سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

خانه اوایل این‌جا بود. جایی در این کوچه. سابقاً محله‌ی سینه‌پایینی. پشت باغ سنبلستان. حالا حتماً اسمش عوض شده است. «ببینم آقای راننده، این کوچه‌ای که جلوی باغ همایون بود اسمش چیست؟». والله نمی‌دانم. سابقاً به ‌این‌جا، یعنی به محله‌ی اطراف باغ همایون می‌گفتند بیدآباد و سینه‌پایینی. این خیابان این طرف را می‌بینید؟ این را ده پانزده‌سالی است کشیده‌اند. می‌رسد به میدان کهنه و آخر بازار. حالا توریست‌ها راحت می‌توانند بروند به مسجد جمعه. «بله، می‌دانم.». می‌دانم که این خیابان به کجا می‌رود. می‌دانم که چند سال است آن را کشیده‌اند. خانه‌ی خانم منور. این خیابان سراسر خانه بود. وقتی که ما اسباب‌کشی کردیم هنوز خراب نکرده بودند. مجبور بودم از زیر بازارچه به مدرسه بروم. یک روز عمله‌ها را دیدم. و کلنگ‌ها را. آینه‌کاریهایی که به ضرب تیشه خرد می‌شد. گچ‌بریهایی که تکه پاره‌هایش هنوز گل و بته داشت. درهای چوبی و شیشه‌های رنگی. خانم منور می‌گفت خانه‌اش در قیاس با خانه‌هایی که خراب می‌شد مفت نمی‌ارزد. راست می‌گفت. خانه‌ی خانم منور خیلی قدیمی نبود. تازه اتاق آیینه‌کاری نداشت. از هشتی بزرگ که وارد می‌شدم صدای در چوبی در دالان می‌پیچید. حیاط دو سه پله پایین‌تر از دالان بود. باغچه‌ای داشت پر از گل یاس و لاله‌عباسی. حوضی عمیق داشت انباشته از آب سبز و علف. تیرگی آب پناه ماهی‌هایی می‌شد که کلاغ‌ها در کمین شکارشان بودند. آب را با تلمبه و چرخ از چاه به حوض و باغچه می‌رساندیم. اتاق پنج‌دری را بر ایوانی بلند ساخته بودند. پنج‌دری دو گوشواره داشت، جای رخت‌کنی و کفش‌کنی. اطاق کبوترخانه‌ای با طاقچه و رف‌های ریز و درشت. خانم منور و همسر حالا در اطاقی کوچک در سوی دیگر حیاط زندگی می‌کردند. و زندگی‌اشان در انباری کوچکی نزدیک پشت بام، لابه‌لای مبل‌ها و ترمه‌ها و آویزها، زیر غبار، مرموز و نامفهوم، محفوظ می‌ماند. میان این خرت و پرت‌ها تار بزرگی هم بود. خانم منور، شاید، در جوانی تار هم می‌زده است. چه می‌دانم؟ چه می‌دانستم که چرا گربه‌ی مشتی‌حسین مرد؟ پیرمرد در طویله‌ای، درکنار درخت توتی، رو به‌روی خانه‌ی خانم منور، می‌نشست و تریاک می‌کشید. روزها، گویا، تریاک می‌کشیده است و بر گربه می‌دمیده است. وقتی که می‌میرد، گربه تاب خماری را نمی‌آورد. گربه هم می‌میرد.

 

+ شب هول ـ هرمز شهدادی

 

* از شعر استانیسلاو بالینسکی


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۶ ، ۰۰:۰۹
لیلی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۸ دی ۹۶ ، ۰۳:۴۱
لیلی

تغییراتِ فکر و ذهن و سلیقه‎ی آدمی در طولِ زمان، با وجودِ این‎که لازمه‎ی پویایی زندگی‎ست ولی... می‎تواند بسیار ترسناک باشد گاهی.



۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۶ ، ۲۳:۰۸
لیلی

سال‌ها قبل، قبل از این‎که بشم لیلی A شاید... (خدا می‎دونه که چقدر دلم برای این ترکیب تنگ شده و برای اون A بی‎ربط، بعد از لیلی)، در هر زمانی، حداقل در حالِ خوندنِ سه تا کتاب بودم: یک کتاب سبک‎تر (از لحاظِ وزنِ واقعیِ کتاب) برای توی کیفم، هر جا و وقتی که پیش اومد برای کتاب خوندن بیرون از خونه، یک کتاب برای توی خونه و یک کتاب، از قطورترها، برای آخر شب‎ها، کنار تخت. کتاب‎هایی با دنیاهایی کاملا متفاوت. خیلی از اطرافیانم نگرانِ این وضعیت بودند. که باعثِ و معلولِ چندپارگی ذهن و... بشه، باشه. دوره‎ی خوشی بود.

بعد، شاید نه بلافاصله بعد از اون دوره، دوره‎ای رسید که کتاب خوندن به قهقرا رفت و مدت زیادی موند توی اون وضعیت. طول کشید تا فهمیدم کتاب خوندنِ مداوم، یکی از گمشده‎های زندگیم هست. یکی از دلایلِ حالِ خوبم که از خودم دریغ کرده بودم. یواش یواش و نم‎نمک برگشتم به دنیایِ کتاب‎ها، از بهترین دوستانِ (چقدر کلیشه‎ای هست این کلمه، و چقدر واقعی و گویا) همه‎ی عمرم؛ آن‌چه که اینی که هستم رو ساخت. من خیلی آدمِ قلم و کاغذ نیستم. صادقانه بگم که اگر فقط قلم و کاغذ داشته باشم، هیچی نمی‎تونم بنویسم. هیچی! من محتاجم به کیبورد برای نوشتن. خیلی هم وابسته به بوی کاغذ و ورق‎ زدنِ کتاب نیستم برای خوندن. الان مدت‎هاست که کتابِ کاغذی نخوندم. فقط دارم پی‎دی‎اف می‎خونم. ترجیحم نیست، ولی اقتضای موقعیتم هست. ولی، همین وابسته نبودن، کمکِ زیادی کرده به برگشتنِ منی که دچار کمبودِ وقتم. امتحان نهایی و چهره‎ی مرد هنرمند در جوانی، ورق نخورده توی کتاب‎خانه‌‏ام هستند. ولی نسخه‎ی پی‎دی‌اف خوندم، می‎خونم. الان چند ماهی هست که دوباره برگشتم به آدمی که هم‎زمان چند تا کتاب می‌خوند. از دو تا هم‎زمان شروع شد تا حالا که هم‎زمان پنجتا کتابِ در حالِ خوندن دارم. شاید این کمک کنه به برگشتنِ لیلی‎ای که می‎نوشت. دارم به هر دری می‎زنم که برگردم به لیلی A شاید... و شاید قصه‎های دیگه.


پ. ن.: من هشت جلدِ جستجو رو هم پی‎دی‎اف خوندم. و تقریبا همه‎ی کتاب‎هایی رو که توی چند ماه گذشته خوندم.

 

* بهرام حمیدیان


۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۶ ، ۲۱:۴۹
لیلی

مهسایی بود که... توی یک دوره‎ای کلی گپِ دوست‎‌داشتنی زدیم توی وبلاگ با هم... که کلی هم کتاب خونده بود و فیلم دیده بود، و اصلا نمی‎دونم کی بود و از کجا رسیده بود به سطر هفتم (چرا ازش نپرسیده بودم؟! (البته فکر کنم یه جورایی می‎دونم چرا نپرسیده بودم))... و نمی‎دونم چرا من رو یک جورایی یادِ لی‎لیِ باران می‎نداخت...، هست؟ (این جمله‎ی عجیب و غریبیه که فقط خودِ مهسا اگه بخونه می‎فهمدش، چون هیچ نشونه‎ای نداره این مهسا که بگم کسی با این مشخصات می‎شناسدش یا نه! و برای همین مدت‎ها پرسیدنِ این سوال رو ـ‌چون نمی‎دونستم چطور باید پرسیدـ به تعویق انداخته بودم! هر چند، مثلا سراغِ اون قصه‎ی نیمه‎کاره رو هم که گرفتم که کلی نشونه‎ی آشکار داشت، هیچ‎کس سراغی ازش نداشت یا حتا اسمش رو هم نمی‎دونست، جز یگانه که مطمئنم کرد نویسنده‎ش ترانه‎نامی بود!)

