سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

زخمی‌ها که روزبه‌‍‌روز بیشتر می‌شدند،‌ در کوچه و خیابان ولو بودند. همه پاره پلاس تن‌شان بود. برایشان اعانه جمع می‌کردند. «روز»های گوناگونی به راه می‌انداختند،‌ «روز» این،‌ «روز» آن،‌ «روز»هایی که بیشتر برای سازمان‌دهندگان‌شان بود. دروغ،‌ جماع،‌ مرگ. هر کار دیگری غیر از این قدغن بود. در روزنامه‌ها،‌ در دیوارکوب‌ها،‌ پیاده و سواره،‌ با افسارگسیختگیِ تمام، ورای هرگونه تصوری،‌ ورای مسخرگی و پوچی دروغ می‌گفتند. همه در این دروغ شرکت داشتند. همه سعی می‎‌کردند دروغی شاخ‌دارتر از دیگران بگویند. چیزی نگذشت که در سرتاسر شهر اثری از حقیقت نماند.

در سال 1914،‌ همه از تتمه حقیقتی که باقی بود،‌ خجالت می‌کشیدند. هر چیزی که به آن دست می‌زدی،‌ قلابی بود،‌ قند و شکر،‌ هواپیماها،‌ صندلی‌ها، آب‌نبات‌ها،‌ عکس‌ها؛ هر چیزی که خوانده می‌شد، بلعیده می‌شد، مکیده می‌شد،‌ ستوده می‌شد، اعلام می‌شد، رد می‌شد یا پذیرفته می‌شد، همه و همه یک مشت شبحِ نفرت‌آور بود،‌ همه ساختگی و مسخره. حتی خائن‌ها هم ساختگی بودند. مرضِ دروغ‌گفتن و باورکردن عین جرب واگیر دارد. لولای نازنین هم از زبان فرانسه فقط چند عبارت می‌دانست که همه در بابِ میهن‌پرستی بود: «مرگ بر!...»،‌ «به پیش!...» اشک آدم درمی‌آید.

 

+ سفر به انتهای شب ـ لویی فردینان سلین

 

* شاملو

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۸ ، ۱۴:۱۲
لیلی

.

جایی،‌ زیر پایش،‌ شیهه‌ی اسبی بلند شد که گروهی هیاکل خاکستری گردش را گرفته بود. موجوداتی کوچک،‌ خمیده،‌ نومید و غافل،‌ ساکنان لابیرنت که مثل هر جمعه به یافتنِ‌ سواری برای اسب سیاهشان پای قله‌های بلند آمده بودند.

او سوار آنان بود،‌ حالا به یقین می‌دانست؛ و می‌دانست که هم از نخست می‌دانسته،‌ که صیاد آنان نیز هست. بی آن‌که پیامبری،‌ مرشدی یا پیشوای قافله‌ای باشد. جنگاور هولناکی که جلال مقتدرش،‌ ارواح پرملال را صید می‌کند و صدها قافله را به دهان تاریک جبروت می‌کشاند. دهانِ تاریک گردابی که حرکتِ دایره‌وارش از چرخش‌های عظیم هستی آغاز می‌شود‌،‌ تا گردش کوچکی که او روی این سیاره‌ی مسکون سایه‌روشن،‌ به دور خود می‌کند. دریافت،‌ خود نیز، گردابی است گرفتارِ گردابی دیگر. شکارگری شکار شده. دام‌گستری به دام افتاده. آن‌ها نیز صیادان او بودند،‌ آن ارواحِ کوچک،‌ خمیده،‌ خواب‌آلود‌،‌ ساکنان لابیرنت که اکنون تورهای خویش را برای او می‌گستردند. آن‌ها و او،‌ سرنوشت یکدیگر بودند و پاره‌های پیکر جانور کیهانی عظیمی که او یک بازوی آن بود و دیگران، همه،‌ اعضای پیکرش.

 

+ خسرو خوبان ـ رضا دانشور

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۲۷
لیلی

مرد طاس بازی را شروع می‌کند. راه می‌افتیم. از پشت زمین دوم تنیس می‌رویم به طرف ساحل کارون. ساحل،‌ سنگی است و بلند. آب‌،‌ آرام تن می‌کشد به صخره‌های ساحل و رو هم می‌غلتد. می‌نشینیم رو یکی‌ از نیمکت‌ها. رنگِ نیمکت،‌ سبز چمنی است. پیش رویمان کارون است با آرامشی عمیق و رازدار. هر دو سکوت کرده‌ایم. نمی‌دانیم از کجا شروع کنیم.

 

...

 

صدای سنگینِ کارون تو گوشم است. بوی تلخِ درختان بید و بوی گس درختان میموزا و بوی چمن،‌ قاطی هم،‌ کامم را پر کرده است.

 

...

 

خورشید دارد به کرانه‌ی کارون می‌نشیند. حاشیه‌ی آسمان،‌ نارنجی شده است. رگه‌های نور خورشید با امواج ریز سربی‌رنگ کارون قاطی شده است. آسمان،‌ صاف صاف است. عطر خارک‌های تازه از غلاف بیرون‌زده،‌ همراه نرمه‌بادی که می‌وزد،‌ از نخلستان دوردست می‌آید. تک هوا شکسته است.

 

...

 

حالا،‌ هوا تاریک شده است. جابه‌جا،‌ چراغ‌های‌ شیری‌رنگ،‌ تو چمن روشن شده است. چشمانِ سیه‌چشم می‌درخشد. دستم را از پشت شانه‌اش پایین می‌آورم. یکهو احساس می‌کنم که دستش را گرفته‌ام. هر دو سکوت کرده‌ایم. صدای کارون سنگین است. دستش را آهسته فشار می‌دهم. لبخندش مثل گل می‌شکفد. آهسته می‌گویم:

ـ خب...،‌ حالا،‌ شما بگین.

ـ چی بگم؟

ـ‌ از خودتون.

سرش را می‌اندازد پایین. خرمنِ‌ گیسویش رها می‌شود رو شانه‌اش و بعد،‌ خیلی آهسته،‌ آنچنان‌که به‌زحمت شنیده می‌شود،‌ می‌گوید:

ـ دوستتون دارم.

یکهو دلم از جا کنده می‌شود. اصلا انتظاری ندارم. داغ می‌شوم. شقیقه‌هام مثل چکش می‌زند. دست می‌گذارم زیر چانه‌اش. سرش را بالا می‌گیرد. نگاهمان به‌هم پیوند می‌خورد. هر دو لبخند می‌زنیم و نمی‌دانیم چه می‌شود که ناگهان،‌ داغی لبانش را رو لب‌هام احساس می‎کنم. بعد،‌ ازش فاصله می‌گیرم. انگار همه‌چیز در خواب گذشته است. اصلا نمی‌توانم باور کنم. هنوز از مستی‌ گرمی لب‌هایش رها نشده‌ام که صداش را می‌شنوم:

ـ چرا رفتین کنار؟

از لذت زندگی سرشار می‌شوم. باز بهش نزدیک می‌شوم و ازش می‌پرسم:

ـ باز می‌تونم شما رو ببینم؟

آن‌قدر نرم حرف می‌زند که انگار همه‌ی عطر گل‌های‌ خوشبو،‌ از دهانش بیرون می‌ریزد:

ـ دلم می‌خواد همیشه شما رو ببینم.

مست نگاهش هستم. مست لرزش لب‌هایش. ادامه می‌دهد:

ـ ولی می‎دونین؟... فقط روزای سه‌شنبه می‌تونم بیام اینجا.

پنجه‌هایمان تو هم است. بلند می‌شویم و راه می‌افتیم. می‌رسیم به میدان نور چراغ‌های بزرگ ساختمان باشگاه پیش رویمان،‌ بوته‌ی کوچک نخلی است که رو زمین پهن شده است. رو چمن راه می‌رویم. احساس می‌کنم که سبک شده‌ام. می‌خواهم پر بکشم. پنجه‌ی سیه‌چشم را فشار می‌دهم. به بوته‌ی نخل می‌رسیم. برگ‌هایش عین سرنیزه‌های‌ تو درهم است. من از طرف چپ بوته می‌روم. سیه‌چشم از طرف راست بوته می‌رود. دست‌هایمان به بالای بوته‌ی نخل کشیده می‌شود. چندتا از برگ‌های بلند سرنیزه‌ای نخل،‌ تا مچ‌هایمان و کف‌دست‌هایمان بالا آمده است. بوته‌ی نخل،‌ خیلی پهن شده است. انگشت‌هایمان از تو هم بیرون می‌آید. نوک چند تا از برگ‌ها که سیخ ایستاده‌اند،‌ کف‌دست‌هایمان را نیش می‌زنند. انگشت‌هایمان رو هم سائیده می‌شود. می‌خواهم انگشت‌هایش را بگیرم. دلم نمی‌خواهد دست‌هایمان از هم جدا شود. برگ‌های پهن شده رو زمین،‌ از رو شلوار کتان،‌ ساق پای راستم را نیش می‌زنند. تلاش می‌کنم که انگشت‌های سیه‌چشم را بگیرم. اما نمی‌توانم. سرانگشت‌هایمان رو هم سائیده می‌شود و دست همدیگر را رها می‎کنیم.

 

+ همسایه‌ها ـ احمد محمود

 

 

*

من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده‌ور شدم

سعدی

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۸ ، ۱۵:۳۳
لیلی

سرخپوستان از تکرارِ‌ هجاها و کلمات برای ساختنِ‌ صفات عالی استفاده می‌کنند. در زبان‌های بومی و لااقل در گواتمالا،‌ هیچ صفتِ‌ عالی‌ای وجود ندارد. آن‌ها با گفتنِ «سفید،‌ سفید،‌ سفید» مرادشان «بسیار سفید» یا «بغایت سفید» است. همچنان‌که هجاها را نیز تکرار می‌کنند،‌ مثلا در مورد دل‌فریب می‌گویند: «دل،‌ دل،‌ فریب»،‌ تا تاکید بیشتری را برساند.

 

 

مهم‌ترین چیز برای من خیالپردازی است ـ«آن سلیطه‌ی پرده‌نشینِ‌ خانگی». آری تخیل،‌ و خوش‌آهنگی.

 

+ از مصاحبه‌ی ریتا گیبرت،‌ میگل آنخل آستوریاس. هفت‌صدا،‌ ترجمه‌ی نازی عظیما

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۸ ، ۰۷:۴۰
لیلی

.

از میان سبک‌شناسانی که کوشیده‌اند بین سبک و روانِ نویسنده ارتباط برقرار کنند از همه نامبردارتر لئو اسپیترز است که در وین تربیت شده بود و تحت تاثیرِ‌ یافته‌های نوین فروید در روانکاوی بود. روشِ او در سبک‌شناسی به دایره‌ی واژه‌شناختی یا فقه‌اللغوی Philological Circle معروف است. در این روش نخست باید اثری را خواند و خواند تا مجذوبِ آن شد و با فضای کلی آن انس گرفت. در این صورت ممکن است یک یا چند مختصه‌ی سبکی تکرارشونده‌ی آن (Recurrent stylistic idiosyncrasies) بر سبک‌شناس رخ نماید. او خود در این مورد واژه‌ی Click را به کار می‌برد: مختصه‌ی سبکی در ذهن جرقه می‌زند. در مرحله‌ی دوم باید به دنبالِ‌ توضیح و تفسیرِ‌ روانشناسانه‌ی این مختصاتِ‌ تکرارشوند رفت و در یافتنِ‌ ارتباط بین آن‌ها و جان و خرد نویسنده،‌ مجاهده کرد. در مرحله‌ی سوم که مرحله‌ی نهایی است باید برای تایید و تاکیدِ یافته و نظرِ خود،‌ دوباره از مرکز به سطحِ اثر بازگشت و مختصات و شواهد و مدارک دیگری را باز جست.

 

+ داستان یک روح ـ دکتر سیروس شمیسا

۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۸ ، ۰۷:۳۹
لیلی

خواستم این‌جا در مورد شب یک، شب دوی بهمن فرسی بنویسم. در موردِ یکی از قدرنادیده‌ترین و مهجورترین شاهکارهای ادبیات فارسی. در مورد نویسنده‌ای که چند سالی از دهه‌ی سی زندگی‌اش را برای نوشتنِ‌ این کتاب گذاشت که در نهایت در چهل‌سالگی‌اش منتشر،‌ و بلافاصله جمع‌آوری شد و هیچ‌گاه فرصت انتشار نیافت. در مورد رمانی که حتا امروز هم،‌ نو و تازه و بدیع به نظر می‌رسد و باورش کمی سخت است که نویسنده‌ای حدود پنجاه سالِ‌ پیش این کلمات،‌ این جملات،‌ این قصه را نوشته باشد. این‌قدر بدیع،‌ شیک،‌ جذاب،‌ مدرن.
ولی دیدم،‌ هر چه بگویم نمی‌توانم در مورد این رمان حق مطلب را ادا کنم.
در مورد سرگذشت رمان و نویسنده‌ی حالا هشتادوشش‌ساله‌اش که بیشتر عمرش را دور از وطن،‌ در لندن گذرانده هست هم،‌ می‌توانید با یک جستجوی ساده در اینترنت بخوانید.
این‌جا،‌ دوست دارم بعضی جملاتِ کتاب را که قبلا بارها در وبلاگ‌های متعددم گذاشته‌ام،‌ یک‌جا بگذارم (اگرچه باید در متن خوانده شوند،‌ با هم،‌ در کنار قطعات دیگرِ پازلِ‌ قصه) در کنار فایل پی‌دی‌افِ کتاب که سخت پیدا می‌شود و از فایل DJUV آن ساخته‌ام (و البته که چون امکان انتشار ندارد) و یک توصیه،‌ برای باهم‌خوانی‌، یا دوباره با هم‌خوانی این کتاب.
 
