...
وقتی در بزرگراه به طرف خانه میآمدند، لوئیس گفت: اگه نمیتونی همهی اون چیزی رو که دنبالشی به دست بیاری، لااقل به قسمتی از اون خودت رو راضی کن، اینقدر مغرور نباش.
هلن که تحتتاثیر قرار گرفته بود، گفت: به چی راضی باشم، لوئیس؟
لوئیس مکث کرد. بعد گفت: خودتو به کمتر قانع کن.
ـ هرگز به کمتر قانع نمیشم.
ـ آدما مجبورن سازش کنن.
ـ من روی آرمانهایم سازش نمیکنم.
ـ با این حساب به چی تبدیل میشی؟ یه پیردختر پژمردهی بیروح؟ فایدهش چیه؟
ـ هیچچی.
ـ خب پس چکار میخواهی بکنی؟
ـ منتظر میشم و رویابافی میکنم، بالاخره یه اتفاقی میافته.
ـ دیوونه!
لوئیس هلن را جلوی بقالی پیاده کرد.
هلن گفت: برای همهچی متشکرم.
لوئیس گفت: تو من رو میخندونی!
و سرعت گرفت و دور شد.
بقالی بسته بود و طبقهی بالا تاریک. هلن به خاطر آورد که پدرش اکنون بعد از خستگی یک روز طولانی، خوابیده است و افرائیم را خواب میبیند. از خود پرسید: راستی خودم را برای چی حفظ میکنم؟ چرا سرنوشت بابرها اینهمه غمانگیز است؟
+ فروشنده ـ برنارد مالامد
* قبلا پایین یکی از پستهای شاید... گذاشته بودمش.