جا مانده است چیزی، جایی... *
نه. باید بگریزم. باید بهخواب بروم. من آدمم و محکوم به زندگی روز، به زندگی ظاهر. نباید به طبیعت شبانه تن در بدهم. لحاف را بر سرم میکشم. گوشهایم را با دو دست محکم میگیرم، سرم را به بالش میفشارم، و درهمکشیده و دندان بر دندان فشرده، ترسان و حیران، خواب نجاتبخشی بهسراغم میآید. هان! این رخوت مطبوع که در ساقهای پا رخنه میکند، این گرمای آرامبخش که تا قفسهی سینه بالا میآید، و این احساس رهایی و سکون، جز خواب مهربان نیست که سرانجام من لرزان را در آغوش میفشارد. و ناگهان صبح است. خروسان منادی سحر، پیشاهنگان آفتاب غوغا میکنند. گله در آغل بیتاب است. سرما و سوز صبحگاهی گرمی تن را هزار چندان میکند. و هایوهوی آنها که دیری است از خواب برخاستهاند، اصوات آشنا را در سراسر ده میپراکند. تیغ آفتاب بر بلندی ده، بر سرشاخههای درختان برافراشته در سایهروشن صبح میزند و ده، آرام آرام، در خون من بیدار میشود. صدای بم آقابزرگ که بر سر سجاده نشسته است و ورد میخواند، صدای پای نانا که بساط صبحانه را آماده میکند، و صدای غوغای ده که زنده و بیدار، کار روزانه را آغازمی کند، چنان آرامش عصبی مرا تشدید میکند که نشئهی صبح و زندگی دوباره کاهلانه خود را بهدست خواب میسپارم. وقتی که باز بیدار میشوم، قلقل سماور، گرمای زغالهای گداخته در منقل، بوی شیر و نان تازه و پنیر و سرشیر، روشنی روز، برق پرجلال آفتاب و چهرهی نورانی آقابزرگ و قرص درخشان صورت نانا، همهی هول شبانه را به رنجی اندک تبدیل میکند که در راه رسیدن به این جلوهی حیات باید کشید. روشنی روز را دیدن به رنج تاریکی میارزد.
+ شب هول ـ هرمز شهدادی
* حسین پناهی