سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۱۱۴ مطلب با موضوع «کتاب» ثبت شده است

.

از میان سبک‌شناسانی که کوشیده‌اند بین سبک و روانِ نویسنده ارتباط برقرار کنند از همه نامبردارتر لئو اسپیترز است که در وین تربیت شده بود و تحت تاثیرِ‌ یافته‌های نوین فروید در روانکاوی بود. روشِ او در سبک‌شناسی به دایره‌ی واژه‌شناختی یا فقه‌اللغوی Philological Circle معروف است. در این روش نخست باید اثری را خواند و خواند تا مجذوبِ آن شد و با فضای کلی آن انس گرفت. در این صورت ممکن است یک یا چند مختصه‌ی سبکی تکرارشونده‌ی آن (Recurrent stylistic idiosyncrasies) بر سبک‌شناس رخ نماید. او خود در این مورد واژه‌ی Click را به کار می‌برد: مختصه‌ی سبکی در ذهن جرقه می‌زند. در مرحله‌ی دوم باید به دنبالِ‌ توضیح و تفسیرِ‌ روانشناسانه‌ی این مختصاتِ‌ تکرارشوند رفت و در یافتنِ‌ ارتباط بین آن‌ها و جان و خرد نویسنده،‌ مجاهده کرد. در مرحله‌ی سوم که مرحله‌ی نهایی است باید برای تایید و تاکیدِ یافته و نظرِ خود،‌ دوباره از مرکز به سطحِ اثر بازگشت و مختصات و شواهد و مدارک دیگری را باز جست.

 

+ داستان یک روح ـ دکتر سیروس شمیسا

۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۸ ، ۰۷:۳۹
لیلی

- شورش ماه دسامبر البته ممکن نبود که به کسب قدرت منتهی شود.
بسیار خوب! ولی آیا به این دلیل نمی‌بایست چنان عمل کنند که گویی این کار ممکن است؟ مسلما چرا! اولا برای این که اهمیت نیروهای انقلابی را نمی‌شود سنجید مگر با محک عمل، مگر با خود انقلاب. پلخانف اشتباه می‌کند. بعد از ماه اکتبر، لازم بود که اسلحه بردارند، لازم بود که خون جاری شود!...
سال 1905 یک مرحله است، یک مرحله‌ی لازم: لازم از لحاظ تاریخی. بعد از تجربه‌ی «کمون پاریس»، و به مقیاس بسیار گسترده‌تر، این دومین کوشش برای تبدیل جنگ امپریالیستی به انقلاب اجتماعی بود. خونی که ریخته شد برای هیچ و پوچ نبود! تا سال 1905، ملت روسیه ـملت و حتی طبقه‌ی کارگرـ به تزار اعتقاد داشت. اسمش را که به زبان می‌آوردند علامت صلیب به خودشان می‌کشیدند. ولی از وقتی که تزار مردم را به گلوله بست، طبقه‌ی کارگر و حتی بسیاری از موژیک‌ها فهمیدند که به تزار هیچ امیدی نمی‌شود داشت و به طبقات حاکم هم همین‌طور. با این مردم مذهبی و در این کشور عقب‌افتاده‌، ریختن خون برای رشد شعور طبقاتی ضروری بود... و تازه همه‌ی مطلب این نیست. از دیدگاه دیگر، از دیدگاه منفی ـ‌مقصودم فن انقلاب است‌ـ این شورش اهمیت اساسی داشت... رهبرها توانستند تجربه‌ی بی‌سابقه‌ای به دست بیاورند. شاید اهمیت آن فردا معلوم شود!
 
+ خانواده‌ی تیبو ـ روژه مارتن دوگار


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۸:۵۴
لیلی

پیرزن می‌گفت و حب‌های تریاک را می‌چسباند و زغال گداخته را بر آن می‌گرفت و هاجر بر نیِ وافور می‌دمید و نی را می‌مکید و تریاک را بی‌وقفه می‌کشید. به ساعتم نگریستم. هفت و ده دقیقه. نیم ساعتی از وقتِ وعده‌ی ملاقاتم با ایران گذشته بود. سه ربعی از وقتِ عبور هر روزیِ آذر از خیابان دانشگاه گذشته بود. ایران نشسته در خانه منتظر من بود. آذر بی‌خبر از حضورِ سایه‌وارِ همیشگی من شاید اصلاً گذارش به خیابان دانشگاه نیفتاده بود. نمی‌دانستم چرا به دنبال پیرزن به این خانه آمده بودم.

هاجر گفت «آقا بلند شوید. زینب‌خاتون به دم‌تان می‌دهد. بد نیست بکشید. حوصله‌تان را زیاد می‌کند. می‌دانم این‌جا مناسبِ شما نیست. ناراحت و نگران به نظر می‌رسید. بکشید. حرف‌هایم زیاد است. گوش دادن به آن‌ها حوصله می‌خواهد.»