* همین‎جوریا! Just for knowing

۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۶ ، ۲۱:۰۸
لیلی

شاعر شبِ خود را تلف کرده بود، در حالی‎که دیگران آن را به خوش‌گذرانی صبح کرده بودند و شاعر می‎دانست که شب برای همیشه از دست رفته است. کافی بود سرش را از کنار چراغ بلند کند تا ببیند که شب برای همیشه سپری شده است. پیشخدمت‎ها با عجله رومیزی‌ها را از روی میزها جمع می‎کردند. گربه‎هایی که در تارمی قدم می‎زدند، نگاهی اندوه‌بار داشتند. روز بی‎رحمانه بر شاعر طلوع کرد.

 

+ مرشد و مارگیتا ـ میخائیل بولگاکف

*

 

حافظه‌ی ما زیر فشار و نفوذِ تصورات و رویاهای ماست،‌ و از آن‌جا که دچارِ این وسوسه هستیم که رویاها و خیالبافی‌های خودمان را واقعی بگیریم،‌ گاهی از دروغ‌های خودمان هم حقیقت می‌سازیم. حقیقت در برابرِ‌ خیال تنها از اهمیتی نسبی برخوردار است،‌ چرا که هر دوی آن‌ها به یک اندازه زنده و شخصی هستند. 

 

+ با آخرین نفس‎هایم ـ لوئیس بونوئل

*

 

پدر، من وقتی وجوه شرعی به شما خواهم داد که از تبدیلِ خانه‌ی خدا به اتاقکِ‌ رای‌گیری دست برداشته باشید. 

 

+ چهره‎ی مرد هنرمند در جوانی ـ جیمز جویس

*

 

می‎گفت: «وقتی انسان به یادِ انگلیسی‎ها می‎افتد، بلافاصله اسمِ شکسپیر به نظرش می‎آید، ایتالیایی‎ها: دانته، اسپانی: سروانتس. ما خودمان: فورا گوته. بعد باید رفت و جستجو کرد تا نام‎های دیگری پیدا شود. اما اگر بگوییم فرانسه؟ که در نظر مجسم می‎شود؟ مولیر؟ راسین؟ هوگو؟ ولتر؟ رابله؟ یا دیگری؟ ناگهان همه هجوم می‎آورند، مثل جمعیتی که جلوی در تئاتری منتظر باشند: انسان نمی‎داند کدام یک را اول وارد کند.»

بعد برگشت و با لحنی موقر و جدی گفت: «اما در موسیقی، ما باخ، هندل، بتهوون، واگنر، مزار را داریم... کدام یک اول به یاد می‎آید؟»

سپس آهسته سری تکان داد: «و با این احوال باز ما با هم جنگیدیم.»

 

+ خاموشی دریا ـ ورکور

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۶ ، ۲۳:۳۳
لیلی

کلارا با صدایی که برای آندره طنینِ‌ روزگارِ دیگری را داشت،‌ صدایی که در حرف‌زدن با او هیچ‌وقت از آن استفاده نمی‌کرد، به نجوا گفت: «بیهوده است و برای تو فایده‌ای ندارد. ولی می‌خواهم بدانی چقدر افسوس می‌خورم.»

آندره گفت: «کلارا.»

«تو خیلی خوب می‌دانی که چقدر دوستش دارم. متاسف نیستم که کارم به عشق و ازدواج با او انجامید. در واقع آنچه آزارم میدهد این است که تو و او یک مرد نیستید یا من نمی‌توانم دو زن باشم.»

آندره گفت: «خواهش می‌کنم. همه‌چیز همین‌طور که هست خوب است. دیگر یک کلمه هم نگو.»

کلارا گفت: «نه،‌ وضع آن‌طور که هست تعریفی ندارد. اصلا خوب نیست. فقط همان‌طوری است که همیشه بوده است.»

آندره گفت: «افسوس نخور.»

«این‌جوری هم نیست. یعنی دقیقا این‌جور نیست. آنچه مرا واقعا آزار می‌دهد این است که یقین دارم کار درستی کرده‌ام؛ و درست همان‌وقت که این احساس را دارم،‌ ناگهان... دلزدگی از ’کار درست‘، در آن حال که می‌دانیم کار درستی وجود ندارد،‌ وقتی که بیش از دو نفر درگیرند.»

آندره تکرار کرد: «فقط افسوس نخور. بالاتر از هر چیز افسوس نخور.»

کلارا گفت: «خب،‌ دست‌کم بگذار برای خودم غصه بخورم.»