شاید،‌ شاید،‌ اتفاقی افتاد.
هی سعی کردم یک ضرب‌المثل که برای این‌جا مفید هست بگذارم،‌ کمک هم گرفتم برای به یادآوردن،‌ اما فایده‌ای نداشت!
 
 
***
 
شب یک،‌ شب دو ـ بهمن فرسی:
 
+ بیا گذشته‌ها را اگر دوست داریم در آینده‌ها تکرار کنیم. در آینده‌ها زنده کنیم. قراولِ آثار گذشته بودن دلخوشی بی‌ربطی‌ست.
 
+ تنها هستی، در آن شهر بزرگ کسی را نمی‌شناسی...
و من در این شهرِ بزرگ تنها هستم چون خیلی‌ها را می‌شناسم و خیلی‌ها هم مرا می‌شناسند...
با هیچ‌کس جرأت نمی‌کنی حرف بزنی،
من هم در تهران جرأت نمی‌کنم...
+ ژیرار ژیرار ژیرار. این شوهر، شوهرتر از این هم خواهد شد. اگر گوشۀ کوچکی از این ژیرار که الان من می‌شناسم به من نشان داده بودی، هرگز نمی‌گذاشتم تو زنِ ژیرار بشوی. نشانی‌هایی که تو می‌دادی همه غلط بود. به وقت‌اش شاید به تو بگویم. به مرورِ زمان شاید خودت دریابی. اما مصیبت این است که آدم خطاهایش را درمی‌یابد ولی دیگر جرأتِ اعتراف را از دست می‌دهد. دیگر وقت‌اش نیست. رگ افسرده است. 
 
+ نترس دخترجون، خدایی که تورو ان‌قدر ظریف ساخته، خودش حفظت می‌کنه.
 
+ حالا تو در تهران هستی. بر عکس همیشه: که تو می‌رفتی و من می‌ماندم. تو نبودی و من بودم. حالا من نیستم و تو هستی. 
 
+ تنها هستم. بی تو. بی همه، آسوده و پریشان. 
 
+ ولی مگر ما می‌خواستیم کسی چیزی نداند؟ من از این بیماری انسان که همیشه می‌خواهد چیزی پنهان‌کردنی و بروز ندادنی داشته باشد هیچ‌وقت سر درنیاورده‌ام. البته من یک دلیل خیلی محکم هم سراغ دارم. ما از هم پنهان می‌کنیم تا بتوانیم در کنارِ هم بمانیم. چون می‌خواهیم در کنار هم بمانیم. 
 
+ من وقتی این حرف را می‌شنوم باید از تو چیزی بپرسم. چیزهایی بپرسم. ولی من هیچ سوالی از تو نمی‌کنم. من هیچ فکر نمی‌کنم که تو با این حرف چه حرفِ دیگری می‌خواهی به من بگویی. من فقط می‌شنوم.
 
+ زن همین است: سرگشته‌ای در گردابِ میان مردِ رسمی و مردِ دلخواه. و هرگز رضایتی در کار نیست... 
 
+ این مامانت خیلی فکرای گنده‌ای تو کله‌ش  بار کرده. می‌گه اروپا برای من بهتر از ایرونه. ولی من بیشتر دوست دارم اون اصلا فکر نکنه. بهش بگو که به من به جای نسخه، اگه می‌تونه دوا بده. 
 
+ ... خب کارت پستی بیش از این جا ندارد. و وقتی کارت پستی انتخاب می‌کنی، یعنی دلت می‌خواهد حرف بزنی، ولی حرفی نداری...
  
+  اصلا بگذار خیال‌ها را راحت کنم، ادبیات واقعی و صمیمانه دفترچه‌های خاطرات هستند که کرورها در نهانخانه‌های آدم‌ها حفاظت می‌شوند و هرگز هم برای سراسر خوانده شدن به کسی عرضه نمی‌شوند. ادبیاتِ واقعی همین نامه‌ها هستند که در لحظه زاده می‌شوند و می‌میرند. 
 
+ ما بسیار می‌گوییم بی آن‌که چیزی به هم گفته باشیم. 
 
+ روابط عمومی دانشگاه به من گفت «آقا، توی نمایش شما یک زن و مرد همدیگر را بغل می‌کنند و می‌روند توی تاریکی!!» من هم خیلی با نزاکت و به سادگی به روابط عمومی گفتم «چون ما هنوز آمادگی نداریم در روشنایی چیزها را نشانمان بدهند. چون اصلا ما ترجیح می‌دهیم بقیه را خیالات بکنیم.» 
 
+ جواد خیلی بد شده. یعنی پاک از دست رفته. من می‌دانم که سودابه هم خواهد آمد. جواد رئیس شده. اخم می‌کند، دستور می‌دهد، به بعضی‌ها وقت می‌دهد، به بعضی‌ها وقت نمی‌دهد. ارباب رجوع را پشت در اتاقش معطل می‌کند. راستش من محضِ دیدنِ سودابه امشب با جواد همراه شده‌ام. سودابه خوب است. من سعی می‌کنم با جواد همان باشم که بودم. ولی ما دیگر اجباراً با هم همان نیستیم که بودیم.
 
 + اصلا دیکتاتورها مردانِ جالبی هستند. یعنی در واقع تنها مردهایی هستند که زمین بی‌عرضه گهگاه به ثمر می‌رساند. 
 
+ فکر می‌کنم دیگه وقتشه که هنر، هر نوع هنری، از شر این گفتن گفتن گفتن، از شر این حرف داشتن خلاص بشه. اصلا کی این دستورها رو برای هنر قالب زده؟ 
 
+ شیرین طفلک مثلا خواسته برای من تولد معنایی بگیرد. البته نیت‌اش بیشتر این است که من و پوپک با هم باشیم. ولی طفلک شیرین نمی‌داند که دیگر نمی‌توانم پوپک را در میان جمع تحمل کنم. جمع پوپک را فاسد و هرزه می‌کند. 
 
+ شجاع باش و مردی را که ترک می‌کنی دیگر عزیزم صدا نکن. این بیشتر احساس ریا و دوری در آدم زنده می‌کند تا احساسِ پیوندی ریشه‌دار.
به جای «همیشه این‌جا خواهم ماند» بس بود که بنویسی «این‌جا خواهم ماند» و خودت را با همیشه اسیر نکنی. همیشه هرگز وجود ندارد. به زودی می‌بینی که همیشه آن‌جا نمانده‌ای. آن وقت شاید از خودت بدت بیاید.
درست است، این زمانه، و این زیست، و این آدمیزاد، ما را طوری بار می‌آورند که هرگز نتوانیم فعل‌های یک‌رو و خالصی برای بیان کارهایمان به کار ببریم. به ما، راضی نیستم، و راضی هستم، یاد نمی‌دهند. به ما، ناراضی نیستم، یاد می‌دهند که معنی آن، راضی نیستم [هستم]، است. فرار از این زبان بازاری و موذی و پلید یا جنگیدن با آن اصلا آسان نیست. بنابراین به تو توصیه می‌کنم جغرافیایی را بخواه و آرزو کن که در آن، بی هیچ سعی و قصدِ قبلی، با کلمات شسته و تیز، بتوانی راضی بودن و راضی نبودن را بگویی و بنویسی.  
 
+ یک تابستان، یک پائیز، یک ماه از زمستان، پانزده روز خلاء ویرانگر و هیجانِ سیاه که ساعت‌هایش به بلندی سال بود، همه گذشت. 
 
+ این اخلاقِ تهمینه خوب است. آدم را برای خودش قباله نمی‌کند. الان دیگر تندیس حسابی پاتوق من است. ولی تهمینه ان‌قدر وارد و عاقل است که این وضعیت را غیر از «سر زدن» معنی نکند. 
 
+
ـ اول، و فورا شراب می‌خوام.
ـ باید خودت درش را باز کنی.
ـ همه کار می‌کنم. ولی نه هر کاری که تو بگی. 
 
+ من نمی‌خواهم بروم. من باید بروم. تو نمی‌خواهی بروی. تو باید بمانی. من نمی‌توانم شب را با تو بگذرانم. شب ما را جدا می‌کند.
ـ فردا صبح!
ـ فردا صبح زود!
ـ چرا تو باید بروی؟
ـ چرا شب هست؟ 
  
+ از بلوار کرج به کاخ سرازیر می‌شویم. تو باید بروی به استالین. من باید بروم به فرهنگ. نه به سمت تو می‌رویم نه به سمت من. من و تو هر کدام اهل خانه‌یی هستیم. ولی این خانه‌ها ما را صمیمانه دعوت نمی‌کنند و آزادمان نمی‌گذارند. این خانه‌ها متعلق به ما نیستند. ما متعلق به این خانه‌ها هستیم... خیابان کاخ تاریک و مهربان است. و پناه‌دهنده. 
 
+ حالای من برای تو گذشته خواهد شد. شکایت نمی‌کنم. من گذشته خواهم شد. و شکایت نمی‌کنم.
 
+ کار خوبی کردم که خانه‌ام را به تو نشان دادم. حالا تو می‌توانی مرا در خانه‌ام مجسم کنی، نه آواره در خیابان‌ها... 
 
+ از این آزادی وابسته به چند برگ کاغذِ مرسوم به قباله شما دلتان به هم نمی‌خورد؟ 
 
+ تو بردی. ولی تو برنده نیستی.
  
+ من متخصصِ نادیده گرفتن هستم. و متخصصِ در خود رنج بردن. برای همین است که در این روزگار خودم را یگانه و بیگانه می‌بینم. مگر نادیده گرفتن معنای دیگری هم دارد؟ 
 
+ کاملا احتمال دارد که آدمیزاد غالبا فکرهای احمقانه بکند. ولی تو می‌دانی که من زیر مدارِ طبقاتی خیابان سپه بزرگ شده‌ام. خب دیگر، ما مردمِ زیر این مدار، این عدم رشد اجتماعی، و این بی‌تمدنی را داریم که با پول زن زندگی نکنیم. چه باید کرد؟! 
 
+ این مرد، مردِ بی‌حرص و ملایمِ مهربانی‌ست. تاریخ مشروطه و حافظ هم می‌خواند. ولی من برایش کلیات شمس آورده‌ام تا از حافظ خلاصش کنم. تا عشقِ رها و ناخوددار یادش بدهم. اگر دیرش نبود دیوان ناصرخسرو هم برایش می‌آوردم.
 
+ بروم. فعل با ضمیر اول شخص. این درست است. امیدوارم این «بروم» را بی‌قصد ننوشته باشی. بر قصد نوشته باشی. هر چند می‌دانم که بی‌قصد و بی‌خیال آن‌را نوشته‌ای. ولی یاد بگیر. یاد بگیر که کلمات را بر قصد و با تمامِ تعهد و ظرفیتی که دارند به‌کار ببری. اگر من و تو به سفر می‌رویم، ما به سفر نمی‌رویم. من به سفر می‌روم. تو هم به سفر می‌روی. این است بشریت و طبیعتی که هست. مخصوصا طبیعتی از آن‌گونه که تو داری. 
 
+
ـ اگه چیزی که بین من و تو بود حقیقت داشت،
سکوت.
ـ چرا گفتم، بود؟ یعنی قصۀ ما داره تموم می‌شه؟ 
 
+
ـ من هفت سال با اون زندگی کردم.
ـ چه حوصله‌یی، من که حوصله‌شو ندارم حتی هفت سال عاشق باشم. هفت سال زندگی؟! گرچه، بعید هم نیست، هر کسی برای خودش زندگیشو کرده، در ضمن با هم هم زندگی!! کرده‌اید. 
 
+
ـ ... من از همین الان مثل آفتاب می‌دونم که تو این بازی بردی ندارم. امیدوارم تو برنده باشی.
ـ این‌طوری از من جدا نشو.
ـ تو تهرون، وسط خیابون جور دیگه‌یی نمی‌شه از هم جدا شد. 
 
