...
جمعه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۳۲ ب.ظ
نگاهم تا وقتی که در را پشت سرش بست تعقیبش کرد. دلم هم خالی شده بود. حجمی با یک خلاء عمیق. کاش اتفاقی میافتاد. زلزله؟ امشب یک بار دیگر هم فکرش از ذهنم گذشته بود. زلزلهای ملو، وسطِ دلخوشیهایم. زلزلهای که کابوسم بود، حالا چقدر مطلوب به نظر میرسید. زمینلرزهای فقط برای من. بدون آواری برای دیگران.
چشمم آنقدر روی در ماند تا دوباره باز شد. ذهنم نمیتوانست مسافت زمانیِ رفت و برگشتش را برآورد کند. پنج دقیقه؟ ده دقیقه؟ بیست دقیقه؟ نیم ساعت؟ توی این فاصلهی بیپایان هیچ اتفاقی هم نیفتاد. نه کسی آمد، نه زلزلهای، نه طوفانی، نه انفجاری... هیچ چیزی. او رفت. او آمد. و در این فاصله؛ هیچ.
او رفت. او آمد... مهمتر از این مگر چیزی هم بود؟
+ شاید...
۹۵/۰۶/۱۲