«من نمی‌توانم جلوی تو را بگیرم. چگونگی احساسِ تو را من نمی‌توانم تعیین کنم وقتی که...»

کلارا گفت: «حالا دست‌کم می‌دانی من چه احساسی دارم. هیچ‌وقت حرفی نزده‌ام که از این راست‌تر باشد.»

آن‌ها به کنار در رسیده بودند،‌ که در آن‌جا میانِ‌ همهمه‌ی جمعیت و تماشای لباس‌ها و جنب و جوشِ مردم غوطه‌ور شدند.

آندره گفت: «می‌خواهم ازت تشکر کنم. ولی اسیر دلسوزی و رقت قلب نشو. ببین،‌ افسوس خوردن در جایی که تو کارِ‌ بدی نکرده‌ای؛ ضعفِ وحشتناکی است ـ مثلِ‌محکوم کردنِ‌ خودت است،‌ آری... مثل از دست دادنِ‌ حق انتخابِ لباس و آهنگِ سوت‌زدنت هر روز صبح،‌ و کتابی که می‌خوانی؛

نه،‌ این جوری هرگز. چشم‌های ما در جلوی سرمان است،‌ عزیز دل. تقصیر تو نیست اگر من،‌ هر چند بسیار کم،‌ سایه‌ی پژواکِ‌ توام.

اگر کشتی نمی‌تواند بدونِ‌ شکافتنِ آب پیش رود... ببین چه قشنگ...»

کلارا گفت: «تو خوبی.» و به او لبخند زد.

***

فلوریدا،‌ که جلساتشان را در آنجا تشکیل می‌دادند،‌ تقریبا خالی بود. یک کافه‌ی دانشجویی. آندره از سر عادت آن را دوست داشت،‌ زیرا نمی‌توانست از آن دور هم جمع‌شدن‌های شبانه در آن روزگار گذشته دل بکند: گروه افرادی که هدفی نداشتند جز این‌که هدفی نداشته باشند،‌ درگیری‌های لفظی،‌ عشق‌های ناگهانی،‌ قهوه، تابلوهای نقاشی،‌ کلارا و خوآن،‌ شب‌ها. با هر روزی که می‌گذشت او از آن گذشته دورتر میشد؛

ولی بادبادک هر چه بالاتر می‌رود ـ او لبخندی بی‌رحمانه زد ـ نخِ‌ آن بیشتر سنگینی میکند،‌ گذشته و تکیه‌گاهِ‌ آن.

 

+ امتحان نهایی خولیو کورتاسار

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۶ ، ۲۳:۳۰
لیلی

سرشب، هنوز توی کوچه بودم که Nora این ترانه‎ی تهرانِ شادی امینی رو برام فرستاد و گفت یاد من و شاید...

افتاده با شنیدنش. البته، شاید... مثل این ترانه غم و حسرت نداره و کسی قرار نیست کسی رو توی تهران جا بذاره ولی، ترانه رو دوست داشتم. احتمالا، کلی خاطره و حسرت برای خیلیها داره نه از تهران، که از هر شهر دیگهای که دورهی کارشناسی ـ اون دیوانهترین و پررنگترین سالهای جوانی ـ رو توی اون، دور از خانواده، گذرونده باشه.

این شهرِ «سکتهکردهی از هر دو پا فلج» و «وصله پینه شده با خطوطِ کج»، این «شهر خسته»، شهریست که من دوستش دارم. خیلی دوستش دارم.

تهرانِ شاید... غمگین بود؟

دلم میخواست تهرانِ شاید... رو سرخوش تصویر کرده باشم، مثلِ هجده‌سالگی...

تهرانِ این ترانه شاید شبیهِ تهرانِ شیواست... شاید شبیهِ بخشی از تهرانِ من باشه.

 

* تهران ـ شادی امینی

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۶ ، ۲۰:۴۲
لیلی


«تماشای این فیلم را از دست ندهید»، شاید زیادی توصیه‎ی شدیدی باشد ولی، تماشای این فیلم نسبتا شدیدا توصیه می‎شود.

به هیچ‎وجه فیلمِ بی‎نقصی نیست، که اتفاقا اشکالاتِ ریز و درشتِ زیادی دارد ولی، فیلمی‎ست دلنشین، متفاوت و غیرمنتظره در سینمای ایران. تجربه‎اش کنید.

