به خاطرِ هر چیزِ کوچک هر چیزِ پاک به خاک افتادند...*
زخمیها که روزبهروز بیشتر میشدند، در کوچه و خیابان ولو بودند. همه پاره پلاس تنشان بود. برایشان اعانه جمع میکردند. «روز»های گوناگونی به راه میانداختند، «روز» این، «روز» آن، «روز»هایی که بیشتر برای سازماندهندگانشان بود. دروغ، جماع، مرگ. هر کار دیگری غیر از این قدغن بود. در روزنامهها، در دیوارکوبها، پیاده و سواره، با افسارگسیختگیِ تمام، ورای هرگونه تصوری، ورای مسخرگی و پوچی دروغ میگفتند. همه در این دروغ شرکت داشتند. همه سعی میکردند دروغی شاخدارتر از دیگران بگویند. چیزی نگذشت که در سرتاسر شهر اثری از حقیقت نماند.
در سال 1914، همه از تتمه حقیقتی که باقی بود، خجالت میکشیدند. هر چیزی که به آن دست میزدی، قلابی بود، قند و شکر، هواپیماها، صندلیها، آبنباتها، عکسها؛ هر چیزی که خوانده میشد، بلعیده میشد، مکیده میشد، ستوده میشد، اعلام میشد، رد میشد یا پذیرفته میشد، همه و همه یک مشت شبحِ نفرتآور بود، همه ساختگی و مسخره. حتی خائنها هم ساختگی بودند. مرضِ دروغگفتن و باورکردن عین جرب واگیر دارد. لولای نازنین هم از زبان فرانسه فقط چند عبارت میدانست که همه در بابِ میهنپرستی بود: «مرگ بر!...»، «به پیش!...» اشک آدم درمیآید.
+ سفر به انتهای شب ـ لویی فردینان سلین
* شاملو