برخاستم. در کنار پیرزن، پشت منقل، دوزانو نشستم. نمی‌دانستم چرا به حرفش گوش می‌دادم. پیرزن گفت «نمی‌دانم تا‌به‌حال کشیده‌اید یا نه. فوت کنید. وقتی گفتم بکشید، بکشید. هاجرخانم چای شیرین برای آقا بیاور.» دود آسان از حنجره‌ام پایین می‌رفت. آسان. آسان عاشق می‌شوید. گفت. یا چیزی شبیه به این را گفت. یا نگفت. آذر اصلاً اهلِ حرف‌زدن نبود. یا بود و اهلِ حرف‌زدن با من نبود. به‌خلافِ ایران. که اهلِ همه چیز بود. اهلی بود. هست. ایران هنوز اهلی است. خانگی است. حضورش بوی خانه را می‌پراکند. بویش حضورش خانه را می‌آفریند. شبی که هاجر را دیدم چقدر وقت بود ایران را شناخته بودم؟ شاید یکی دو ماه. چقدر وقت بود آذر را می‌شناختم؟ شاید چهار سال. آذر را روز ثبت‌‌نام دیدم. آن‌ها که در کنکور دانشگاه قبول شده بودند برای تعیین رشته‌ی تحصیلی در دانشکده‌ی ادبیات جمع شده بودند. نشسته بودم. روی سکوی سنگی روبه‌روی در دانشکده‌ی ادبیات نشسته بودم. شاید کسی هم در کنار من نشسته بود. دوستی. خرامان از راه رسید. پیراهنِ ململ گل‌دار پوشیده بود. کمربندی فلزی با حلقه‌های درشت بر کمر بسته بود. کفشِ پاشنه‌بلندی به پا داشت که قامتش را بلند نشان می‌داد. پوستش شفاف. چشم‌هایش سیاه. ابرویش خطی خمیده. قوسی مبهم بر فرازِ چشم‌ها. حیرت‌زده نگاه می‌کرد. یا حس کردم بلاهتی در مجموعه‌ی اجزای چهره‌اش نهفته بود که حالتی شگفت‌زده به نحوه‌ی نگریستنش می‌بخشید. زنی بود که ناگهان در غوغای روز اول دانشگاه حضورش را بر من تحمیل کرد. حضوری که جز به هنگامِ دور بودن از او، جز به وقتِ تنهایی، ملموس نبود. محسوس نمی‌شد. چیزی پرسید و رفت. دهانی را، لبانی را، چشم‌هایی را، در کاسه‌ی سرِ من نهاد و گریخت.

به گمانم هر کس در ذهنِ خود قالب‌هایی اساطیری دارد. قالب‌هایی که ذهن از وجودِ آن‌ها بی‌خبر است. ناگهان، به تصادف زنی یا مردی قالبِ اسطوره‌ای خویش را در ذهنِ ما می‌یابد. حضورِ خفته‌اش را در ذهن ما بیدار می‌کند. و از آن لحظه به بعد حس می‌کنیم که او را سال‌هاست می‌شناسیم. سال‌هاست او را دوست می‌داریم. و سال‌هاست او همدمِ ذهنی ماست. وقتی کلاس‌ها شروع شد، وقتی هر روز او را در گوشه و کنارِ دانشکده می‌دیدم، دریافتم که از برخورد با او می‌ترسم. تا از معاشرت با او بپرهیزم، معاشرتِ مداوم با زنان و دخترانِ دیگر را برگزیدم. معاشرتِ مداوم؟ نه. مکاشفه‌ی مداوم. حضورِ همیشگی آذر در ذهنم چراغی بود که راه سنگلاخِ روابط میان من و دخترانِ دیگر را روشن می‌کرد. هر یک مجموعه‌ی یگانه و افسون‌کننده‌ای بود که.

باید بنویسم. یادم باشد که بنویسم. بنویسم که آگاهی از حضورِ ذهنیِ آذر همراه با آگاهی‌ام از حضوری دیگر هم بود. هفته‌ی اول کلاس‌ها که تمام شد شروع شد. ازجلوی دانشکده‌ی ادبیات به راه افتاده بودند. تعدادشان وقتی به جلوی دانشکده‌ی فنی رسیده بودند چندین برابر شده بود. صحن دانشکده‌ی حقوق را تماماً پر کرده بودند. تظاهراتِ خود به خود. مثل گلوله‌ی کوچکی که از فراز قله‌ی کوه برف پوشیده‌ای سرازیر می‌شود و تا به دامنه و به ته دره برسد توده‌ی بهمن عظیمی می‌شود. آدم را در خود فرو می‌برد. داد و فریادها، شعارها تو را در گردابی ژرف می‌اندازد. ترس اندک اندک از تن می‌ریزد. پوست می‌شکفد. دمل‌های چرکینِ هزارساله سرباز می‌کنند. در جنجال بخار می‌شوند. فردیت از میان می‌رود. حس یگانگی در خشم و خروشِ همگانی زاییده می‌شود. حس یگانگی وقتی بیشتر می‌شود که کامیون‌ها سر می‌رسند. سربازان گارد را در جلوی هر دانشکده پیاده می‌کنند. اینان سراپا مجهزند. کاسکت‌هایی بر سر دارند که صورت‌شان را در نقاب می‌پوشاند. سپرهایی به دست دارند که اندام‌شان را مخفی می‌کند. هر یک باطومی در دست دارند. هیچ کدام نگاه نمی‌کنند. هیچ کدام نمی‌شنوند. گوش نمی‌دهند. ندیدن و نشنیدن اجرای وظیفه‌شان را آسان می‌کند. فقط افسرهای فرمانده می‌بینند. فقط افسرهای فرمانده می‌شنوند. چشم‌هایشان دانشجو را می‌پاید. گوش‌هایشان چسبیده به سطحِ واکی‌تاکی‌هاست. با دستگاه بی‌سیم به مرکز وصل شده‌اند. مرکز سرنخ را می‌کشد. و ناگهان به راهشان می‌اندازد. می‌دوند. باطوم‌ها را می‌چرخانند. بی‌مهابا فرود می‌آورند. مهم نیست به کجا. مهم نیست به چه کس. تاریخ است که می‌زند. تاریخ است که سر می‌شکند. دست‌وپا خرد می‌کند.