+
هر چه در دل دارم برایت می‌نویسم.
عزیزم، تصادفِ تماس با تو، آشنا شدن به وجود تو آن‌قدر برایم زیاد بود که کسی نمی‌تواند بفهمد. من توانستم تو را ببینم. تو را تماشا کنم. تو آن‌قدر عجیب و پر و زیاد و غیرعادی و نامعلوم و ساده و طبیعی هستی که محال است کسی این همه اخلاق تو را ببیند و باز هم بتواند تو را تحمل کند. که شجاعتِ تحملِ تو را داشته باشد. ترسی که از تو داشتم، عشقی که به هر کلمه و هر حرکتِ تو داشتم، احترامی که برای تو قائل بودم، این‌ها را هرگز نمی‌توان تعریف کرد. من می‌خواستم، فقط مثلِ یک حیوان، چند سالی سرم را روی زانوی تو بگذارم، و لذت ببرم که سرم روی زانوی توست.
... باور کن، من حس می‌کردم که این حالت طبیعی نیست. و ادامه نمی‌یابد. تو آن‌قدر بالاتر بود، و من هر بار که پیش تو بودم آن‌قدر خودم را هیچ‌تر می‌دیدم....
... تو تا این حد بزرگ و عزیز باشی، و در ضمن همیشه حوصلۀ دیدنم را داشته باشی؟
... ولی همیشه فکر می‌کنم با چه رویی هر روز بیشتر پیش تو آمدم. تا عادت کردی. تا خواستی پیشِ تو بمانم. آن وقت مثل یک تکه آهنِ سرد گذاشتم آمدم. چون دیگر جرأت ماندن پیش تو را نداشتم.
حالا یک زندگی معمولی دارم. مردی که در کنار من است گاه آن‌قدر احمق است که خودم را کم‌تر از او نمی‌بینم. و گاهی آن‌قدر مهربان است که وظیفه خودم می‌دانم راحت و خوشحالش کنم و نگذارم ناراحتی‌های مرا بفهمد. خلاصه یک زندگی حیوانی ابلهانه. سعی خواهم کرد سالم باشم و مثل بقیه نفس بکشم. برای مدتی کوتاه، قشنگ‌ترین و والاترین لحظات را با تو داشته‌ام. خواهش می‌کنم ببخش. دارم مهمل می‌گویم. همه‌اش بی‌خود و غلط است. فقط خواستم با تو درد دل کنم. دروغ است. دروغ گفتم. دروغ نوشتم. دارم خودم را گل می‌زنم. بی‌خود از مدت صحبت می‌کنم. احساسم این است که من بیرون از زمان با تو بوده‌ام. خارج از قلمرو زمان. این‌ها همه تب و تاب است. ناتوانی‌ست و خالی بودن. این‌جا هیچ چیز مرا پر نمی‌کند. تلقین هم نمی‌تواند مرا پر کند. تو درست فکر می‌کنی، ریشة من در تمدنی‌ست که ولنگاری با دستورهای اخلاقی آن نمی‌خواند. اما ضمنا من ولنگارم. اصلا نمی‌دانم چه می‌گویم. فقط می‌دانم که درهم ریخته‌ام. دیگر بس. فعلا بس. قربانت. 
 
+ تشبیه آدمیزاد به هیچ یا هر چیز دیگر یعنی بالاخره همان تصویری که تشبیه‌کننده در ذهن خودش از تشبیه‌شونده دارد. بگذریم که من اصلا نمی‌دانم هیچ دانستن یا هیچ ندانستنِ یک آدم یعنی چه. 
 
+ چرا ما ان‌قدر استعداد داریم همه چی رو کثیف کنیم؟ 
 
+ آدمیزاد فقط آشفته است. در واقع کسی در جست‌وجوی راست و دروغی نیست. اصلا شاید راست و دروغی در کار نباشد. حرکاتی‌ست که می‌کنیم. وقایعی‌ست که پیش می‌آید. منتهی وقتی همین حرکات یا وقایع را، حتی در یک نامۀ ساده می‌نویسیم، مصنوعی و باور نکردنی می‌شود. آدمیزاد نمی‌دانم چه عیبی دارد، ولی حتما یک عیبی دارد. 
 
+ من قسمتی از اروپا، و قسمتی از آمریکا را گشتم. و برگشتم. حالا دارم باز چیزهای خودم را می‌نویسم. خیال می‌کنم نودونه درصد هم‌خاک‌های ما آنجاها چیزی ندیده‌اند. فقط آنجاها بوده‌اند. مشکل فقط مشکل زبان است. پیشنهاد نمی‌کنم زبان اسپرانتو را رواج بدهیم. پیشنهاد می‌کنم زمین را ویران کنیم. که در آن آدمیزاد اسیرِ زبان و جغرافیاست. 
 
+
ـ دارم یه کارایی می‌کنم.
ـ می‌دونی اشکالِ تو چیه؟ باید «یه کارایی» رو بذاری کنار و فقط دنبال یه کار بری.
 
+ دلت می‌خواهد آزاد شوی. گاهی فکر می‌کنی این درست نبود. باید طور دیگری می‌شد. باید طور دیگری با هم بودیم. آن‌قدر همه‌چیز برایت نامعلوم است که هوسِ مردن می‌کنی. این دردها را تو خودت برای خودت درست کردی و می‌دانی که نمی‌توانی درمانشان کنی. دلت آن‌قدر گرفته که حتی دیدن من بازش نخواهد کرد. دیدن من، از لحظۀ اول تا لحظۀ آخرش، همه‌اش با فکر کردن به جدایی، به رفتن، خواهد گذشت.
... دلت می‌خواهد آن‌طور که او تو را می‌بیند می‌بودی. نمی‌داند که اگر پیش او ساکت و آرام هستی برای آن است که به من فکر می‌کنی. این را هیچ‌کس دیگر هم نمی‌داند و نباید بداند. تو این درد را در سایه و سکوت خواهی کشید و نخواهی گذاشت کسی از آن برای خودش قصه بسازد... 
 
+ ... نمی‌دانم این خبرها چه جوری پخش می‌شود. من که پخش نمی‌کنم. باور کن. اگر این حرف‌ها برای تو بی‌تفاوت است پس بگذار هر چه می‌خواهند بگویند. من سعی می‌کنم گوشم را ببندم. سر راه صداها و خبرها نباشم. اما باور کن که من هیچ‌وقت هوسِ سر زبان افتادن نداشته‌ام. دیگر از همه چیز بیزارم. از تئاتر بیزارم. از طراحی بیزارم. از تماشا بیزارم. از تماشاچی بیزارم. و... و... و... 
 
+ رسیدم. به بندری که همه‌چیزِ آن، در همه جا، و در هر لحظه، از من می‌خواهد که آرام نباشم. 
 
+ من حالا این‌جا هستم. راضی هستم. می‌بینی چه شده‌ام؟ راضی هستم. از تعلق به این‌جا و آن‌جا آزاد شده‌ام. ولی از این بندر تکان نخواهم خورد. چون همیشه می‌شود از این‌جا رفت. 
 
+ به تنهایی عادت کرده‌ام. من وضع دیگری را نشناختم. نشناخته‌ام. انگار وضع دیگری نمی‌تواند باشد. از صبح تا شب با خودم هستم. با صدای خودم. با عکس خودم که گاهی توی آینه است. و با خیلی چیزهای خیلی نزدیک دور و برم. چیزهای معمولی. چیزهای دست‌یافتنی، نه. چیزهای دم دست. حالا سعی می‌کنم این معمولی‌ها را بشناسم. از نو بشناسم. باز بشناسم. به قاشق فکر می‌کنم. به انگشت. به یک میخ معمولی. و به پنجره. به همۀ آن‌ها دست می‌زنم. آن‌ها را لمس می‌کنم. سعی می‌کنم بروم توی این چیزها، و بعد از تویشان بیایم بیرون. بعد، سعی می‌کنم، با یک مداد، مداد معمولی، روی یک تکه کاغذ، کاغذ معمولی، مثلا، توی میخ را برای خودم، فقط برای خودم، نقاشی کنم. چیزهایی را که از توی میخ یا توی قاشق یاد گرفته‌ام سعی می‌کنم بیاورم روی کاغذ. 
 
+ دیگر نمی‌خواهم کسی به من عادت کند. من به کسی عادت کنم. یک روز باید جدا شد. باید تنها ماند. باید شکست. اما در این شکستگی تنها، فقط به تو فکر می‌کنم. من از اعتیادِ تو خلاص نشدم. شاید خودم را پیدا کردم.
 
+ دانلود شب یک،‌ شب دو ـ بهمن فرسی


۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۸ ، ۱۵:۱۶
لیلی

.

مارتین* در یکی از مصاحبه‌هایش در جوابِ این سؤال که آیا نظریه‌پردازی‌های آنلاینِ طرفدارانش را چک می‌کند تا ببیند کسی رازهای داستانش را به درستی حدس زده است و اگر آن‌ها به درستی حدس زده باشند، سرانجام‌شان را تغییر خواهد داد یا نه،‌ می‌گوید: «این کار رو نمی‌کنم. به چندتا سایت سر زدم و بحث‌وگفتگوها و تئوری‌ها و گمانه‌زنی‌هاشون رو درباره‌ی مسیرِ داستان و راز و رمزها خوندم. خیلی‌هاشون کاملا پرت‌وپلا و اشتباه بودن، ولی بعضی‌ها هم به درستی حدس زده بودن. این‌جا زمانی بود که تو سال‌های ۱۹۹۹، ۲۰۰۰ و ۲۰۰۱ با این موضوع گلاویز شدم. با خودم گفتم حالا که یک‌سری یک چیزهایی رو به درستی حدس زدن، آیا باید تغییرشون بدم. تصمیم گرفتم که تغییر دادنشون کار فاجعه‌باری خواهد بود. بالاخره من در طول داستان سرنخ‌هایی گذاشته بودم که به یک چیزِ خاص اشاره ‌می‌کردند و حالا اگر بخوام اون رو فقط به خاطر این‌که یک نفر در بین هزار نفر به درستی حدس زده تغییر بدم، راه‌حل رضایت‌بخشی نخواهد بود. این کار مثل یک جور جرزنی می‌مونه. تو این موقعیت چی‌کار باید بکنی؟ آیا فقط برای این‌که مردم رو غافلگیر کنی باید تغییرش بدی و یک چیز مسخره و عجیب و غریب رو جایگزینش بکنی که هیچ زمینه‌چینی‌ای براش انجام ندادی؟ البته که می‌تونم یه‌دفعه بیگانه‌های فضایی رو به داستان اضافه کنم. این یکی حتما همه رو غافلگیر می‌کنه. بالاخره عمرا هیچ‌کس این یکی رو پیش‌بینی کرده باشه. اما این کار داستان رو خراب می‌کنه. فکر کنم بعضی از نویسنده‌ها این کار رو می‌کنن که اشتباهه. اگه در حال نوشتنِ یه داستان کاراگاهی باشی و کتابت رو جوری نوشته باشی که به قاتل‌بودنِ خدمتکارِ خانه اشاره می‌کنه و بعد متوجه می‌شی که یک نفر تو اینترنت از قبل فهمیده که خدمتکارِ خانه قاتله، نمی‌تونی یک‌دفعه وسط داستان تصمیم بگیری که قاتل رو به کلفتِ خونه تغییر بدی. ‌این‌طوری کل کتاب نابود می‌شه. یک‌دفعه تموم زمینه‌چینی‌ها و سرنخ‌هایی که اوایل داستان انجام دادی بود به بن‌بست می‌خورند و باید شروع به معرفی کردن سرنخ‌های جدید کنی و برگردی و معنای صحنه‌های قبلی رو عوض کنی. گندکاری می‌شه».**

 

* جورج آر. آر. مارتین نویسنده‌ی مجموعه‌ی نغمه‌ای از یخ و آتش
** برگرفته از سایت زومجی


۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۴:۴۷
لیلی

- شورش ماه دسامبر البته ممکن نبود که به کسب قدرت منتهی شود.
بسیار خوب! ولی آیا به این دلیل نمی‌بایست چنان عمل کنند که گویی این کار ممکن است؟ مسلما چرا! اولا برای این که اهمیت نیروهای انقلابی را نمی‌شود سنجید مگر با محک عمل، مگر با خود انقلاب. پلخانف اشتباه می‌کند. بعد از ماه اکتبر، لازم بود که اسلحه بردارند، لازم بود که خون جاری شود!...
سال 1905 یک مرحله است، یک مرحله‌ی لازم: لازم از لحاظ تاریخی. بعد از تجربه‌ی «کمون پاریس»، و به مقیاس بسیار گسترده‌تر، این دومین کوشش برای تبدیل جنگ امپریالیستی به انقلاب اجتماعی بود. خونی که ریخته شد برای هیچ و پوچ نبود! تا سال 1905، ملت روسیه ـملت و حتی طبقه‌ی کارگرـ به تزار اعتقاد داشت. اسمش را که به زبان می‌آوردند علامت صلیب به خودشان می‌کشیدند. ولی از وقتی که تزار مردم را به گلوله بست، طبقه‌ی کارگر و حتی بسیاری از موژیک‌ها فهمیدند که به تزار هیچ امیدی نمی‌شود داشت و به طبقات حاکم هم همین‌طور. با این مردم مذهبی و در این کشور عقب‌افتاده‌، ریختن خون برای رشد شعور طبقاتی ضروری بود... و تازه همه‌ی مطلب این نیست. از دیدگاه دیگر، از دیدگاه منفی ـ‌مقصودم فن انقلاب است‌ـ این شورش اهمیت اساسی داشت... رهبرها توانستند تجربه‌ی بی‌سابقه‌ای به دست بیاورند. شاید اهمیت آن فردا معلوم شود!
 
+ خانواده‌ی تیبو ـ روژه مارتن دوگار


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۸:۵۴
لیلی

پیرزن می‌گفت و حب‌های تریاک را می‌چسباند و زغال گداخته را بر آن می‌گرفت و هاجر بر نیِ وافور می‌دمید و نی را می‌مکید و تریاک را بی‌وقفه می‌کشید. به ساعتم نگریستم. هفت و ده دقیقه. نیم ساعتی از وقتِ وعده‌ی ملاقاتم با ایران گذشته بود. سه ربعی از وقتِ عبور هر روزیِ آذر از خیابان دانشگاه گذشته بود. ایران نشسته در خانه منتظر من بود. آذر بی‌خبر از حضورِ سایه‌وارِ همیشگی من شاید اصلاً گذارش به خیابان دانشگاه نیفتاده بود. نمی‌دانستم چرا به دنبال پیرزن به این خانه آمده بودم.

