بهانهها
وقتی در مورد اینکه شخصیت اصلی شاید... کدام یک از دخترها هستند میپرسند، میگویم ساراست، فقط برای اینکه جوابی داده باشم. گاهی هم، از روی شیطنت میپرم وسط و میگویم البته که ساراست! گاهی، به ندرت، وقتی که حس میکنم لیلی مظلوم واقع شده، میگویم قصهی لیلی خیلی خیلی زودتر از قصهی سارا شکل گرفته بود توی ذهنم، واقعا هم همینطور هست. اما، حرف اصلی را نمیگویم. حالا، نمیتوانم بگویم. که سارا و لیلی و همهشان بهانهاند. شاید...، قصهی یکی دیگر هست، و همهی این دخترها، جمع شدهاند تا قصهی کسی شکل بگیرد و تعریف شود که حضور فیزیکی خیلی کمتری توی قصه دارد. لازم به ذکر است که، این یک نفر، شیوا نیست. شیوا قصهی خودش را دارد که این «قصه» نیست. شیوا هم اینجا یکی از همان بهانههاست. یک وسیلهی دیگر برای تعریف قصهی آدمِ اصلی شاید...
+ از یادداشتهای قدیمی منتشرنشده، توی همان فایل Word شاید... (بیشتر از سیصد صفحه، در انتهای این فایل، یادداشت و شعر و چیزهای دیگر وجود دارد... یادگار روزهای 98یا... یادگارِ...)
پ. ن.: ...
فرصتی دست نمیدهد. پ. ن. 2:
دونالد ترامپ...
راستش به عنوان یک شاید... دوست و شاید... خوان اومدم اینجا که بگم قصه تو به نظر من قصه زندگی پدر و مادر سارا است و البته پدر و مادر لیلی... چرا که نه... هرچند که پدر لیلی تباشه و همین نیودنش قصه لیلی رو ساخته... سکوت پدر سارا و عشق مادرش بستر امروز زندگی سارا است.
بین ادمای قصه تو، شخصیت پدر سارا به چشمم خاصترین شخصیت بود.