دانشجوها می‌دوند. از روی نرده‌ها خود را به خیابان پرتاب می‌کنند. خود را به درون صحن داخلی دانشکده‌ها می‌اندازند و می‌کوشند در جایی پنهان بشوند. من هم می‌دوم. من‌ هم همیشه خود را به جایی می‌رسانم. چه در ایام دانشجویی و چه به هنگام استادی. همیشه خود را به مستراح می‌رسانم. اوایل گارد وارد صحن داخلی دانشکده‌ها نمی‌شد. یک شب وارد شدند. حتی توی کتابخانه‌ها دویدند. قفسه‌ها و سرها و دست‌ها و کتاب‌ها یک‌جا خرد می‌‌شد. نخستین بار باورم نشد. نفهمیدم. بعد باورم شد. فهمیدم. عادی شد.

مثل حضور ذهنیِ آذر. نیلوفری که جایی در درونِ ذهن ریشه گرفت و برهمه‌ی جسم ریشه دواند. شاخ و برگش نگاه و خاطره و خیال را احاطه کرد. رؤیایی طولانی. زنی که ناگهان در درونِ ذهن زاییده می‌شود و با جسم می‌آمیزد. حضوری بی‌حضور. انفجاری در مغز. برخوردی کوتاه اندام و اطوارِ زنی را با قالب اسطوره‌ای‌اش در ذهن می‌آمیزد و موجودیت او را در تمامیتِ وجودی‌ام می‌پراکند. استحاله‌ای روی می‌دهد که معنی همه چیز را برایم دگرگون می‌کند. ساعات خستگی‌آورِ کلاس با حضور او زود گذر می‌شود. ساعات دیگر، وقتی که زن جایی در محدوده‌ی نگاه نیست، کشنده و دیرپا می‌شود. همیشه می‌خندد. همیشه موزون راه می‌رود. نان‌خامه‌ای می‌خورد. آراسته است. از آن‌چه در پیرامونش می‌گذرد بی‌خبر است. مثل بسیاری دیگر روزهای اعتراض و شلوغی به دانشگاه نمی‌آید. یا اگر آمده باشد زود می‌گریزد. روزهای شلوغی. صحن خلوت دانشگاه خلوت‌تر می‌شود. دانشجوهای هنرهای زیبا حشیش می‌کشند و به دخترها متلک می‌گویند. دانشجوهای فنی آماده می‌شوند. رفت‌وآمدها محتاطانه می‌شود. کسی بلند حرف نمی‌زند. پچ‌پچ‌ها. در گوشی حرف‌زدن‌ها. صدای گوش‌آزارِ موتور کامیون‌ها که وارد صحن دانشگاه می‌شود. صدای رژه. نبردی نابرابر. لشکری در مواجهه با دسته‌ای. تجهیزات نظامی در برخورد با صدا. وقتی دربان‌ها عوض می‌شوند، بوی شلوغی در فضا پراکنده می‌شود. هیچ‌کس نمی‌داند از کجا شروع می‌شود و چطور شروع می‌شود. گیاهی خودرو است که هرچه شاخ و برگش را بزنند جوانه‌هایش بیشتر می‌شود، شاخ‌ و برگش انبوه‌تر می‌شود و بیشتر رشد می‌کند.

مثل حضور ذهنی آذر. که هست و نیست. هست زیرا در خواب و در بیداری با او همدمم. نیست زیرا از رابطه‌ی عادی و عینی با او می‌گریزم. و هرچه بیشتر می‌کوشم از او، از وجودِ عینی و ملموسِ او بگریزم، حضور ذهنی او در تنم ریشه‌دارتر و جاندارتر می‌شود.