هاجر گفت «آقا بلند شوید. زینب‌خاتون به دم‌تان می‌دهد. بد نیست بکشید. حوصله‌تان را زیاد می‌کند. می‌دانم این‌جا مناسبِ شما نیست. ناراحت و نگران به نظر می‌رسید. بکشید. حرف‌هایم زیاد است. گوش دادن به آن‌ها حوصله می‌خواهد.»

برخاستم. در کنار پیرزن، پشت منقل، دوزانو نشستم. نمی‌دانستم چرا به حرفش گوش می‌دادم. پیرزن گفت «نمی‌دانم تا‌به‌حال کشیده‌اید یا نه. فوت کنید. وقتی گفتم بکشید، بکشید. هاجرخانم چای شیرین برای آقا بیاور.» دود آسان از حنجره‌ام پایین می‌رفت. آسان. آسان عاشق می‌شوید. گفت. یا چیزی شبیه به این را گفت. یا نگفت. آذر اصلاً اهلِ حرف‌زدن نبود. یا بود و اهلِ حرف‌زدن با من نبود. به‌خلافِ ایران. که اهلِ همه چیز بود. اهلی بود. هست. ایران هنوز اهلی است. خانگی است. حضورش بوی خانه را می‌پراکند. بویش حضورش خانه را می‌آفریند. شبی که هاجر را دیدم چقدر وقت بود ایران را شناخته بودم؟ شاید یکی دو ماه. چقدر وقت بود آذر را می‌شناختم؟ شاید چهار سال. آذر را روز ثبت‌‌نام دیدم. آن‌ها که در کنکور دانشگاه قبول شده بودند برای تعیین رشته‌ی تحصیلی در دانشکده‌ی ادبیات جمع شده بودند. نشسته بودم. روی سکوی سنگی روبه‌روی در دانشکده‌ی ادبیات نشسته بودم. شاید کسی هم در کنار من نشسته بود. دوستی. خرامان از راه رسید. پیراهنِ ململ گل‌دار پوشیده بود. کمربندی فلزی با حلقه‌های درشت بر کمر بسته بود. کفشِ پاشنه‌بلندی به پا داشت که قامتش را بلند نشان می‌داد. پوستش شفاف. چشم‌هایش سیاه. ابرویش خطی خمیده. قوسی مبهم بر فرازِ چشم‌ها. حیرت‌زده نگاه می‌کرد. یا حس کردم بلاهتی در مجموعه‌ی اجزای چهره‌اش نهفته بود که حالتی شگفت‌زده به نحوه‌ی نگریستنش می‌بخشید. زنی بود که ناگهان در غوغای روز اول دانشگاه حضورش را بر من تحمیل کرد. حضوری که جز به هنگامِ دور بودن از او، جز به وقتِ تنهایی، ملموس نبود. محسوس نمی‌شد. چیزی پرسید و رفت. دهانی را، لبانی را، چشم‌هایی را، در کاسه‌ی سرِ من نهاد و گریخت.

به گمانم هر کس در ذهنِ خود قالب‌هایی اساطیری دارد. قالب‌هایی که ذهن از وجودِ آن‌ها بی‌خبر است. ناگهان، به تصادف زنی یا مردی قالبِ اسطوره‌ای خویش را در ذهنِ ما می‌یابد. حضورِ خفته‌اش را در ذهن ما بیدار می‌کند. و از آن لحظه به بعد حس می‌کنیم که او را سال‌هاست می‌شناسیم. سال‌هاست او را دوست می‌داریم. و سال‌هاست او همدمِ ذهنی ماست. وقتی کلاس‌ها شروع شد، وقتی هر روز او را در گوشه و کنارِ دانشکده می‌دیدم، دریافتم که از برخورد با او می‌ترسم. تا از معاشرت با او بپرهیزم، معاشرتِ مداوم با زنان و دخترانِ دیگر را برگزیدم. معاشرتِ مداوم؟ نه. مکاشفه‌ی مداوم. حضورِ همیشگی آذر در ذهنم چراغی بود که راه سنگلاخِ روابط میان من و دخترانِ دیگر را روشن می‌کرد. هر یک مجموعه‌ی یگانه و افسون‌کننده‌ای بود که.

باید بنویسم. یادم باشد که بنویسم. بنویسم که آگاهی از حضورِ ذهنیِ آذر همراه با آگاهی‌ام از حضوری دیگر هم بود. هفته‌ی اول کلاس‌ها که تمام شد شروع شد. ازجلوی دانشکده‌ی ادبیات به راه افتاده بودند. تعدادشان وقتی به جلوی دانشکده‌ی فنی رسیده بودند چندین برابر شده بود. صحن دانشکده‌ی حقوق را تماماً پر کرده بودند. تظاهراتِ خود به خود. مثل گلوله‌ی کوچکی که از فراز قله‌ی کوه برف پوشیده‌ای سرازیر می‌شود و تا به دامنه و به ته دره برسد توده‌ی بهمن عظیمی می‌شود. آدم را در خود فرو می‌برد. داد و فریادها، شعارها تو را در گردابی ژرف می‌اندازد. ترس اندک اندک از تن می‌ریزد. پوست می‌شکفد. دمل‌های چرکینِ هزارساله سرباز می‌کنند. در جنجال بخار می‌شوند. فردیت از میان می‌رود. حس یگانگی در خشم و خروشِ همگانی زاییده می‌شود. حس یگانگی وقتی بیشتر می‌شود که کامیون‌ها سر می‌رسند. سربازان گارد را در جلوی هر دانشکده پیاده می‌کنند. اینان سراپا مجهزند. کاسکت‌هایی بر سر دارند که صورت‌شان را در نقاب می‌پوشاند. سپرهایی به دست دارند که اندام‌شان را مخفی می‌کند. هر یک باطومی در دست دارند. هیچ کدام نگاه نمی‌کنند. هیچ کدام نمی‌شنوند. گوش نمی‌دهند. ندیدن و نشنیدن اجرای وظیفه‌شان را آسان می‌کند. فقط افسرهای فرمانده می‌بینند. فقط افسرهای فرمانده می‌شنوند. چشم‌هایشان دانشجو را می‌پاید. گوش‌هایشان چسبیده به سطحِ واکی‌تاکی‌هاست. با دستگاه بی‌سیم به مرکز وصل شده‌اند. مرکز سرنخ را می‌کشد. و ناگهان به راهشان می‌اندازد. می‌دوند. باطوم‌ها را می‌چرخانند. بی‌مهابا فرود می‌آورند. مهم نیست به کجا. مهم نیست به چه کس. تاریخ است که می‌زند. تاریخ است که سر می‌شکند. دست‌وپا خرد می‌کند.

دانشجوها می‌دوند. از روی نرده‌ها خود را به خیابان پرتاب می‌کنند. خود را به درون صحن داخلی دانشکده‌ها می‌اندازند و می‌کوشند در جایی پنهان بشوند. من هم می‌دوم. من‌ هم همیشه خود را به جایی می‌رسانم. چه در ایام دانشجویی و چه به هنگام استادی. همیشه خود را به مستراح می‌رسانم. اوایل گارد وارد صحن داخلی دانشکده‌ها نمی‌شد. یک شب وارد شدند. حتی توی کتابخانه‌ها دویدند. قفسه‌ها و سرها و دست‌ها و کتاب‌ها یک‌جا خرد می‌‌شد. نخستین بار باورم نشد. نفهمیدم. بعد باورم شد. فهمیدم. عادی شد.

مثل حضور ذهنیِ آذر. نیلوفری که جایی در درونِ ذهن ریشه گرفت و برهمه‌ی جسم ریشه دواند. شاخ و برگش نگاه و خاطره و خیال را احاطه کرد. رؤیایی طولانی. زنی که ناگهان در درونِ ذهن زاییده می‌شود و با جسم می‌آمیزد. حضوری بی‌حضور. انفجاری در مغز. برخوردی کوتاه اندام و اطوارِ زنی را با قالب اسطوره‌ای‌اش در ذهن می‌آمیزد و موجودیت او را در تمامیتِ وجودی‌ام می‌پراکند. استحاله‌ای روی می‌دهد که معنی همه چیز را برایم دگرگون می‌کند. ساعات خستگی‌آورِ کلاس با حضور او زود گذر می‌شود. ساعات دیگر، وقتی که زن جایی در محدوده‌ی نگاه نیست، کشنده و دیرپا می‌شود. همیشه می‌خندد. همیشه موزون راه می‌رود. نان‌خامه‌ای می‌خورد. آراسته است. از آن‌چه در پیرامونش می‌گذرد بی‌خبر است. مثل بسیاری دیگر روزهای اعتراض و شلوغی به دانشگاه نمی‌آید. یا اگر آمده باشد زود می‌گریزد. روزهای شلوغی. صحن خلوت دانشگاه خلوت‌تر می‌شود. دانشجوهای هنرهای زیبا حشیش می‌کشند و به دخترها متلک می‌گویند. دانشجوهای فنی آماده می‌شوند. رفت‌وآمدها محتاطانه می‌شود. کسی بلند حرف نمی‌زند. پچ‌پچ‌ها. در گوشی حرف‌زدن‌ها. صدای گوش‌آزارِ موتور کامیون‌ها که وارد صحن دانشگاه می‌شود. صدای رژه. نبردی نابرابر. لشکری در مواجهه با دسته‌ای. تجهیزات نظامی در برخورد با صدا. وقتی دربان‌ها عوض می‌شوند، بوی شلوغی در فضا پراکنده می‌شود. هیچ‌کس نمی‌داند از کجا شروع می‌شود و چطور شروع می‌شود. گیاهی خودرو است که هرچه شاخ و برگش را بزنند جوانه‌هایش بیشتر می‌شود، شاخ‌ و برگش انبوه‌تر می‌شود و بیشتر رشد می‌کند.

مثل حضور ذهنی آذر. که هست و نیست. هست زیرا در خواب و در بیداری با او همدمم. نیست زیرا از رابطه‌ی عادی و عینی با او می‌گریزم. و هرچه بیشتر می‌کوشم از او، از وجودِ عینی و ملموسِ او بگریزم، حضور ذهنی او در تنم ریشه‌دارتر و جاندارتر می‌شود.

وجود عینی؟ حضور ذهنی؟ هاجر گفت «دیگر نمی‌کشید؟» گفتم نه. سراپایم به خارش افتاده بود. به پهلو دراز کشیده بودم. فضای اطاق به‌ تدریج مأنوس شده بود. سبک‌بار شده بودم. حس الفتی باستانی در وجودم بیدار شده بود. حس مهربانی ناشناخته‌ای جسم و جانم را آکنده بود. پیرزن چای شیرین دیگری پیشم گذاشت و به اشاره‌ِی هاجر از اطاق بیرون رفت. هاجر شمرده و آهسته گفت. حدیثی که زنی در خواب نقل کند. افسانه‌ای. چطور باور کنم؟ ناگهان کسی از درونِ تاریکی سربرمی‌آورد و اساسِ مشروعیت مرا درهم می‌ریزد. ناگهان همه‌ی زندگی آدم به فریبی هول‌آور تبدیل می‌شود. چگونه گفت؟ با چه کلماتی؟ چرا گفت؟

در همه‌ی احادیثی که درباره‌ی حضرت ابراهیم نوشته‌اند، در همه‌ی کتاب‌های رسولان خدا، همیشه صحبت از ابراهیم است. همیشه درباره‌ی ابراهیم و سارا نوشته‌اند. هیچ کس از هاجر و از اسماعیل حرفی نمی‌زند. هیچ کس از رنج اسماعیل چیزی نمی‌گوید. چرا بگوید؟ چرا بنویسند؟ چرا بگویم؟ چرا بنویسم؟ بلند شدم. نشستم. بر زمین دراز کشیدم. و زن می‌گفت. می‌گفت بی‌آن‌که به من نگاه کند.

«وقتی پدرتان مرا برای کلفتی از پدرم خرید چهارده‌ساله بودم. شما از اسحاق بزرگ‌تر نیستید. می‌دانم که نمی‌بایست بگویم. نتوانستم. اول من حامله شدم. بعد مادرتان اسحاق را حامله شد. شاید به فاصله‌ی یک روز، من و سارا در یک ساعت زاییدیم. فقط فرق‌مان این بود که من شما را که زاییدم از خانه بیرونم کردند. فی‌الواقع پس از این‌که بند ناف‌تان را بریدند. اول شما را با خودم بردم. بعد دیدم ممکن است هردومان از گرسنگی بمیریم. برگشتم به در خانه‌ی پدرتان. خوشبختانه ساراخانم زن بزرگواری بود. او بود که به اصرار شما را گرفت. شما را نگه داشت. شما را بزرگ کرد. فی‌الواقع من فقط نه ماه مادر بودم. مادر واقعی او بود.»

نمی‌خواستم بگوید. نمی‌خواستم بشنوم. نمی‌خواستم باور کنم. و هنوز باور نمی‌‌کنم. هاجر دست‌ به ‌دست چرخیده بود. سرانجام کارش به شهرنو و حالا به گدایی کشیده بود. همین؟ چرا به من می‌گفت؟ چرا انتقام ابراهیم را از من می‌گرفت؟ چرا انتقام خدا را از من می‌گرفت؟ خدا؟ ابراهیم فقط مردم را می‌شناخت. فقط به مردم ایمان داشت. مردم. کلمه‌ای که جای خدا را در ذهن می‌گیرد. و چون خدا می‌شود، هیچ لذتی را فرد بر خود نمی‌بخشاید. مردم همیشه حاضراست. حضوری بی‌حضور. حضوری ذهنی. مردم است که مسئولیت طلب می‌کند. مسئولیت. کلمه‌ای که جای کتاب آسمانی را می‌گیرد. و چون مقدس می‌شود، خود نمی‌تواند حتی غذای حسابی بخورد. جایی که مردم چشم‌شان به ‌دهانِ خورنده است. مسئولیت در نخوردن است. آن گاه نمی‌توان لباس آراسته پوشید. مردم برهنه‌اند. مسئولیت در ساده‌پوشی است. مردم داور نهایی می‌شود. هیچ کس نمی‌داند مردم کیست. هیچ کس نمی‌داند مسئولیت یعنی چه. آن گاه سروکله‌ی پیامبران پیدا می‌شود. پیامبرانِ صادق و پیامبران دروغین.