+ ایتالیا ایتالیا

 

* نیکی فیروزکوهی

۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۶ ، ۰۰:۱۰
لیلی



جالب‎توجه‎ترین ویژگی He Loves Me... He Loves Me Not (2002)، آدری توتوست. فیلم بیشتر از هر چیزی، مجموعه‎ای از قاب‎های خوشرنگِ آدری توتوست، و اگر فقط از این جنبه‎ هم تماشایش کنیم، کلی تماشایی‎ست!

*

مرا به سلول انفرادی می‌فرستند
هیچ‌کس نمی‌داند
رویای تو
در پستوهای عمیق هم
منتظرم می‌ماند


+ صدیقه مرادزاده

 

* شیما سبحانی

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۶ ، ۲۳:۳۸
لیلی

«روزِ قشنگی در انتظارِ ماست.»

آندره ظاهرا خواب بود، پاهایش را دراز کرده بود، و پشتِ گردنش به لبه‎ی صندلی تکیه داشت. لبخندِ مبهمی بر لب داشت و با تکانِ مختصرِ سر بی‎آن‎که بداند استلا چه می‎گوید آن را تایید کرد.

با خود اندیشید اعجازِ نزدیکی، دیدار، تماس. این جوری ما با هم پیش می‎رفتیم، و گاهی من بازویش را می‎گرفتم. گاهی هم بگومگو داشتیم ـ

و گاهی او بداخلاق و فراموشکار می‎شد،

و یک ذره درد؛

خب که چه

اگر ما تاییدی بودیم، اگر تاییدی بودیم، اگر تاییدی بود ـ برای آن لحظه‎ی تلفظ ناشدنی که تو خویشتن خودت را ترک می‎کنی و می‎گویی: تو. به خودت می‎گویی تو. آن تو خودت هستی.

همین است که هست و کاریش نمی‎شود کرد. کاملا واضح است.

پاره‎هایی از تصویر ـ اگر اجازه ندهیم که آوا و صوت عباراتی سرهم کنند که باعثِ جدایی می‎شوند. من تنها به خاطر می‎آورم، یا باز هم بهتر ـ

ادامه می‎دهم، اگر هنوز آنجا باشم، به ستایشِ آن نهایتِ آرزو و اشتیاق، بی‎کلام، نهایتِ آرزو...

پیشکشی از آن شب که اینک فقط خاطره‎ای از آن مانده است.

به خود گفت، بالاخره یک روز به پایان می‎رسد، یک روز تمام می‎شود. از همین حالا می‎دانیم که یک روز در خیابان از کنار هم یک‎وری می‎گذریم بی‎آن‌که یکدیگر را بشناسیم ـ چه رسد به گفتگو با هم یا با هم بودن در تصویری یگانه. امشب ما با هم غذا خوردیم؛

و او یک گیلاس شراب برای من ریخت و گفت: «خوآن، آندره از من عصبانی است» و ادای کلارا را در آورد، به این شکل که خود را کلارایی وانمود کند که هنوز می‎تواند به من نگاه کند و نزدیکی مرا به خود بپذیرد. و زمانی خواهد رسید...

گنجشک‎ها، توده‎های کوچکِ خاکِ جهنده، آبتنی‎کنان

شادی ساده‎ی ماده‎ی ناب

آرمیدنِ سنگِ بدل‎گشته به مرغان

یک روزی تمام می‎شود. او تنها می‎شود، یا من. ناگهان: یک تلفن، خبرِ مرگ. بله، ناگهانی بود. آه عشقِ من، عزیز دلم ـ

انتقامِ زبان، سیلابِ مجاز، ولی باز هم ترسناک است ندیدن او یک بار دیگر، و پی‎بردن به این‎که به طورِ برگشتناپذیر ـ

          شب را تا سحر در انتظارِ مانده

          آن‎گاه ناگهان فروافتاده، فروافتاده

          چنان شیرین چنان سرد، چنان برهنه

«سرِ نبش نگهدار. برویم عزیزم. اوه خدایا! تو چقدر خواب‎آلودی!»