وجود عینی؟ حضور ذهنی؟ هاجر گفت «دیگر نمی‌کشید؟» گفتم نه. سراپایم به خارش افتاده بود. به پهلو دراز کشیده بودم. فضای اطاق به‌ تدریج مأنوس شده بود. سبک‌بار شده بودم. حس الفتی باستانی در وجودم بیدار شده بود. حس مهربانی ناشناخته‌ای جسم و جانم را آکنده بود. پیرزن چای شیرین دیگری پیشم گذاشت و به اشاره‌ِی هاجر از اطاق بیرون رفت. هاجر شمرده و آهسته گفت. حدیثی که زنی در خواب نقل کند. افسانه‌ای. چطور باور کنم؟ ناگهان کسی از درونِ تاریکی سربرمی‌آورد و اساسِ مشروعیت مرا درهم می‌ریزد. ناگهان همه‌ی زندگی آدم به فریبی هول‌آور تبدیل می‌شود. چگونه گفت؟ با چه کلماتی؟ چرا گفت؟

در همه‌ی احادیثی که درباره‌ی حضرت ابراهیم نوشته‌اند، در همه‌ی کتاب‌های رسولان خدا، همیشه صحبت از ابراهیم است. همیشه درباره‌ی ابراهیم و سارا نوشته‌اند. هیچ کس از هاجر و از اسماعیل حرفی نمی‌زند. هیچ کس از رنج اسماعیل چیزی نمی‌گوید. چرا بگوید؟ چرا بنویسند؟ چرا بگویم؟ چرا بنویسم؟ بلند شدم. نشستم. بر زمین دراز کشیدم. و زن می‌گفت. می‌گفت بی‌آن‌که به من نگاه کند.

«وقتی پدرتان مرا برای کلفتی از پدرم خرید چهارده‌ساله بودم. شما از اسحاق بزرگ‌تر نیستید. می‌دانم که نمی‌بایست بگویم. نتوانستم. اول من حامله شدم. بعد مادرتان اسحاق را حامله شد. شاید به فاصله‌ی یک روز، من و سارا در یک ساعت زاییدیم. فقط فرق‌مان این بود که من شما را که زاییدم از خانه بیرونم کردند. فی‌الواقع پس از این‌که بند ناف‌تان را بریدند. اول شما را با خودم بردم. بعد دیدم ممکن است هردومان از گرسنگی بمیریم. برگشتم به در خانه‌ی پدرتان. خوشبختانه ساراخانم زن بزرگواری بود. او بود که به اصرار شما را گرفت. شما را نگه داشت. شما را بزرگ کرد. فی‌الواقع من فقط نه ماه مادر بودم. مادر واقعی او بود.»

نمی‌خواستم بگوید. نمی‌خواستم بشنوم. نمی‌خواستم باور کنم. و هنوز باور نمی‌‌کنم. هاجر دست‌ به ‌دست چرخیده بود. سرانجام کارش به شهرنو و حالا به گدایی کشیده بود. همین؟ چرا به من می‌گفت؟ چرا انتقام ابراهیم را از من می‌گرفت؟ چرا انتقام خدا را از من می‌گرفت؟ خدا؟ ابراهیم فقط مردم را می‌شناخت. فقط به مردم ایمان داشت. مردم. کلمه‌ای که جای خدا را در ذهن می‌گیرد. و چون خدا می‌شود، هیچ لذتی را فرد بر خود نمی‌بخشاید. مردم همیشه حاضراست. حضوری بی‌حضور. حضوری ذهنی. مردم است که مسئولیت طلب می‌کند. مسئولیت. کلمه‌ای که جای کتاب آسمانی را می‌گیرد. و چون مقدس می‌شود، خود نمی‌تواند حتی غذای حسابی بخورد. جایی که مردم چشم‌شان به ‌دهانِ خورنده است. مسئولیت در نخوردن است. آن گاه نمی‌توان لباس آراسته پوشید. مردم برهنه‌اند. مسئولیت در ساده‌پوشی است. مردم داور نهایی می‌شود. هیچ کس نمی‌داند مردم کیست. هیچ کس نمی‌داند مسئولیت یعنی چه. آن گاه سروکله‌ی پیامبران پیدا می‌شود. پیامبرانِ صادق و پیامبران دروغین.

شاعرِ طرفدارِ مردم شب‌ها در هتل مرمر آبجو لیوانی پنج تومان می‌خورد و مست می‌کند و به دست و پای شاعره‌ی اشراف‌زاده‌ی طرفدار مردم می‌افتد. فیلمسازِ طرفدار مردم با پول دولت فیلم می‌سازد و خوشش نمی‌آید با کارگران در سر یک سفره غذا بخورد زیرا دهانشان هنگام غذا خوردن صدا می‌کند و پایشان بو می‌دهد. نویسنده‌ی طرفدار مردم نمایشنامه‌ی میهنی‌اش را در تلویزیون نشان می‌دهد و بابت آن پول حسابی می‌گیرد و به خرج دولت در سمینار و فستیوال بین‌المللی شرکت می‌کند. و از مردم حرف می‌زند. همه از مردم حرف می‌زنند. مردم خودشان ساکت‌اند. یا چنین نشان می‌دهند. حضوری بی‌حضور.