شاعرِ طرفدارِ مردم شب‌ها در هتل مرمر آبجو لیوانی پنج تومان می‌خورد و مست می‌کند و به دست و پای شاعره‌ی اشراف‌زاده‌ی طرفدار مردم می‌افتد. فیلمسازِ طرفدار مردم با پول دولت فیلم می‌سازد و خوشش نمی‌آید با کارگران در سر یک سفره غذا بخورد زیرا دهانشان هنگام غذا خوردن صدا می‌کند و پایشان بو می‌دهد. نویسنده‌ی طرفدار مردم نمایشنامه‌ی میهنی‌اش را در تلویزیون نشان می‌دهد و بابت آن پول حسابی می‌گیرد و به خرج دولت در سمینار و فستیوال بین‌المللی شرکت می‌کند. و از مردم حرف می‌زند. همه از مردم حرف می‌زنند. مردم خودشان ساکت‌اند. یا چنین نشان می‌دهند. حضوری بی‌حضور.

به ‌خلاف ایران. که نخستین‌ بار او را ملموس و واقعی دیدم. ملموس و واقعی دریافتم. نه نان خامه‌ای می‌خورد نه می‌خرامید. بی‌پیرایه لباس می‌پوشید. با همه گفتگو می‌کرد. با همه می‌خندید. پس از گفتگوی با هاجر تصمیم گرفتم با آذر حرف بزنم. ناگهان در همه‌ی حالات و همه‌ی احساس‌های خودم شک کرده بودم. بنیاد تصوری که از خودم داشتم درهم فرو ریخته بود. و همین آزارم می‌داد. نمی‌توانستم بفهمم. چه فرق می‌کرد که نطفه‌ی چه کسی بودم و در رحمِ چه کسی پرورش یافته بودم؟ به ظاهر هیچ. اما تصور حرام‌زادگی مثل خوره تصوری را که از خود داشتم می‌خورد. حس می‌کردم همه، همیشه، به من دروغ گفته‌اند. حس می‌کردم خودم، همیشه، ناآگاهانه به خود دروغ گفته‌ام. گفتم برای واقعی بودن باید از خیال بگریزم. و بالاخره روزی با واقعیتِ آذر حرف زدم. ابتدا ترسید. باور نکرد شاید. جز او با همه حرف زده بودم. جز او به همه نگاه کرده بودم. حالا در صحن دانشکده روبه‌رویش ایستاده بودم. فقط موی سیاهش را می‌دیدم و بند کیف سیاهش را. لرزش تنم صدایم را می‌لرزاند. نمی‌دانم چه گفتم. می‌دانم که می‌خواستم بگویم. چه می‌خواستم بگویم؟ این‌که خیالش را بیمارگونه مثل کوله‌باری بر دوش می‌کشیدم؟ این‌که تا از او بگریزم همه را فریب می‌دادم؟

فریب می‌دادم یا فریب داده می‌شدم؟ نه. ابراهیم مرا در مذبح خدای خود قربانی نکرد. نه. خودم نمی‌خواستم قربانی بشوم. در آن ایام که شب و روزِ من با خیالِ آذر و واقعیتِ دختران و زنان دانشکده و کوچه و خیابان طی می‌شد، اسحاق از پله‌ی قهرمانی و شهادت بالا می‌رفت. همه او را می‌شناختند مگر من. همه او را می‌ستودند مگر من. همه می‌دانستند که او ـ‌فقط اوـ کوچک‌ترین پسر ابراهیم و ساراست مگر من. نه او را دیده بودم. نه با او حرف زده بودم. و نه از او خبری داشتم. و می‌دانستم که هست. می‌دانستم که برگزیده است. می‌دانستم که در معبد مردم، اوست که باید قربانی بشود. فریب می‌دادم یا فریب داده می‌شدم؟ اسحاق بی‌باک بود. همه این را می‌دانستند. من ترسو و پنهان‌کار بودم. هیچ کس این را نمی‌دانست. اسحاق از خود گذشته و صادق بود. همه این را می‌دانستند. من خودپرست و نیرنگ‌باز بودم. هیچ کس این را نمی‌دانست. اسحاق به مردم مؤمن بود. همه این را می‌دانستند. من به هیچ چیز و هیچ کس اعتقاد نداشتم. هیچ کس این را نمی‌دانست.

و هیچ کس، هیچ کس نفهمید و ندانست که چون ابراهیم اسحاق را به خدای خود پیشکش کرد و خدا نخواست که او فرزندش را قربانی کند، مرا هدایت را، به مذبح فرستاد. اسحاق می‌خواست نردبانِ شهادت را تا آخرین پله بپیماید. فرمان آمد بایست. بازگرد. صداقتِ تو بر ما ثابت شد. من سه ماه کار کرده بودم و حقوقم را نداده بودند. مشکوک بودند. سرانجام چشم باز کردم و دیدم که یکه و تنها در مذبح نشسته‌ام.

اطاق تاریک و روشن. میزی دراز. مستطیلی و دراز. اطاق نه. سالن. سرتاسرش را میز پرکرده بود. و فقط دو صندلی. در دو طرف میز. مرد آراسته نشسته روبه‌روی من رنگ‌باخته. خودباخته. پاک‌باخته. اخته. مرد می‌پرسد چه کارها کرده‌ام و چه چیزها خوانده‌ام. می‌پرسد چرا در سیاست مداخله کرده‌ام. مرد سیاست را کار امثال من نمی‌داند. می‌گوید: «وظیفه‌ی دانشجو درس خواندن است نه شرکت در تظاهرات. وظیفۀ شاعرشعر گفتن است و شعر غزل عاشقانه است نه حدیث جنگل و شب. وظیفۀ نویسنده داستان پلیسی و سرگرم‌کننده نوشتن است نه مقالۀ اجتماعی. بنویسید آقا جان. به خط خودتان مرقوم بفرمایید که از این لحظه به بعد نه فقط در هیچ یک از فعالیتهای اجتماعی مشکوک شرکت نمی‌کنید بلکه فقط کارتان محدود به هنربرای هنر است. کارتان محدود به‌ هنر محض است...»

یکه و تنها. نشسته در مذبح. اطاق تاریک و روشن. میزی دراز. مستطیلی و دراز. اطاق نه. سالن. سرتاسرش را میز پر کرده بود. و فقط دو صندلی. در دو طرفِ میز. مرد آراسته نشسته روبه‌روی من رنگ‌باخته. خودباخته. پاک‌باخته. اخته.

یکه و تنها. ایستاده در برابر واقعیتِ آذر. که ناگهان می‌بینمش. زنی که مویش چشمانِ مرا از سیاهی پر کرده است زنی نیست که چهار سال شب و روزِ مرا سرشار از حضور ناملموسِ خود کرده‌ است. دهانش را باز می‌کند و جمله‌های متداول را شلیک می‌کند. نمی‌خواهد. نمی‌تواند اعتماد کند. «شما هم مثل بقیه. شما هم مثل بقیه. دل‌تان می‌خواهد دختربازی کنید. امروز من ‌و فردا یکی دیگر. همه‌ی شما مردها مثل یکدیگرید. دختری را در نظر می‌گیرید. چون دست‌تان به او نمی‌رسد بیشتر تحریک می‌شوید. می‌خواهید موفق بشوید. دو سه باری با دخترِ ساده‌لوح قرار می‌گذارید. به سینما و کافه ‌تریا می‌روید. یکی دوبار دستمالی‌اش می‌کنید. و بعد ولش می‌کنید. شما هم مثل بقیه. حتی بدتر از بقیه. ماشاءالله از بیست تا دخترِ کلاس نوزده‌‌تای آن‌ها رفیقه‌تان هستند. چرا به سراغ آن‌ها نمی‌روید؟ چرا با آن‌ها گرم نمی‌گیرید؟»

می‌گوید و دیگر نمی‌شنوم. فقط سیاهی موی براقش چشمانم را پرکرده است. مثل وقتی که از بازجویی خلاص می‌شوم و پس از نوشتن آن‌چه از من خواسته‌اند برمی‌خیزم و از اطاق بیرون می‌آیم و روز هست و آفتاب هست و تاریک می‌بینم و تاریک می‌اندیشم و با سر به ‌دیوار می‌خورم.

مثل بقیه. شما هم مثل بقیه. نکته همین است. مثل بقیه بودن. مثل بقیه اندیشیدن. مثل بقیه رفتار کردن. وجود هدایت را پذیرفتن. از خدای ابراهیم و اسحاق برگزیده‌ی او گسستن. دانستنِ این که مثل لاک‌پشت در پوسته‌ای سخت پنهان شده‌ای. دانستنِ این که قهرمان نیستی. دانستنِ این که می‌ترسی. دانستنِ این که تنها آفریده‌ی ذهنِ خود را دوست می‌داری. دانستنِ این که جز این نیست. حیات تو جزاین نیست.

گفت نه. گفت اشتباه می‌کنی. گفت و دست‌هایم را گرفت، ایران خانم. جز یکی دوبار ندیده بودمش. سبکباری‌اش را نمی‌پسندیدم. در پشت پیش‌خوان چای‌فروشی دانشکده ایستاده بود. سیگار می‌کشید. وقتی گفتم هر زنی را در نخستین برخورد می‌توان شناخت، گفت نه. گفت اشتباه می‌کنی. گفت و دست‌هایم را گرفت، ایران خانم. که حالا حتماً. حتماً ببینم، ساعت چند است؟ حدود سه‌‌ونیم.

برمی‌خیزد. صورت‌حساب را می‌پردازد. از رستوران بیرون می‌آید. قدم‌زنان. در خیابان شاه. باید بنویسم وقتی از دکه‌ی جگرفروشی بیرون آمدم چیزی، دملی، گلویم را گرفته بود. نمی‌توانستم آب دهانم را فرو بدهم. آمدم سر چهارراه پهلوی. در حوالی ساعت دو. باید بنویسم که خیابان پهلوی راه‌بندان است. ایستاده‌ام و نمی‌دانم چه کنم. دلم می‌خواهد با کسی حرف بزنم. و هیچ‌کس را نمی‌شناسم. تنم مورمور می‌شود. لرزشی خفیف از پنجه‌ی پایم بالا می‌آید و تا پلک‌هایم می‌رسد. پلک‌هایم می‌پرند. اتومبیلی به اتومبیلِ دیگری می‌خورد. صدای خردشدنِ شیشه. صدای فریاد. هیاهو در میانِ خیابان اوج می‌گیرد. اغلب عابرها به جانب محل تصادف می‌دوند. حتی روزنامه‌فروش که به من می‌گوید «آقا، نوکرتم، این روزنامه‌ها را بپا تا من برگردم.»

اسماعیلی به چهارراه یوسف‌آباد می‌رسد. بروم؟ بروم به جانبِ بیمارستان؟

خالی از نطفه‌ی من. خالی از خاطره‌ی من. خالی از من. منی که به تدریج در او، در ذهن و در تنِ او نفوذ کردم. وقتی به او گفتم که می‌خواهم ازدواج کنم خندید. گفتم این چند ماه آشنایی برای شناختن کفایت می‌کند. گفت شناختنِ چه کسی؟ گفتم منظورم بیشتر شناسایی تو از من است. می‌بینی. کم و بیش درسم تمام شده است. البته تا دوره‌ی دکتری ادامه‌اش می‌دهم. حالا درآمد بخور و نمیری دارم که کفاف مخارج هردومان را می‌دهد. گفت شوخی می‌کنی. گفتم نه. گفت می‌دانی ازدواج یعنی چه؟ گفتم گمان می‌کنم. گفت چرا می‌خواهی ازدواج کنی؟ مگر همین‌‌طور چه اشکالی دارد؟ گفتم راستش نمی‌دانم. فقط می‌دانم که فرقی با بقیه ندارم. هر مردی، در حدود سی‌سالگی باید زن بگیرد و بچه‌دار بشود. اگر قرار بود شاخ غولی را بشکنم تا حالا آن را شکسته بودم. گفت که این‌طور. که فقط می‌خواهی ازدواج کنی و بس. برایت خواستِ من و وجود من مطرح نیست.