آندره که کیفش را در می‏آورد با خود اندیشید هیچ بهایی در برابرِ این یقینِ مسلم نمی‎توان پرداخت. فقط فراموشی شادی‎آور است، و هر دوراندیشی‎ای ترس‌آور. انگشتان را به تندی بر کلاویه به پرواز درآور، نسیم و نارنج را از بند رها کن، من ضربِ بعدی را می‎شناسم، می‎شناسم ـ

         ضربی آهسته است، آندانته‎ی ترسناک

         همان است که پیش از این دروغ ناپایدار بود

                                                          زمانِ حال اخباری

وقتی به رختخواب می‎رفتند به کلارا فکر می‎کرد. (استلا شیرقهوه درست کرده بود و او حمامی طولانی گرفت، و در این حال از پنجره‎ی نیمه‎باز به درختان چنار خیابان چشم دوخته بود.)

و آرامش و صفا بود. خواب دست‎هایش را بر او می‎گشود.

دوباره کلارا را دید، تلخ و تُرُشرو (نسبت به او، فقط به او، و شاید نسبت به خوآن)، پرسشِ آرامِ او فقط تظاهر بود: «آندره، چرا این‎همه دلواپسی؟ مگر او می‎خواست ما را بخورد؟» و وقایع‎نگار پرسید: «کی؟» بعد کلارا گفت: «هیچ‎کس، آبل، یک همشاگردی.» و یک روز ـ در این موقع او داشت خوابش می‎برد، ولی با دلی پر درد فکر می‎کرد ـ یک روز شاید کلارا می‎گفت: «هیچ‎کس، آندره، یک همشاگردی.»

«هیچ‎کس» مبتدای جمله.

 

+ امتحان نهایی – خولیو کورتاسار

 

* بهرام بهرامیان



۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۶ ، ۰۰:۱۸
لیلی

بارها، بچه‎ها پیشنهاد داده‎اند کانالی توی تلگرام داشته باشم (و البته حتا اگر مستقیم بیان نکرده باشند، می‎دانم که منظورشان کانالی برای شاید... هست! :دی) و من هر بار سرسختانه مقاومت کرده‎ام! سرسختانه و متعصبانه به وبلاگ وفادار بوده‎ام، به اصالتِ این فضای دیگر تقریبا متروکه. ولی، حالا که گفته‎اند به زودی «تکلیفِ تلگرام را روشن خواهند کرد!»، یک‎هویی تصمیم گرفتم (برای فرار از شروعِ کاری دیگر!) تجربه‎اش کنم، قبل از این‎که کلا نابود شود و من تجربه‎نکرده بمیرم! :)

پست‎های وبلاگ، آن‎جا هم کپی خواهند شد. این اولین کانالی هست که ایجاد می‎کنم و چیزی در مورد کانال و کانال‌بازی نمی‎دانم. به احتمالِ زیاد موقت خواهد بود (تکلیفِ تلگرام را یکسره کنند یا نکنند!) و شاید... هرگز در آن منتشر نخواهد شد.


The7thLine


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۶ ، ۰۰:۴۹
لیلی

1

جاده‎ی ساحلی... شب‎های اهواز، کارون... قصه‎ی دلنشین و دوست‎داشتنی‎ای بود در هرمِ گرمای اهواز که همان اوایلِ راه رها شد. دختر (زن)ِ جوانِ مطلقه‎ای که دانشجوی یکی از رشته‎های پیراپزشکی بود توی اهواز و استادش... کسی از سرنوشتِ این قصه خبر دارد؟ از نویسنده‎ی آن؟

2

برگشته‎ام به کوچه‎های نوجوانی‎ام. کوچه‎هایی که خیلی فاصله ندارند با کوچه‎های تمامِ این سال‎ها، ولی جورِ خوبی بوی نوجوانی‎هایم را می‎دهند. نمی‎دانم چرا در تمامِ این سال‎ها، از همین نزدیکی‎ها، سراغشان را نگرفته بودم. من که همیشه دلتنگ‎شان بودم! گاهی دلم می‎خواهد کوچه‎ها کش بیایند و خانه دورتر شود تا قدم بزنم... همین‎طور قدم بزنم... توی کوچه‎هایی که حتما من را به یاد نمی‎آورند... خانه‎هایی که توی این سال‎های نبودنم سربرآورده‎اند... و درختانی که... این‎ها بودند... در تمامِ این سال‎های نظاره‎گر بودند... شاید هم منتظرِ بازگشتِ آن‎هایی که بدرقه‎شان کرده بودند.