به ‌خلاف ایران. که نخستین‌ بار او را ملموس و واقعی دیدم. ملموس و واقعی دریافتم. نه نان خامه‌ای می‌خورد نه می‌خرامید. بی‌پیرایه لباس می‌پوشید. با همه گفتگو می‌کرد. با همه می‌خندید. پس از گفتگوی با هاجر تصمیم گرفتم با آذر حرف بزنم. ناگهان در همه‌ی حالات و همه‌ی احساس‌های خودم شک کرده بودم. بنیاد تصوری که از خودم داشتم درهم فرو ریخته بود. و همین آزارم می‌داد. نمی‌توانستم بفهمم. چه فرق می‌کرد که نطفه‌ی چه کسی بودم و در رحمِ چه کسی پرورش یافته بودم؟ به ظاهر هیچ. اما تصور حرام‌زادگی مثل خوره تصوری را که از خود داشتم می‌خورد. حس می‌کردم همه، همیشه، به من دروغ گفته‌اند. حس می‌کردم خودم، همیشه، ناآگاهانه به خود دروغ گفته‌ام. گفتم برای واقعی بودن باید از خیال بگریزم. و بالاخره روزی با واقعیتِ آذر حرف زدم. ابتدا ترسید. باور نکرد شاید. جز او با همه حرف زده بودم. جز او به همه نگاه کرده بودم. حالا در صحن دانشکده روبه‌رویش ایستاده بودم. فقط موی سیاهش را می‌دیدم و بند کیف سیاهش را. لرزش تنم صدایم را می‌لرزاند. نمی‌دانم چه گفتم. می‌دانم که می‌خواستم بگویم. چه می‌خواستم بگویم؟ این‌که خیالش را بیمارگونه مثل کوله‌باری بر دوش می‌کشیدم؟ این‌که تا از او بگریزم همه را فریب می‌دادم؟

فریب می‌دادم یا فریب داده می‌شدم؟ نه. ابراهیم مرا در مذبح خدای خود قربانی نکرد. نه. خودم نمی‌خواستم قربانی بشوم. در آن ایام که شب و روزِ من با خیالِ آذر و واقعیتِ دختران و زنان دانشکده و کوچه و خیابان طی می‌شد، اسحاق از پله‌ی قهرمانی و شهادت بالا می‌رفت. همه او را می‌شناختند مگر من. همه او را می‌ستودند مگر من. همه می‌دانستند که او ـ‌فقط اوـ کوچک‌ترین پسر ابراهیم و ساراست مگر من. نه او را دیده بودم. نه با او حرف زده بودم. و نه از او خبری داشتم. و می‌دانستم که هست. می‌دانستم که برگزیده است. می‌دانستم که در معبد مردم، اوست که باید قربانی بشود. فریب می‌دادم یا فریب داده می‌شدم؟ اسحاق بی‌باک بود. همه این را می‌دانستند. من ترسو و پنهان‌کار بودم. هیچ کس این را نمی‌دانست. اسحاق از خود گذشته و صادق بود. همه این را می‌دانستند. من خودپرست و نیرنگ‌باز بودم. هیچ کس این را نمی‌دانست. اسحاق به مردم مؤمن بود. همه این را می‌دانستند. من به هیچ چیز و هیچ کس اعتقاد نداشتم. هیچ کس این را نمی‌دانست.

و هیچ کس، هیچ کس نفهمید و ندانست که چون ابراهیم اسحاق را به خدای خود پیشکش کرد و خدا نخواست که او فرزندش را قربانی کند، مرا هدایت را، به مذبح فرستاد. اسحاق می‌خواست نردبانِ شهادت را تا آخرین پله بپیماید. فرمان آمد بایست. بازگرد. صداقتِ تو بر ما ثابت شد. من سه ماه کار کرده بودم و حقوقم را نداده بودند. مشکوک بودند. سرانجام چشم باز کردم و دیدم که یکه و تنها در مذبح نشسته‌ام.

اطاق تاریک و روشن. میزی دراز. مستطیلی و دراز. اطاق نه. سالن. سرتاسرش را میز پرکرده بود. و فقط دو صندلی. در دو طرف میز. مرد آراسته نشسته روبه‌روی من رنگ‌باخته. خودباخته. پاک‌باخته. اخته. مرد می‌پرسد چه کارها کرده‌ام و چه چیزها خوانده‌ام. می‌پرسد چرا در سیاست مداخله کرده‌ام. مرد سیاست را کار امثال من نمی‌داند. می‌گوید: «وظیفه‌ی دانشجو درس خواندن است نه شرکت در تظاهرات. وظیفۀ شاعرشعر گفتن است و شعر غزل عاشقانه است نه حدیث جنگل و شب. وظیفۀ نویسنده داستان پلیسی و سرگرم‌کننده نوشتن است نه مقالۀ اجتماعی. بنویسید آقا جان. به خط خودتان مرقوم بفرمایید که از این لحظه به بعد نه فقط در هیچ یک از فعالیتهای اجتماعی مشکوک شرکت نمی‌کنید بلکه فقط کارتان محدود به هنربرای هنر است. کارتان محدود به‌ هنر محض است...»

