بانوی خاطرات ما...
تا مورچهخورت راه از بیابان میگذرد. خرپشتههای خاک، بوتههای گون، و گاه و بیگاه تک درختی. طراوت و سرسبزی اصفهان، همچنان در ذهن باقی میماند. شهری بزرگ. زنی باستانی که جایی در پهنهی دشت، در دامنهی کوهها و بر کنارهی زایندهرود، تقریباً در میانهی ایران، در حد فاصل کویر و مناطق سردسیر، بر زمین ایستاده است. طبیعت در اصفهان ستمگر است. شهر را، خاصه در پاییز، بهزندانی مبدل میگرداند که زندانی باستانی است. اینجا طبیعت و آدمی و تاریخ، درهم میآمیزند و نشان خویش را برجای میگذارند. هر پارهی تن این ایران کوچک، تبلور ایران مادر است. شهری صنعتی که گرداگردش را روستا فراگرفته است. آب و درخت فراوان دارد. اما خصیصهی کویری هم در شهر هست. خاک یا غبار، یا گردباد، یا نسیمی همیشگی که بوی نا و مرداب را میپراکند، جاودانه در فضایش جاری است. تابستان گرما پوست را میسوزاند و زمستان سرما پوست را میترکاند. آب شیرین اما گچدار، میوه و سبزی فراوان اما بیماریزا. بانوی صنعتی ایران. که همیشه با شیپور کارخانهها از خواب بیدار میشود و با اذان مغرب گلدستههای مساجد به خواب میرود. بانوی مذهبی ایران. که دو فرزند یهودی و ارمنیاش را هنوز در خانه نگه میدارد. جوباره و جلفا. فرزندان ناخواستهای که به هر حال پیوند خونی با مادر خویش دارند. وقتی که در اصفهان عصر آغاز میشود، آفتاب شنگرفی بر دیوار کوچهی بنبست ما فرو میافتد. و دخترک سیاهچشم بر آستانهی در، فرشتهوار، ظاهر میشود. وقتی که مضطربم. دلم پرپر میزند که او دهانش را بگشاید، لب از لب بردارد، و مرا صدا کند. هر روز صبح زود از خانه بیرون میآیم تا راه مدرسه را با او طی کنم. روپوش ارمک مشکی میپوشد. مویش را میبافد. دو رشتهی پیچدرپیچ تا کمرگاهش فرو میافتد. آنگاه که شرمنده و شادمان مرا میبیند که در سرمای صبح منتظر بیرونآمدنش از خانهام میخندد. میخندد و من میلرزم. نخستین عشق دردناکترین عشقهاست. جوانترین عشق پر التهابترین عشقهاست. اینک نطفهی آدمیت ما بسته میشود. اینک لحظهی بشری بودن، تعالی ما، آغاز میشود. و من که پرواز نمیدانم، مثل جوجهی کبوتری بالهای سنگین خود را با همهی تواناییام برهم میکوبم. میخواهم پرواز کنم. هر کلمهای که او میگوید مقدس است. من حرفهایش را مینوشم. آکنده از غم میشوم. آغشتهی اندوهم و نمیدانم چاره چیست. راه مدرسه کوتاه است. لحظهای دیگر باید سر کلاس درس بنشینم و بفهمم که چهاردهسالهام. که هیچ امکانی فرا رویم نیست. که او، دستنیافتنی و ناملموس باقی خواهد ماند. چقدر این راه عاشقانه را طی کردن زود تمام شد! چطور شد که ناگهان دخترک یک روز از خانه بیرون نیامد؟ آیا جهان همیشه چنین آسان دگرگون میشود؟ همسایهی ما که دو دختر یازدهساله و چهاردهساله دارد ناگهان میمیرد. مادر شیرین و شهین تصمیم میگیرد که خانه را بفروشد و از محلهی ما برود. چه شد؟ چرا رنگ از روی من پرید؟ چرا فوج کبوتران خانگی پرواز کردند و پلکهای من جاودانه میپرند! چرا خیابان خم میشود، در درخت و سیاهی روپوش او میآمیزد، و او را، و جوانی مرا در گرداب فراموشی فرو میکشد؟ اکنون عصر اصفهان ستمگر است. من همهی کوچهها را میگردم. همهی خیابانها را طی میکنم. بهدنبال آن دخترک سیاهچشمی میگردم که وقتی صبح از خانه بیرون میآید نوک دماغش قرمز است. ابروهایش به دیدن من بالا میروند. لبهایش جمع میشوند. دستهایش، کوچک و سفید، کتابهایش را میفشارند. سرش بیاراده بر یقهی روپوشش خم میشود. لحظهای اضطراب و قرنی رهایی. دمی خنده و سالها شادمانی. نگاهی از سر بیخیالی و هزار شب رؤیا. کلمهای مهربانانه و کتابی عشق. پرسشی که روز و شب مرا پر میکند. بوی او، بوی شکوفهی سیب و گلابی. اکنون صبح و راه مدرسه شکنجهای مداوم است. من همهی کوچهها را میگردم. همهی خیابانها را طی میکنم. به دنبال آن دخترک سیاهچشمی میگردم که عصرها، آفتابغروب، در آستانهی در خانه میایستد و به من، به همهی آفرینش مینگرد. نگاهی را میجویم که خوابی گرمازاست. لبانی را میجویم که کودکی مرا باز میگویند. وقتی که عصر در اصفهان آغاز میشود، من تنها میمانم. سرگردان. و تو را میجویم. تو را در درختهای سپیدار، نارون، تبریزی، و چنار خیابانها، در آبهای نهرها و زایندهرود، در غبار میجویم. تو، ای دخترک سیاهچشم، نخستین جلوهی اصفهان، با شهر میآمیزی و باستانی میشوی. بانوی ما میشوی. ای اصفهان. بانوی خاطرات ما.
+ شب هول – هرمز شهدادی