3

دلم تنگ شده برای اینجا نوشتن. برای همین‎جوری نوشتن و حرف زدن. کلا برای نوشتن. خیلی وقت هست که هیچ چیزی ننوشته‎ام. هیچ چیزی. دلم تنگ شده برای خیلی‎هایی که از این‎جا عبور می‎کردند و توقفی... برای خیلی‎ها. دلم تنگ شده برای آن روزهای دور. برای روزهای شاید... نوشتن. گاهی عیدی که می‎شود از ذهنم می‎گذرد: پست‎های عیدی... آبی‎نوشت‎ها... فونتِ عزیزِ ب نازنین و بعد... اولین پیام‎... دومین... سومین... و صفحه‎ی گفتگو و نقدی که نابود شد و حسرتش به دلم ماند.

4

دلم می‎خواهد بروم ایتالیا ایتالیا را ببینم. از همان زمانِ جشنواره این فیلم رفت توی لیستِ «باید بروم ببینم‎»ها. هر چند، خیلی لیستِ الزام‌آوری نیست! مثلِ رگِ خوابی که فرصتی نشد برای دیدنش... مثلِ خیلی فیلم‎های دیگر که فقط راهی آن لیست شدند.

5

برخلافِ شیارِ 143ی نرگس آبیار که حتا آن‎قدر برایم جذابیتی نداشت که کامل تماشایش کنم، نفس را دوست داشتم. دارم. با بچه‎ها سر ناهار در موردش حرف می‎زنیم. این‎که چقدر شبیه بچگی‎های خودمان است... آن حجمِ خیالبافی... آن دلبستگی‎های بی‎تعهدِ بدونِ وفاداری به یک شخصِ معین... آن کتاب خواندن‎های یواشکی و همه‎چیز را چپکی فهمیدن‎ها... آن احساس بزرگ بودن کردن‎ها... و چقدر خوب است داشتنِ آدم‎هایی که چنین فیلم‎های ضدجنگی بسازند... و چقدر تلخ و نفرت‎انگیز و سیاه و غم‎انگیز است جنگ.

6

خیلی فیلم‎ها دیدم که نشد در موردشان بنویسم. از این به بعد سعی می‎کنم، اگر حرفی بود در مورد فیلمی، حتا در حد یکی دو جمله، این‎جا بنویسم. اصلا از همین چیزهای معمولی ننوشتن است که کم کم نوشتن و حرف زدن را سخت می‎کند. حرف نزدن از باقی چیزها بماند بدهی ما...

7

مثلا توی فیلم‎هایی که این اواخر دیدم، انیمه‎ی Your Name را دوست داشتم.

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۶ ، ۲۲:۱۳
لیلی

من می‌خواستم بدانم کی هستم یا کی بودم. و همان باشم. نه این قراردادی که تو،‌ من،‌ یا هر کس دیگری پذیرفته است.  

*

افزایشِ‌ فحش و دشنام نسبت معکوس با اراده‌ی یک ملت دارد. 

*

کلارا می‌رفت و گوش به آن سکوتِ‌ مخملی درون داشت که در ژرفای گوش‌های ما می‌تپد ـ مقاومتِ شبِ تن در برابر صدای گوش‌خراش و چراغ‌های خیابان. دیگران او را احاطه کرده بودند،‌ و توی گیسوی او،‌ از راه گوش‌هایش،‌ پوستش با هم حرف می‌زدند. وی می‌اندیشید رود ژرف،‌ روحِ من در رود جوردن است. دستخوشِ امیالِ پوچ و بیهوده بود،‌ می‌خواست تنها باشد،‌ می‌خواست در آغوشِ خوآن بیارمد،‌ به آوازِ‌ مارین آندرسون گوش بدهد،‌ یکی از ماجراهای پوآرو یا مقاله‌ای از سزار بروتو را بخواند،‌ آب همراه با لیموترش را سربکشد،‌ خواب‌های زیبا ببیند،‌ خواب‌های اوایلِ‌ صبح که آدم از گوشه‌ی چشم به ساعت نگاهی می‌اندازد و می‌بیند ساعت شش است و با خوشحالی پاها را تا آنجا که بتواند کش می‌دهد،‌ و خود را به پشتی گرم و لَخت و سنگین می‌فشارد، و رها می‌کند خود را تا بار دیگر در ژرفا فرو رود.