یکه و تنها. نشسته در مذبح. اطاق تاریک و روشن. میزی دراز. مستطیلی و دراز. اطاق نه. سالن. سرتاسرش را میز پر کرده بود. و فقط دو صندلی. در دو طرفِ میز. مرد آراسته نشسته روبه‌روی من رنگ‌باخته. خودباخته. پاک‌باخته. اخته.

یکه و تنها. ایستاده در برابر واقعیتِ آذر. که ناگهان می‌بینمش. زنی که مویش چشمانِ مرا از سیاهی پر کرده است زنی نیست که چهار سال شب و روزِ مرا سرشار از حضور ناملموسِ خود کرده‌ است. دهانش را باز می‌کند و جمله‌های متداول را شلیک می‌کند. نمی‌خواهد. نمی‌تواند اعتماد کند. «شما هم مثل بقیه. شما هم مثل بقیه. دل‌تان می‌خواهد دختربازی کنید. امروز من ‌و فردا یکی دیگر. همه‌ی شما مردها مثل یکدیگرید. دختری را در نظر می‌گیرید. چون دست‌تان به او نمی‌رسد بیشتر تحریک می‌شوید. می‌خواهید موفق بشوید. دو سه باری با دخترِ ساده‌لوح قرار می‌گذارید. به سینما و کافه ‌تریا می‌روید. یکی دوبار دستمالی‌اش می‌کنید. و بعد ولش می‌کنید. شما هم مثل بقیه. حتی بدتر از بقیه. ماشاءالله از بیست تا دخترِ کلاس نوزده‌‌تای آن‌ها رفیقه‌تان هستند. چرا به سراغ آن‌ها نمی‌روید؟ چرا با آن‌ها گرم نمی‌گیرید؟»

می‌گوید و دیگر نمی‌شنوم. فقط سیاهی موی براقش چشمانم را پرکرده است. مثل وقتی که از بازجویی خلاص می‌شوم و پس از نوشتن آن‌چه از من خواسته‌اند برمی‌خیزم و از اطاق بیرون می‌آیم و روز هست و آفتاب هست و تاریک می‌بینم و تاریک می‌اندیشم و با سر به ‌دیوار می‌خورم.

مثل بقیه. شما هم مثل بقیه. نکته همین است. مثل بقیه بودن. مثل بقیه اندیشیدن. مثل بقیه رفتار کردن. وجود هدایت را پذیرفتن. از خدای ابراهیم و اسحاق برگزیده‌ی او گسستن. دانستنِ این که مثل لاک‌پشت در پوسته‌ای سخت پنهان شده‌ای. دانستنِ این که قهرمان نیستی. دانستنِ این که می‌ترسی. دانستنِ این که تنها آفریده‌ی ذهنِ خود را دوست می‌داری. دانستنِ این که جز این نیست. حیات تو جزاین نیست.

گفت نه. گفت اشتباه می‌کنی. گفت و دست‌هایم را گرفت، ایران خانم. جز یکی دوبار ندیده بودمش. سبکباری‌اش را نمی‌پسندیدم. در پشت پیش‌خوان چای‌فروشی دانشکده ایستاده بود. سیگار می‌کشید. وقتی گفتم هر زنی را در نخستین برخورد می‌توان شناخت، گفت نه. گفت اشتباه می‌کنی. گفت و دست‌هایم را گرفت، ایران خانم. که حالا حتماً. حتماً ببینم، ساعت چند است؟ حدود سه‌‌ونیم.

برمی‌خیزد. صورت‌حساب را می‌پردازد. از رستوران بیرون می‌آید. قدم‌زنان. در خیابان شاه. باید بنویسم وقتی از دکه‌ی جگرفروشی بیرون آمدم چیزی، دملی، گلویم را گرفته بود. نمی‌توانستم آب دهانم را فرو بدهم. آمدم سر چهارراه پهلوی. در حوالی ساعت دو. باید بنویسم که خیابان پهلوی راه‌بندان است. ایستاده‌ام و نمی‌دانم چه کنم. دلم می‌خواهد با کسی حرف بزنم. و هیچ‌کس را نمی‌شناسم. تنم مورمور می‌شود. لرزشی خفیف از پنجه‌ی پایم بالا می‌آید و تا پلک‌هایم می‌رسد. پلک‌هایم می‌پرند. اتومبیلی به اتومبیلِ دیگری می‌خورد. صدای خردشدنِ شیشه. صدای فریاد. هیاهو در میانِ خیابان اوج می‌گیرد. اغلب عابرها به جانب محل تصادف می‌دوند. حتی روزنامه‌فروش که به من می‌گوید «آقا، نوکرتم، این روزنامه‌ها را بپا تا من برگردم.»