خواستِ او؟ وجود او؟ چطور می‌شود فهمید؟ چطور می‌شود دانست؟ می‌دانستم که اسمش ایران است. می‌دانستم که چگونه لباس می‌پوشد، چگونه حرف می‌زند، چگونه شاد یا غمگین می‌شود. می‌دانستم که در کجا به دنیا آمده است، در کجا بزرگ شده است و خانواده‌اش چه کسانی هستند. می‌دانستم که درس خوانده است و وضع او با موقعیتِ اکثر زن‌های نسل پیش از خودش فرق می‌کند. و چیزهایی نظیر این‌ها. اما چه سود؟ زمان به من ثابت کرد که این چیزها حاکی از او، حاکی از تمامیتِ وجودی او، نیست. شبِ طلاق به ابوالفضل گفتم: «حتماً باورت نمی‌شود. حتماً در دلت می‌پرسی چه مرگش است. نه گرفتاری مالی دارم و نه گرفتاری‌های دیگر. تازه زندگی‌ام ظاهراً هیچ کم ندارد. به یک معنی من باید خوشبخت هم باشم. مردی که زنی زیبا دارد و دو دخترِ مثل دسته‌ی گل. مردی که در دانشگاه درس می‌دهد. درآمدش خوب است. خانه‌اش در محله‌ی مناسبی قرار دارد. وسایل خانه‌اش مرتب و به‌اندازه‌اند. ظاهراً در این زندگی هیچ کم و کاستی نباید باشد. مردهای دیگر همیشه دردی، گرهی در کار و زندگی دارند که آزارشان بدهد. من ظاهراً مشکلی در کارم نیست. دوستان خوب، زندگی مرفه، فرزندان دوست‌داشتنی و همسر مهربان. چه می‌خواهم؟

ابتدا فکر کردم مشکل، اصل ازدواج، مجموعه‌ی اجتماعی ازدواج است. و طبیعی و معمول است. یا این‌که خاصه‌ی رابطه‌ی من و زنم است. بهتر است بگویم شاید قسمتی از مشکل زاییده‌ی صورتِ اجتماعی و قانونی ازدواج باشد. پس از یکی دو سال پی بردم که این‌ها هست و در عین حال مسایل دیگری هم هست، به‌ تدریج حس کردم قرارداد حقوقی ازدواج وضع تازه‌ای برای ایران ایجاد کرده است. در چشم او شوهر بودن من مرا در رابطه‌ای خاص قرار داده بود. حقی که او از من مطالبه می‌کرد مثل حقوق صاحب ملکی به مایملکش بود.

من آن آزادی یا بهتر بگویم آن حداقل فضای حیاتی را که لازمه‌ی رشدِ طبیعی هر موجود زنده‌ای است کم‌‌کم از دست می‌دادم. به مرور زمان نگاه‌هایم، نحوه‌ی خور و خوابم، نحوه‌ی زیست اجتماعی‌ام، و خلاصه کلیه‌ی وجوه زیستی‌ام در زیر ذره‌بین زنی قرار گرفته بود که تا پیش از بچه‌دار شدن‌مان فقط و فقط علاقه، لااقل از نظر من، به او حقی در این باره می‌داد. نه تنها زمانِ حالِ زندگی‌ام در زیر نگاه‌های کنجکاو و بازخواست‌کننده‌ی او قرار داشت بلکه می‌کوشید ذره ‌ذره، جزء به جزء گذشته‌ام را هم دریابد، زیر و رو کند و باز بسازد. آدم‌های دیگر را نمی‌دانم، اما در مورد خودم باید بگویم من به تنهایی و به خلوت و به فضایی خاص خودم، به فردیتم احتیاج دارم. واین فردیت را ایران به مخاطره انداخته است. البته، می‌شود گفت که عشق انحصارطلب است، و عشق خواهانِ مالکیت بی‌چون‌وچراست، و عشق مسخرکننده و اشباع‌کننده است. و می‌شود گفت که احوالِ ایران طبیعی است. و حتی باید گفت که اگر قضیه را از دیدگاه او تحلیل کنیم خیلی خیلی با آن‌چه من ادعا می‌کنم فرق دارد.

اما به هر حال، مسئله این است که فرصت حیات کوتاه است. مسئله این است که در رابطه‌ی میان دو نفر، آن هم رابطه‌ای مبتنی بر قرارداد حقوقی، بالاخره یکی شیء خواهد شد، مسخ و بی‌جان خواهد شد. و من ده سال است نمی‌خواهم که نه خودم و نه ایران بمیریم، شیء بشویم، مسخ و بی‌جان بشویم.» دروغ می‌گفتم.

اسماعیلی وارد فروشگاه بزرگِ ایران می‌شود. عجیب است که فروشگاه حالا بسته نیست. این‌همه شیء! هر طبقه مخصوصِ چند دسته از چیزهای مورد احتیاج است. چیزهای مورد احتیاج؟ مگر به غیر از خوردن، پوشیدن و امثال آن آدمی‌زاد چقدر احتیاج دارد؟ در همین مورد اشتباه می‌کردم. تا پیش از ازدواج با ایران، او را درست مثل این فروشگاه می‌شناختم: اسمی و مکانی برای فروش. فی‌الواقع نمی‌دانستم که در درون آن، در درون او، چه چیزهاست.

کسی که برای خریدن شیء معین به این‌جا می‌آید با کسی که در این‌جا کار می‌کند تفاوت بسیار دارد. هزاران شیء خرد و ریز در این‌جا هست که چشم خریدار عجول آن‌ها را نمی‌بیند. وقتی که سال‌ها شب و روز با ایران در زیر یک سقف زندگی کردم دانستم. دانستم که او را هیچ‌گاه نشناخته بودم. و نه او را. که همه را. همه‌ی آدم‌هایی را که فقط به سببی معین با آن‌ها سروکار داشتم.

 

 

+ شب هول ـ هرمز شهدادی


* حافظ


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۷:۴۸
لیلی

ایستاده بود کنار جوی آب. باریک و بلند بود با آن پیراهنِ‌ مشکی. بازوهایش برهنه بود،‌ سفید سفید. موهای بافته‌اش را پشتِ‌ سرش انداخته بود. عینک داشت. پیراهنش چین‌دار بود، چین‌های‌ ریز،‌ آن هم دور کمر. لبه‌ی دامنش یک نوار تور سفید بود،‌ چین‌دار. پاهایش باریک و سفید بود با آن چکمه‌های سیاهِ ساق‌کوتاه. ایستاده بود. نیم‌رخش را دیدم،‌ بینی و یک چشم و تراشِ گردنش را. افسار اسب دستم بود. مراد هم بود،‌ یا نبود. فخرالنساء بود. نگاهش کردم. نگاهم کرد،‌ از پشتِ‌ همان شیشه‎‌های‌ عینک. چشم‌هایش هنوز زنده و سیاه بود. سرش را برگرداند. مراد بود؟ حتما. برای‌ این‌که باز سوار شدم،‌ مراد کمک کرد. به تاخت رفتم و دوباره برگشتم و باز. نگاهم نمی‌کرد. پیاده شدم. اسب را سپردم دستِ‌ مراد. برگشتم،‌ از توی درخت‌ها،‌ همان‌جا که سایه بود و جابه‌جا چند لکه‌ی نور روی برگ و شاخه‌ها. صدای‌ گنجشک‌ها هم می‌آمد. یک شاخه از درخت شکستم. آن‌جا بود،‌ در انتهای آن دالانِ‌ سبز طولانی،‌ توی روشنایی‌ خیره‌کننده‌ی آفتاب که چشم را می‌زند. شاخه دستم بود. هنوز ایستاده بود و نگاه می‌کرد. لبخند می‌زد،‌ همان لبخندِ تلخ که وقتی‌ آدم می‌دید دلش می‌خواست صورتِ‌ خودش را پنهان کند یا این‌که برود روبه‌وری آینه‌ی قدی بایستد و درست به سر و وضعِ خودش دقیق شود. برگشتم. شاخه‌ی‌ دستم لختِ لخت بود،‌ تمامِ‌ برگ‌هایش را کنده بودم. یکی‌ دیگر کندم و از لابه‌لای درخت‌ها رفتم لبِ‌ حوض، پای آن دخترهای‌ سنگی‌ که آب از دهانشان می‌ریخت توی‌ حوض. لختِ‌ لخت بودند،‌ با پستان‌های کوچک و شکم‌های برآمده. توی آب نگاه کردم،‌ موهایم آشفته بود،‌ برگشتم. هنوز پشتِ‌ درخت‌ها،‌ آن‌طرف،‌ توی خیابانِ‌ ریگ‌ریزی‌شده ایستاده بودم. موهایم را با دست درست کردم و پیچیدم توی خیابان. از پهلویش رد شدم،‌ از آن طرفِ خیابان،‌ از کنار جوی‌ آب. فقط به آب نگاه می‌کردم،‌ به برگ‌هایی که داشت روی آب می‌رفت،‌ که یک‌دفعه گفت: «خسروخان، نکند عاشق شده‌ای،‌ هان؟». برگشتم. خودش بود با همان لبخند و همان چشم‌ها و آن دو خطِ‌ کنار لب‌ها.

کاش از همین جا شروع می‌کردم،‌ نه از آن عکسِ رنگ‌ورورفته‌ی خانم‌جان و آن فواره و آن گلدان. دیگر گذشته. می‌دانم که حرفی‌ نزدم. آمد،‌ خودش آمد و دست گذاشت زیر چانه‌ام. سرم را بلند کردم. همان لبخند. کاش می‌شد یک جوری‌ این لبخند را پاک کنم. فخری‌ نمی‌تواند،‌ اصلا نمی‌تواند آن‌طور بخندد. هر چه کردم نتوانست. دهانش را باز می‌کرد و دندان‌های درشتش را نشان می‌داد و می‌خندید،‌ آن هم بلند. احمق!

اما فخرالنساء... مثل این‌که در مجموع آن خطوطِ‌ کنار لب‌ها و آن چشم‌ها و حتا چرخشِ لب‌ها چیزی‌ بود که آدم را می‌ترساند. آدم حس می‌کرد که چقدر کوچک و حقیر است،‌ حالا اگر نوه‌ی حضرت‌والا هم هست،‌ باشد. کاش می‌مردم.

 

*

 

فخرالنساء... کاش عکس داشتم. گلدان... گل میخک... فخرالنساء دستم را گرفت. چه دستِ سبکی داشت! رفتیم توی‌ درخت‌ها،‌ توی‌ همان دالانِ‌ سبز طولانی که به سایه می‌رسید و به آن طرفِ درخت‌ها،‌ به چاه گاو و به آن ستون گچی. خم شد،‌ چند سنگ برداشت و گذاشت کفِ دستم. نگاهم کرد،‌ می‌خندید. همان لبخند بود. زیر برقِ آفتاب که نمی‌شد جایی پنهان شد. گفت: «بزن.» گفتم: «به چی؟»

 

+ شازده احتجاب ـ‌ هوشنگ گلشیری


۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۸ ، ۰۸:۳۶
لیلی

* به هر حال،‌ باید این را قبول کرد: همیشه برای همه چیز توضیحی علمی هست. البته می‌توان به شعر پناه برد،‌ یا با اقیانوس عهدِ دوستی بست،‌ به صدایش گوش داد،‌ یا نیز به رازهای‌ طبیعت همچنان اعتقاد داشت. کمی شاعر،‌ کمی خیال‌پرست... به پرو پناه می‌آوری،‌ در پای‌ جبالِ‌ «آند»، روی‌ ساحلی که همه چیز به آن ختم می‌شود ـ پس از آن‌که در اسپانیا با فاشیست‌ها، در فرانسه با نازی‌ها،‌ در کوبا با غاصب‌ها جنگیده‌ای ـ زیرا که در چهل‌وهفت‌سالگی هر چه باید بدانی دانسته‌ای‌ و دیگر انتظاری نه از هدف‌های بزرگ داری و نه از زن‌ها: با منظره‌ای زیبا دل خوش می‌کنی. مناظرِ‌ کم‌تر به تو نارو می‌زنند. کمی، شاعر،‌ کمی خیا... وانگهی شعر را روزی به شیوه‌ی علمی توضیح خواهند داد، به عنوانِ یک پدیده‌ی مترشح داخلی بررسی‌ خواهند کرد. علم از همه سو مظفرانه بر انسان تاخت آورده است. مالکِ قهوه‌خانه‌ای‌ در ماسه‌زارهای ساحلِ پرو می‌شوی و تنها مونست اقیانوس است. اما برای این هم دلیلی هست: مگر نه این‌که اقیانوس تصویرِ زندگیِ ابدی، وعده‌ی ادامه‌ی حیات و تسلای آخرین است؟ کمی شاعر، کمی... خدا کند که روح وجود نداشته باشد: این تنها راه است برای او که اغفال نشود،‌ به دام نیفتد. دانشمندان به زودی‌ وزنِ دقیق،‌ درجه‌ی غلظت،‌ سرعتِ‌ عروجِ آن را اندازه خواهند گرفت... وقتی آدم فکرِ میلیاردها روح را می‌کند که از آغازِ‌ تاریخ تا امروز پریده و رفته‌اند گریه‌اش می‌گیرد: یک منبعِ نیرو که به هدر رفته است. اگر سدهایی‌ ببندند تا آن‌ها را هنگامِ عروج جذب کنند،‌ نیرویی به دست می‌آید که با آن می‌توان سراسرِ‌ زمین را روشن کرد. به زودی‌ انسان تماما قابل استفاده خواهد شد. مگر نه این‌که از مدت‌ها پیش زیباترین رویاهایش را گرفته‌اند تا از آن‌ها جنگ و زندان بسازند؟
 
* تنهاییِ‌ بد،‌ همان که خردت می‌کند و نه آن‌که یاری‌ات دهد تا نفس بکشی.
 