*

کلارا خنده‌ی او را شنیده و از شگفت‌زدگی خود حیرتزده شد. اندیشید چه عجیب است! چه خوب می‌خندد!

*

چه فرقی می‌کند که تو به کدام فرهنگ تعلق داری،‌ وقتی که خودت فرهنگِ خویش را آفریده باشی،‌ همان‌طور که آندره و بسیاری دیگر آفریده‌اند؟ 

*

کلارا گفت: «خیلی جالب است. هر روز که می‌گذرد، ترسِ تو از کلمات بیشتر می‌شود.»

آندره آهسته گفت: «خوب است که کسی در این حوالی از آن‌ها بترسد. من با خوآن هم‌عقیده‌ام.»

«ولی اگر ما همیشه بترسیم از این‌که فضلفروش جلوه کنیم، خطرِ تهیدستی را پذیرفته‌ایم. ما از حیثِ بیان پی در پی پوست می‌اندازیم بی‌آنکه در قلمروِ ماهیت‌گرایی چیزی به دست آوریم.»

وقایعنگار گفت: «شاید بتوانیم از پیش بر سرِ این گزارهی ناخوشایند همداستان شویم. مثلا اینکه کلمات تمایل به بیان دارند.»

*

اگر بگذاری استعاره‌هایت کلاه سرت بگذارند،‌ دیگر خودت هم حرفِ خودت را نخواهی فهمید! 

 

+ امتحان نهایی ـ خولیا کورتاسار

 

پ. ن.: چند سال این کتاب توی کتابخانهام برای پراکندنِ این لذت در من، منتظر مانده بود؟ و این است قصهی زندگیهای سرشاری که گاهی سالها، در همین چند قدمیات، توی قفسههای کتابخانه آرمیدهاند تا کسی کشفشان کند... حیفِ آنهایی که کشف ناشده میمانند. حیف، آنهایی که کشف نکرده میروند.

 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۶ ، ۰۰:۲۳
لیلی

تشخیصِ مرده‎پرستی و دوز و کلک‎های حکومتی در آرژانتین، در حدی که آدم درست به خال بزند هنری نبود و مایه‎ی خوشحالیِ من نشد. در حقیقت، خیلی هم آسان بود؛ آینده‎ی آرژانتین چنان مصرانه زمانِ حال را تکرار می‎کند که تمرینِ پیشگویی، به هیچ وجه افتخاری ندارد.

من این قصه‎ی سالیانِ گذشته را از آن رو به دستِ ناشر می‎سپارم که بی‎اختیار از زبانِ آزادِ آن، حکایتِ عاری از نصایحِ اخلاقی آن، سودازدگیِ بوئنوس‌آیرسی‎اش لذت می‎برم، و نیز از آن رو که کابوسی که از آن زاده شد هنوز بیدار است و در خیابان‎ها پرسه‎ می‎زند.

+ از مقدمه‎ی خولیو کورتاسار برای امتحان نهایی

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۶ ، ۲۳:۵۶
لیلی

اولین دقایقِ مهر و پاییزِ نود و شش... بعد از بدرقه‌ی شهریور و تابستان...

و هزاران کار نکرده... حرف ناگفته... راهِ نرفته...

و حسرت‎هایی که جا ماندند...

و...

 

پ. ن.: چرا این‎جور وقت‎ها به هزارانِ خاطره‎ی به‎جامانده فکر نمی‎کنیم و نمی‎شماریمشان. چرا سهمِ ما، عادتِ ما، شمردنِ حسرت‎هاست؟ راستی چرا؟

 

* رسول یونان

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۶ ، ۰۰:۴۰
لیلی

کنجِ عافیت...


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۶ ، ۰۰:۰۷
لیلی

به قولِ شاعرِ کوچه‎ها «ما پاک زیستیم، ما پاک باختیم...»

مایی که پاک زیستیم... پاک باختیم...

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۶ ، ۰۰:۰۲
لیلی

این‌شهر امّا، چه سرنوشتِ دایره‌واری دارد...

+ لیلا کردبچه

 

* عباس صفاری


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۰۳
لیلی

تصویرِ  پر ترددِ این شهرِ خط‌خطی...

+ آرش شفاعی


* بهرام حمیدیان

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۶ ، ۰۰:۵۶
لیلی