اسماعیلی به چهارراه یوسف‌آباد می‌رسد. بروم؟ بروم به جانبِ بیمارستان؟

خالی از نطفه‌ی من. خالی از خاطره‌ی من. خالی از من. منی که به تدریج در او، در ذهن و در تنِ او نفوذ کردم. وقتی به او گفتم که می‌خواهم ازدواج کنم خندید. گفتم این چند ماه آشنایی برای شناختن کفایت می‌کند. گفت شناختنِ چه کسی؟ گفتم منظورم بیشتر شناسایی تو از من است. می‌بینی. کم و بیش درسم تمام شده است. البته تا دوره‌ی دکتری ادامه‌اش می‌دهم. حالا درآمد بخور و نمیری دارم که کفاف مخارج هردومان را می‌دهد. گفت شوخی می‌کنی. گفتم نه. گفت می‌دانی ازدواج یعنی چه؟ گفتم گمان می‌کنم. گفت چرا می‌خواهی ازدواج کنی؟ مگر همین‌‌طور چه اشکالی دارد؟ گفتم راستش نمی‌دانم. فقط می‌دانم که فرقی با بقیه ندارم. هر مردی، در حدود سی‌سالگی باید زن بگیرد و بچه‌دار بشود. اگر قرار بود شاخ غولی را بشکنم تا حالا آن را شکسته بودم. گفت که این‌طور. که فقط می‌خواهی ازدواج کنی و بس. برایت خواستِ من و وجود من مطرح نیست.

خواستِ او؟ وجود او؟ چطور می‌شود فهمید؟ چطور می‌شود دانست؟ می‌دانستم که اسمش ایران است. می‌دانستم که چگونه لباس می‌پوشد، چگونه حرف می‌زند، چگونه شاد یا غمگین می‌شود. می‌دانستم که در کجا به دنیا آمده است، در کجا بزرگ شده است و خانواده‌اش چه کسانی هستند. می‌دانستم که درس خوانده است و وضع او با موقعیتِ اکثر زن‌های نسل پیش از خودش فرق می‌کند. و چیزهایی نظیر این‌ها. اما چه سود؟ زمان به من ثابت کرد که این چیزها حاکی از او، حاکی از تمامیتِ وجودی او، نیست. شبِ طلاق به ابوالفضل گفتم: «حتماً باورت نمی‌شود. حتماً در دلت می‌پرسی چه مرگش است. نه گرفتاری مالی دارم و نه گرفتاری‌های دیگر. تازه زندگی‌ام ظاهراً هیچ کم ندارد. به یک معنی من باید خوشبخت هم باشم. مردی که زنی زیبا دارد و دو دخترِ مثل دسته‌ی گل. مردی که در دانشگاه درس می‌دهد. درآمدش خوب است. خانه‌اش در محله‌ی مناسبی قرار دارد. وسایل خانه‌اش مرتب و به‌اندازه‌اند. ظاهراً در این زندگی هیچ کم و کاستی نباید باشد. مردهای دیگر همیشه دردی، گرهی در کار و زندگی دارند که آزارشان بدهد. من ظاهراً مشکلی در کارم نیست. دوستان خوب، زندگی مرفه، فرزندان دوست‌داشتنی و همسر مهربان. چه می‌خواهم؟

ابتدا فکر کردم مشکل، اصل ازدواج، مجموعه‌ی اجتماعی ازدواج است. و طبیعی و معمول است. یا این‌که خاصه‌ی رابطه‌ی من و زنم است. بهتر است بگویم شاید قسمتی از مشکل زاییده‌ی صورتِ اجتماعی و قانونی ازدواج باشد. پس از یکی دو سال پی بردم که این‌ها هست و در عین حال مسایل دیگری هم هست، به‌ تدریج حس کردم قرارداد حقوقی ازدواج وضع تازه‌ای برای ایران ایجاد کرده است. در چشم او شوهر بودن من مرا در رابطه‌ای خاص قرار داده بود. حقی که او از من مطالبه می‌کرد مثل حقوق صاحب ملکی به مایملکش بود.

من آن آزادی یا بهتر بگویم آن حداقل فضای حیاتی را که لازمه‌ی رشدِ طبیعی هر موجود زنده‌ای است کم‌‌کم از دست می‌دادم. به مرور زمان نگاه‌هایم، نحوه‌ی خور و خوابم، نحوه‌ی زیست اجتماعی‌ام، و خلاصه کلیه‌ی وجوه زیستی‌ام در زیر ذره‌بین زنی قرار گرفته بود که تا پیش از بچه‌دار شدن‌مان فقط و فقط علاقه، لااقل از نظر من، به او حقی در این باره می‌داد. نه تنها زمانِ حالِ زندگی‌ام در زیر نگاه‌های کنجکاو و بازخواست‌کننده‌ی او قرار داشت بلکه می‌کوشید ذره ‌ذره، جزء به جزء گذشته‌ام را هم دریابد، زیر و رو کند و باز بسازد. آدم‌های دیگر را نمی‌دانم، اما در مورد خودم باید بگویم من به تنهایی و به خلوت و به فضایی خاص خودم، به فردیتم احتیاج دارم. واین فردیت را ایران به مخاطره انداخته است. البته، می‌شود گفت که عشق انحصارطلب است، و عشق خواهانِ مالکیت بی‌چون‌وچراست، و عشق مسخرکننده و اشباع‌کننده است. و می‌شود گفت که احوالِ ایران طبیعی است. و حتی باید گفت که اگر قضیه را از دیدگاه او تحلیل کنیم خیلی خیلی با آن‌چه من ادعا می‌کنم فرق دارد.

