرد کرده بود. سر ظهری گفت. قرارمان شد محتویات بشقاب ناهارش را کامل بخورد و خورد. دلم نیامد خیلی منتظر بماند. دل کوچکست و کم تحمل. وقت شستن ظرفهای ناهار اول نیم پیمانه برنج را با گلاب خیس کردم. همین طور که داشتم سینک ظرفشویی را برای خدا میداند چندمین بار در روز خشک میکردم، یادم آمد که با خویشتن خویشم، قرار گذاشتهام که بعد از ظهرهای این هفته را نه خمیر ورز بدهم نه بخوابم نه اینستا چک کنم. فقط کتاب بخوانم از آن کاغذی واقعیها. بعد از ظهرهای زمستانی هم چشم میزنی میشود تنگ غروب. دل دل میزدم. حس مادرانهم رفت به جدال حس فرهیخته انگاریم. کلی زدند توی سر هم و قبل از اینکه جدالشان مرا بیخیال هردوانه بکند و بکشانتم به خواب تنبلانهی زمستانی، ناگهان مثل این زن و شوهرهای تازه بهم رسیده وسط دعوا، عشقشان گل کرد و افتادند به تعارف. آخر هم به توافق رسیدند که موازی هم باشند و... این شد که کتاب آمد نشست روی کابینت کنار گاز یک دستم به قاشق بود و‌هم زدن تا برنجها بشکفند و ته نگیرند یک چشمم هم به سطرهای کتابی که توی دست چپم سفت و ‌سخت نگه داشته بودم. حس مادرانه‌م دست راستم بود و حس عاشقانه‌م به کتاب توی دست چپم. 

وقت ریختن زعفران و هل و ‌گلاب بود و البته کره، من از کنار نویسنده دست چپم که رفته بود توی کافه و زل زده بود به دختر قشنگی که صورتش به تازگی سکه تازه ضرب شده بود، برخواستم و زعفران آب‌زده و هل و ‌گلاب و کره ریختم روی برنج‌هایی که انگار زیادی شکر خورده بودند. ناگهان انگار شیشه عطری بشکند، آشپزخانه‌ی کوچکم پر شد از بوی شیرین هل و ‌گلاب و صد البته زعفران. نویسنده کتاب دست چپم داشت توی خیابان‌های پاریس راه می‌رفت. من مانده بودم وسط فرانسوی‌ترین شب پاریسی کتاب و بوی هل گلاب و زعفران.

بلند خندیدم.

روحت شاد ارنست عزیز.

جشن بی‌کرانت برای بار سوم خوانده شد شله‌زرد طور.

 

+ صبوحا؛ به قولِ خودش داستانِ آشپزخانه‎ای


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۶
لیلی