* مثلِ هر روز صبح با تعجب در آیینه به چهره‌ی‌خود نگریست و با تمسخر به خود گفت: «من این را نخواسته بودم!» با آن موهای خاکستری‌ و با آن چین و چروک‌ها معلوم بود که تا یکی دو سالِ‌ دیگر به چه صورت درمی‌آمد: دیگر چاره‌ای نداشت جز این‌که به وقار و تشخص پناه ببرد. چهره‌اش دراز و باریک بود،‌ با چشم‌هایی‌ خسته که آن‌چه می‌توانست می‌کرد. دیگر به کسی نامه نمی‌نوشت،‌ از کسی نامه برایش نمی‌رسید،‌ کسی را نمی‌شناخت: از دیگران بریده بود ـ مثلِ‌ هر وقت که بیهوده بکوشی تا از خودت ببری.
 
* هق‌هق می‌گریست. در این لحظه بود که آن‌چه مرد «حماقتِ‌ شکست‌ناپذیر» می‌نامید دوباره به سراغش آمد و گرچه خود کاملا از آن آگاه بود،‌ گرچه عادت داشت که همیشه ببیند که هر چه به آن دست می‌زند ویران می‌شود،‌ ولی‌ این بود که بود،‌ کاری‌ نمی‌شد کرد: چیزی‌ در او بود که نمی‌خواست دست بردارد و تسلیم شود،‌ و همیشه به همه‌ی دام‌های امید می‌افتاد. در تهِ دل به سعادتی‌ ممکن اعتقاد داشت که در عمقِ‌ زندگی پنهان است و ناگهان سربرمی‌آورد تا در دم غروبِ همه‌جا را روشن کند. نوعی‌ حماقتِ‌ مقدس در او بود،‌ نوعی معصومیت که هیچ شکستی‌،‌ هیچ خطای منکری هرگز نتوانسته بود آن را از میان بردارد،‌ نیرویی‌ از امید،‌ امیدِ واهی،‌ که او را از میدان‌های جنگ در اسپانیا تا نهانگاه‌های‌ «ورکور» در فرانسه و کوه‌های‌ «سیرامادره» در کوبا کشانده بود و نیز به طرفِ دو سه زن که همیشه،‌ در لحظاتِ‌ بزرگِ ترک و تسلیم،‌ آن‌گاه که هر امیدی باطل می‌نماید،‌ می‌آیند تا تو را وسوسه کنند و به زندگی‌ بازگردانند. با این‌همه،‌ سرانجام گریخته و به این ساحل پرو آمده بود، همچنان‌که دیگران به صومعه می‌روند یا روزگارِ خود را در غاری‌ از جبالِ «هیمالیا» به سرمی‌آورند. او در کنار اقیانوس می‌زیست همچنان‌که دیگران در کنارِ‌ آسمان: یک ماوراءاطبیعه‌ی‌ زنده،‌ هم متلاطم و هم آرام،‌ فراخنای سکون‌بخشی که هر بار نگاهت بر آن بیفتند تو را از تو می‌رهاند. بی‌نهایتی در دسترس،‌ که زخم‌هایت را می‌لیسد و یاری‌ات می‌کند تا از جهان دست بشویی.
 
* با این‌همه،‌ مرد آزموده و آگاه بود: همیشه موجِ نهمِ تنهایی،‌ قوی‌ترین موج، همان که از دورترین نقطه می‌آید، از دورترین جای‌ دریا،‌ همان است که تو را سرنگون می‌کند و از سرت می‌گذرد و تو را به اعماق می‌کشاند،‌ و سپس ناگهان رهایت می‌کند،‌ همان‌قدر که فرصت کنی تا به سطحِ‌ آب بیایی،‌ دستهایت را بالا ببری،‌ بازوهایت را بگشایی و بکوشی‌ تا به نخستین پرِ‌ کاه بچسبی. تنها وسوسه‌ای که کس هرگز نتوانسته است بر آن غالب شود: وسوسه‌ی امید. با تعجب از این پافشاری‌ خارق‌العاده‌ی جوانی‌ در خود،‌ سرش را به چپ و راست تکان داد: در آستانه‌ی پنجاه‌سالگی،‌ دوامِ این عارضه در نظرِ او واقعا یاس‌آور بود.

 
* حتما دلیلی داشت،‌ همیشه دلیلی هست،‌ اما بهتر است که آن را نداند. کائنات را علم توضیح می‌دهد، موجودات را روانشناسی تشریح می‌کند، اما هر کس باید از خود دفاع کند،‌ خود را واننهد،‌ نگذارد تا آخرین ریزه‌های‌ توهمش ربوده شود.
 
* برای این‌که بتواند در برابرِ این نیاز به حمایت کردن که بر بازوهایش،  بر شانه‌هایش، بر دست‌هایش چیره می‌شد از خود دفاع کند با تمسخر اندیشید: « ژاک رنیه،‌ تو هیچ‌وقت عوض نخواهی شد.»
 
 
پرندگان می‌روند در پرو می‌میرند/جورج اورول/ترجمه‌ی ابوالحسن نجفی


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۷ ، ۱۱:۰۷
لیلی


بابیلون برلین (Babylon Berlin) که انگار پرخرج‌ترین سریال تاریخ تلویزیون آلمان (و شاید پرخرج‌ترین سریال غیرانگلیسی‌زبان) هست و نتفلیکس آن را پخش کرده است یکی از جذاب‌ترین سریال‌هایی است که امسال تماشایشان کرده‌ام. تا حالا دو فصل کاملا پیوسته از این سریال در شانزده قسمت ساخته و پخش شده است (سال 2017). قصه‎‌ی سریال در برلین درگیر آشوبِ 1929 اتفاق می‌افتد،‌ در آخرین سال‌های جمهوری وایمار (1918-1933)،‌ پیش از به قدرت رسیدن نازی‌ها و هیتلر،‌ ده سال پیش از جنگ جهانی دوم (1939-1945)،‌ درگیر بین کمونیست‌ها و فاشیست‌ها و روس‌های طرفدار استالین و تروتسکی و... و اوج بحران اقتصادی و سیاسی. همه‌ی این‌ها بسترِ شکل‌گیری قصه‌ی کارآگاهی/جاسوسی جذاب سریال است: ملغمه‌ای از آشوب،‌ فقر،‌ خطر،‌ ناامنی،‌ کلوپ‌های شبانه،‌ درگیری پلیس امنیت و اخلاق با کلوپ‌های شبانه و ...،‌ کارخانه‌های بزرگِ تعطیل‌شده،‌ جمعیتی که در همه‌ی خیابان‌ها به وفور یافت می‌شود و هیچ نقشی ایفا نمی‌کند،‌ نه حتا ناظر. مثل اشیایی که فقط در صحنه حضور دارند بدون کوچک‌ترین تاثیری برای وقایع و اتفاقات (چه قصه‌ی آشنایی).

فضای سریال به شدت تیره و تار و افسرده (شبیه فیلم‌های آخرالزمانی) ولی جذاب است. موسیقی جذاب و کاملا منطبق  بر و اصلا بخشی از قصه هست. داستانِ کارآگاه جوانِ‌ کلنی،‌ گرئون راث،‌ سرباز سابقِ‌ جنگ اول و درگیر اعتیاد و عشقی ممنوع که برای پیگیری یک پرونده‌ی فیلم‌های مستهجن،‌ برای همکاری با پلیس امنیت و اخلاق به برلین می‌آید و پرونده از لایه‌ای به لایه‌ی دیگر منتقل و پیچچیده و پیچیده‌تر می‌شود. شارلوت ریتر،‌ دختر فقیری که زندگی خود و خانواده‌اش را از کارهای پاره‌وقتِ گاه‌گاهی به عنوان منشی در اداره‌ی پلیس و همچنین در کلوپ شبانه می‌گذراند و رویایش اولین کارآگاه پلیس زن شدن است.

 

* فروغ فرخ‌زاد

 

* تماشای این سریال به شدت پیشنهاد می‌شود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۷ ، ۱۲:۴۵
لیلی
Some days ... the whole world seems upside down. And then somehow, improbably, and when you least expect it, the world rights itself again. 

+ Grey's Anatomy - S4E10


۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۷ ، ۰۸:۰۰
لیلی

من همونی‌ام که تا چند سال پیش به شدت در مقابل سریال دیدن مقاومت می‌کردم و مثلا سالی، دو سالی، سدهای مقاومتم می‌شکست و سریالی می‌دیدم. تا جایی که حضورذهن دارم فرندز، لاست، پریزون برک و 24 اون سدشکن‌ها بودند قبل از این‌که مقاومتِ من بشکنه و موج سریال‌بینی یواش یواش از راه برسه و الان در شرایطی باشم که هم‌زمان ده سریال خارجی رو تماشا می‌کنم (در کنار سریال‌های ایرانی در حال پخش در شبکه‌ی نمایش خانوادگی که تماشای اون‌ها بیشتر شده یک سنت دورهمی خانوادگی).

با خودم قرار گذاشتم که در مورد سریال‌ها بعد از پایانشون یا پایان یک فصل صحبت کنم، مگر این‌که نتوانم در مقابلِ نوشتن در موردشون مقاومت کنم. (این پست پر شده از کلمه‌ی «مقاومت»!)

آخرین سریالی که تمام کردم و تماشای اون رو توصیه می‌کنم و احتمالا همه‌ی سریال‌بین‌ها تماشاش کردند، مینی‌سریال بیگ لیتل لایز هست محصول سال 2017 شبکه HBO هست که فصل دومش هم در حال ساخته. سریال هفت قسمت هست و پیش از تعطیلاتِ هفته‌ی قبل، در عرض دو شب (روز کاری) تمومش کردم. امروز که به یکی توصیه‌ش کردم و پرسید: جنائیه؟ مجبور شدم چند جمله‌ای در موردش توضیح بدم و متوجه شدم که مدلِ ساختار سریال شبیه رمانی که به شدت دوستش دارم «خدای چیزهای کوچک» هست (البته قیاس مع‌الفارغ). از اون‌ها که در شروع قصه می‌دونی فاجعه‌ای اتفاق افتاده، بدون این‌که دقیقا ماهیتش رو بدونی و همان‌طور که قصه پیش می‌ره، مثل کنار زدنِ لایه‌های پیاز به مرکز ماجرا نزدیک می‌شی؛ به ماهیت فاجعه و دلایلش. البته، قصد ندارم فاجعه و قصه‌ی خدای چیزهای کوچک رو با دروغ‌های بزرگ کوچک مقایسه کنم. می‌تونم بگم ساختار این سریال شکلِ خیلی ساده‌تر ساختارِ اون رمان هست.

همین دیگه، مدت‌هاست که در مورد فیلم یا کتاب ننوشتم و نمی‌تونم بیشتر از این حرف‌های کلی چیزی بنویسم! فقط این‌که اگر ندیدیش، ببینیدش.


پ. ن.: آرزو می‌کنم بی‌حوصله و شلخته‌نویسیم زودتر درمان بشه.


بعدانوشت:


اون ده تای دیگه:

  • 1.     11.22.63
  • 2.     13 Reason Why
  • سیزن اول
  • 3.     Babylon Berlin
  • سیزن دوم
  • 4.     Friends
  • تکرار واقعا نمی‌دونم چندم! سیزن دوم. و چون حتا به چشم سریال نگاهش نمی‌کنم و نگاهم بهش جور دیگه‌ایه، مثل تجدید دیدار با دوستان قدیمی، جزو اون ده تا هم نیست!
  • 5.     Grey’s Anatomy
  • سیزن سوم. واقعا جاذبه‌ی سیزن دوم یک چیز دیگه بود!
  • 6.     Poldark
  • سیزن دوم
  • 7.     Strike (C. B. Strike )
  • سیزن اول
  • 8.     Suits
  • سیزن اول
  • 9.     The Big Band Theory
  • سیزن سوم
  • 10. The Crown
  • سیزن اول
  • 11. Westworld


۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۴۷
لیلی

https://t.me/ShayadLA


* این پست به بالای صفحه پین شده و پست‌های جدید وبلاگ در پایین این پست منتشر می‌شوند.



*** اگر لینکِ کانال را می‌خواهید، لطفا به هیچ‌وجه پیام خصوصی ندهید. چون هیچ راهی برای جواب دادن به شما ندارم. لطفا عادی پیام بدهید.


۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۲۴
لیلی

خبر آمد خبری در راه است...

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۵۴
لیلی
در آخرین ساعتِ بیست‌وپنجمین روز سال نودوهفت، بالاخره توانستم لپ‌تاپم را باز کنم. چقدر لپ‌تاپ خودِ آدم، جای خودِ آدم، خانه‌ی خودِ آدم، عزیز و دوست‌داشتنی‌ست.

از اولین روزهای سال دوست داشتم در مورد خیلی چیزها بنویسم. ولی وقتی که لپ‌تاپم در دسترس نباشد، عملا حتا نوشتنم هم نمی‌آید. با این لپ‌تاپِ قدیمی که چشم‌بسته هم نقطه به نقطه‌ی کیبوردش را حفظِ حفظم، با این یارِ دوست‌داشتنی که چه چیزها که ننوشته‌ام، جور دیگری دوستم. عملا شرطِ لازمم هست برای نوشتن. یکی از چیزهایی که قرار بود در موردش بنویسم، سریال‌هایی بود که در حالِ تماشایشان هستم. خب، خیلی چیزها وقتی در لحظه نوشته نشوند، کلا هیچ‌وقت دیگری نوشته نمی‌شوند. پس بگذارید خیلی کوتاه در موردشان بنویسم و از حالا به بعد، اگر چیزی پیش آمد، همان وقت بنویسم.

در حال تماشای این سریال‌ها هستم:

The Big Bang Theory که البته تا حالا که بعد از سه چهار ماه ناخنک‎زن‌طور پیش آمده‌ام و به ابتدای سیزن سوم رسیده‌ام، نتوانسته با فرندز عزیز رقابت کند. ولی خب، جای خودش را پیدا کرده است برای دقایقی حال خوب کردن. کوتاه هم هست و مناسب برای همین منظور. بعد از فرندز، برای دقایقی خندیدن و خوب بودن، توصیه می‌شود. البته این‌جا هم آدم‌های خاص خودش را دارد. شخصیت محبوبِ من در این سریال، راج هست! که البته، این کجا و محبوب‌های فرندز کجا. البته باید به این‌ها هم فرصت داد. مقایسه‌ بعد از دو سیزن‌وخرده‌ای در مقابل ده سیزن منصفانه نیست.

Grey’s Anatomy، این یکی را اما به سرعت به ابتدای سیزن سوم رسانده‌ام. دوستش دارم. برای من که سال‌ها قبل سریال پرستاران (با عنوان اصلی All Saints) را که از شبکه اول پخش می‌شد دوست داشتم، این یکی خیلی جذاب‌تر و دیدنی‌تر است و البته لازم نیست برای فهمیدن داستانِ واقعی به هوش و احساست مراجعه کنی و تازه بعدترها بفهمی که علی‌رغم تمامِ تلاشت برای کشف، چه داستان‌های کاملا متفاوتی را از تلویزیون تماشا کرده‌ای! پخش گریز آناتومی از سال 2005 شروع شده و تا همین حالا هم ادامه دارد (در سیزن چهاردهم). فعلا تصمیم دارم پنج سیزن اولش را حتما ببینم. تا بعد چه پیش آید.

Twin Peaks، برای شروعِ تماشای این یکی خیلی هیجان داشتم و بالاخره بعد از تعطیلات نوروز شروعش کردم. در واقع عمده‌ی هیجان من برای سیزن سوم این سریالِ دیوید لینچ هست که سال 2017 پخش شد. فعلا ابتدای سیزن دوم هستم که سال 1991 پخش شده است. بعد از اتمام این فصل، یک فیلم سینمایی هم دارد و بعد سیزن سوم، بعد از 25 سال فاصله.

Babylon Berlin، انتهای سیزن اول این سریال آلمانی سال 2017 هستم. فضا، از آن فضاهاست که تماشا و خواندن درباره‌اش را دوست دارم. در مورد برلین، ده سال پیش از جنگ‌جهانی دوم. برلینِ درگیر آشوب و کمونیست‌ها و در حال زایش نازیسم و درگیری بین روس‌های طرفدار استالین و تروتسکی و...


اگر پیش آمد در موردشان بیشتر خواهم نوشت.


۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۴۴
لیلی

وقتی در بزرگراه به طرف خانه می‎آمدند، لوئیس گفت: اگه نمی‎تونی همه‎ی اون چیزی رو که دنبالشی به دست بیاری، لااقل به قسمتی از اون خودت رو راضی کن، این‎قدر مغرور نباش.

هلن که تحت‎تاثیر قرار گرفته بود، گفت: به چی راضی باشم، لوئیس؟

لوئیس مکث کرد. بعد گفت: خودتو به کم‎تر قانع کن.

ـ هرگز به کم‎تر قانع نمی‎شم.

ـ آدما مجبورن سازش کنن.

ـ من روی آرمان‎هایم سازش نمی‎کنم.

ـ با این حساب به چی تبدیل می‎شی؟ یه پیردختر پژمرده‎ی بی‎روح؟ فایده‎ش چیه؟

ـ هیچ‌‏چی.

ـ خب پس چکار می‎خواهی بکنی؟

ـ منتظر می‎شم و رویابافی می‎کنم، بالاخره یه اتفاقی می‎افته.

ـ دیوونه!

لوئیس هلن را جلوی بقالی پیاده کرد.

هلن گفت: برای همه‎چی متشکرم.

لوئیس گفت: تو من رو می‎خندونی!

و سرعت گرفت و دور شد.

بقالی بسته بود و طبقه‎ی بالا تاریک. هلن به خاطر آورد که پدرش اکنون بعد از خستگی یک روز طولانی، خوابیده است و افرائیم را خواب می‎بیند. از خود پرسید: راستی خودم را برای چی حفظ می‎کنم؟ چرا سرنوشت بابرها این‎همه غم‎انگیز است؟

 

+ فروشنده ـ برنارد مالامد

 

* قبلا پایین یکی از پست‎های شاید... گذاشته بودمش.

۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۲۹
لیلی

نه. باید بگریزم. باید به‌خواب بروم. من آدمم و محکوم به زندگی روز، به زندگی ظاهر. نباید به طبیعت شبانه تن در بدهم. لحاف را بر سرم می‌کشم. گوش‌هایم را با دو دست محکم می‌گیرم، سرم را به بالش می‌فشارم، و درهم‌کشیده و دندان بر دندان فشرده، ترسان و حیران، خواب نجات‌بخشی به‌سراغم می‌آید. هان! این رخوت مطبوع که در ساق‌های پا رخنه می‌کند، این گرمای آرام‌بخش که تا قفسه‌ی سینه بالا می‌آید، و این احساس رهایی و سکون، جز خواب مهربان نیست که سرانجام من لرزان را در آغوش می‌فشارد. و ناگهان صبح است. خروسان منادی سحر، پیشاهنگان آفتاب غوغا می‌کنند. گله در آغل بی‌تاب است. سرما و سوز صبحگاهی گرمی تن را هزار چندان می‌کند. و های‌وهوی آن‌ها که دیری است از خواب برخاسته‌اند، اصوات آشنا را در سراسر ده می‌پراکند. تیغ آفتاب بر بلندی ده، بر سرشاخه‌های درختان برافراشته در سایه‌روشن صبح می‌زند و ده، آرام آرام، در خون من بیدار می‌شود. صدای بم آقابزرگ که بر سر سجاده نشسته است و ورد می‌خواند، صدای پای نانا که بساط صبحانه را آماده می‌کند، و صدای غوغای ده که زنده و بیدار، کار روزانه را آغازمی کند، چنان آرامش عصبی مرا تشدید می‌کند که نشئه‌ی صبح و زندگی دوباره کاهلانه خود را به‌دست خواب می‌سپارم. وقتی که باز بیدار می‌شوم، قل‌قل سماور، گرمای زغال‌های گداخته در منقل، بوی شیر و نان تازه و پنیر و سرشیر، روشنی روز، برق پرجلال آفتاب و چهره‌ی نورانی آقابزرگ و قرص درخشان صورت نانا، همه‌ی هول شبانه را به‌ رنجی اندک تبدیل می‌کند که در راه رسیدن به این جلوه‌ی حیات باید کشید. روشنی روز را دیدن به رنج تاریکی می‌ارزد.

 

+ شب هول ـ هرمز شهدادی


* حسین پناهی

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۶ ، ۲۱:۳۶
لیلی

تا مورچه‌خورت راه از بیابان می‌گذرد. خرپشته‌های خاک، بوته‌های گون، و گاه و بی‌گاه تک درختی. طراوت و سرسبزی اصفهان، همچنان در ذهن باقی می‌ماند. شهری بزرگ. زنی باستانی که جایی در پهنه‌ی دشت، در دامنه‌ی کوهها و بر کناره‌ی زاینده‌رود، تقریباً در میانه‌ی ایران، در حد فاصل کویر و مناطق سردسیر، بر زمین ایستاده است. طبیعت در اصفهان ستمگر است. شهر را، خاصه در پاییز، به‌زندانی مبدل می‌گرداند که زندانی باستانی است. این‌جا طبیعت و آدمی و تاریخ، درهم می‌آمیزند و نشان‌ خویش را برجای می‌‌گذارند. هر پاره‌ی تن این ایران کوچک، تبلور ایران مادر است. شهری صنعتی که گرداگردش را روستا فراگرفته است. آب و درخت فراوان دارد. اما خصیصه‌ی کویری هم در شهر هست. خاک یا غبار، یا گردباد، یا نسیمی همیشگی که بوی نا و مرداب را می‌پراکند، جاودانه در فضایش جاری است. تابستان گرما پوست را می‌سوزاند و زمستان سرما پوست را می‌ترکاند. آب شیرین اما گچ‌دار، میوه و سبزی فراوان اما بیماری‌زا. بانوی صنعتی ایران. که همیشه با شیپور کارخانه‌ها از خواب بیدار می‌شود و با اذان مغرب گلدسته‌های مساجد به خواب می‌رود. بانوی مذهبی ایران. که دو فرزند یهودی و ارمنی‌اش را هنوز در خانه نگه می‌دارد. جوباره و جلفا. فرزندان ناخواسته‌ای که به هر حال پیوند خونی با مادر خویش دارند. وقتی که در اصفهان عصر آغاز می‌شود، آفتاب شنگرفی بر دیوار کوچه‌ی بن‌بست ما فرو می‌افتد. و دخترک سیاه‌چشم بر آستانه‌ی در، فرشته‌وار، ظاهر می‌شود. وقتی که مضطربم. دلم پرپر می‌زند که او دهانش را بگشاید، لب از لب بردارد، و مرا صدا کند. هر روز صبح زود از خانه بیرون می‌آیم تا راه مدرسه را با او طی کنم. روپوش ارمک مشکی می‌پوشد. مویش را می‌بافد. دو رشته‌ی پیچ‌درپیچ تا کمرگاهش فرو می‌افتد. آن‌گاه که شرمنده و شادمان مرا می‌بیند که در سرمای صبح منتظر بیرون‌آمدنش از خانه‌ام می‌خندد. می‌خندد و من می‌لرزم. نخستین عشق دردناک‌ترین عشق‌هاست. جوان‌ترین عشق پر التهاب‌ترین عشق‌هاست. اینک نطفه‌ی آدمیت ما بسته می‌شود. اینک لحظه‌ی بشری بودن، تعالی ما، آغاز می‌شود. و من که پرواز نمی‌دانم، مثل جوجه‌ی کبوتری بال‌های سنگین خود را با همه‌ی توانایی‌ام برهم می‌کوبم. می‌خواهم پرواز کنم. هر کلمه‌ای که او می‌گوید مقدس است. من حرف‌هایش را می‌نوشم. آکنده از غم می‌شوم. آغشته‌ی اندوهم و نمی‌دانم چاره چیست. راه مدرسه کوتاه است. لحظه‌ای دیگر باید سر کلاس درس بنشینم و بفهمم که چهارده‌ساله‌ام. که هیچ امکانی فرا رویم نیست. که او، دست‌نیافتنی و ناملموس باقی خواهد ماند. چقدر این راه عاشقانه را طی کردن زود تمام شد! چطور شد که ناگهان دخترک یک روز از خانه بیرون نیامد؟ آیا جهان همیشه چنین آسان دگرگون می‌شود؟ همسایه‌ی ما که دو دختر یازده‌ساله و چهارده‌ساله دارد ناگهان می‌میرد. مادر شیرین و شهین تصمیم می‌گیرد که خانه را بفروشد و از محله‌ی ما برود. چه شد؟ چرا رنگ از روی من پرید؟ چرا فوج کبوتران خانگی پرواز کردند و پلک‌های من جاودانه می‌پرند! چرا خیابان خم می‌شود، در درخت و سیاهی روپوش او می‌آمیزد، و او را، و جوانی مرا در گرداب فراموشی فرو می‌کشد؟ اکنون عصر اصفهان ستمگر است. من همه‌ی کوچه‌ها را می‌گردم. همه‌ی خیابان‌ها را طی می‌کنم. به‌دنبال آن دخترک سیاه‌چشمی می‌گردم که وقتی صبح از خانه بیرون می‌آید نوک دماغش قرمز است. ابروهایش به دیدن من بالا می‌روند. لب‌هایش جمع می‌شوند. دست‌هایش، کوچک و سفید، کتاب‌هایش را می‌فشارند. سرش بی‌اراده بر یقه‌ی روپوشش خم می‌شود. لحظه‌ای اضطراب و قرنی رهایی. دمی خنده و سال‌ها شادمانی. نگاهی از سر بی‌خیالی و هزار شب رؤیا. کلمه‌ای مهربانانه و کتابی عشق. پرسشی که روز و شب مرا پر می‌کند. بوی او، بوی شکوفه‌ی سیب و گلابی. اکنون صبح و راه مدرسه شکنجه‌ای مداوم است. من همه‌ی کوچه‌ها را می‌گردم. همه‌ی خیابان‌ها را طی می‌کنم. به دنبال آن دخترک سیاه‌چشمی می‌گردم که عصرها، آفتاب‌غروب، در آستانه‌ی در خانه می‌ایستد و به من، به همه‌ی آفرینش می‌نگرد. نگاهی را می‌جویم که خوابی گرمازاست. لبانی را می‌جویم که کودکی مرا باز می‌گویند. وقتی که عصر در اصفهان آغاز می‌شود، من تنها می‌مانم. سرگردان. و تو را می‌جویم. تو را در درخت‌های سپیدار، نارون، تبریزی، و چنار خیابان‌ها، در آب‌های نهرها و زاینده‌رود، در غبار می‌جویم. تو، ای دخترک سیاه‌چشم، نخستین جلوه‌ی اصفهان، با شهر می‌‌آمیزی و باستانی می‌شوی. بانوی ما می‌شوی. ای اصفهان. بانوی خاطرات ما.


+ شب هول هرمز شهدادی

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۶ ، ۰۱:۰۲
لیلی