اما به هر حال، مسئله این است که فرصت حیات کوتاه است. مسئله این است که در رابطه‌ی میان دو نفر، آن هم رابطه‌ای مبتنی بر قرارداد حقوقی، بالاخره یکی شیء خواهد شد، مسخ و بی‌جان خواهد شد. و من ده سال است نمی‌خواهم که نه خودم و نه ایران بمیریم، شیء بشویم، مسخ و بی‌جان بشویم.» دروغ می‌گفتم.

اسماعیلی وارد فروشگاه بزرگِ ایران می‌شود. عجیب است که فروشگاه حالا بسته نیست. این‌همه شیء! هر طبقه مخصوصِ چند دسته از چیزهای مورد احتیاج است. چیزهای مورد احتیاج؟ مگر به غیر از خوردن، پوشیدن و امثال آن آدمی‌زاد چقدر احتیاج دارد؟ در همین مورد اشتباه می‌کردم. تا پیش از ازدواج با ایران، او را درست مثل این فروشگاه می‌شناختم: اسمی و مکانی برای فروش. فی‌الواقع نمی‌دانستم که در درون آن، در درون او، چه چیزهاست.

کسی که برای خریدن شیء معین به این‌جا می‌آید با کسی که در این‌جا کار می‌کند تفاوت بسیار دارد. هزاران شیء خرد و ریز در این‌جا هست که چشم خریدار عجول آن‌ها را نمی‌بیند. وقتی که سال‌ها شب و روز با ایران در زیر یک سقف زندگی کردم دانستم. دانستم که او را هیچ‌گاه نشناخته بودم. و نه او را. که همه را. همه‌ی آدم‌هایی را که فقط به سببی معین با آن‌ها سروکار داشتم.

 

 

+ شب هول ـ هرمز شهدادی


* حافظ


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۷:۴۸
لیلی

ایستاده بود کنار جوی آب. باریک و بلند بود با آن پیراهنِ‌ مشکی. بازوهایش برهنه بود،‌ سفید سفید. موهای بافته‌اش را پشتِ‌ سرش انداخته بود. عینک داشت. پیراهنش چین‌دار بود، چین‌های‌ ریز،‌ آن هم دور کمر. لبه‌ی دامنش یک نوار تور سفید بود،‌ چین‌دار. پاهایش باریک و سفید بود با آن چکمه‌های سیاهِ ساق‌کوتاه. ایستاده بود. نیم‌رخش را دیدم،‌ بینی و یک چشم و تراشِ گردنش را. افسار اسب دستم بود. مراد هم بود،‌ یا نبود. فخرالنساء بود. نگاهش کردم. نگاهم کرد،‌ از پشتِ‌ همان شیشه‎‌های‌ عینک. چشم‌هایش هنوز زنده و سیاه بود. سرش را برگرداند. مراد بود؟ حتما. برای‌ این‌که باز سوار شدم،‌ مراد کمک کرد. به تاخت رفتم و دوباره برگشتم و باز. نگاهم نمی‌کرد. پیاده شدم. اسب را سپردم دستِ‌ مراد. برگشتم،‌ از توی درخت‌ها،‌ همان‌جا که سایه بود و جابه‌جا چند لکه‌ی نور روی برگ و شاخه‌ها. صدای‌ گنجشک‌ها هم می‌آمد. یک شاخه از درخت شکستم. آن‌جا بود،‌ در انتهای آن دالانِ‌ سبز طولانی،‌ توی روشنایی‌ خیره‌کننده‌ی آفتاب که چشم را می‌زند. شاخه دستم بود. هنوز ایستاده بود و نگاه می‌کرد. لبخند می‌زد،‌ همان لبخندِ تلخ که وقتی‌ آدم می‌دید دلش می‌خواست صورتِ‌ خودش را پنهان کند یا این‌که برود روبه‌وری آینه‌ی قدی بایستد و درست به سر و وضعِ خودش دقیق شود. برگشتم. شاخه‌ی‌ دستم لختِ لخت بود،‌ تمامِ‌ برگ‌هایش را کنده بودم. یکی‌ دیگر کندم و از لابه‌لای درخت‌ها رفتم لبِ‌ حوض، پای آن دخترهای‌ سنگی‌ که آب از دهانشان می‌ریخت توی‌ حوض. لختِ‌ لخت بودند،‌ با پستان‌های کوچک و شکم‌های برآمده. توی آب نگاه کردم،‌ موهایم آشفته بود،‌ برگشتم. هنوز پشتِ‌ درخت‌ها،‌ آن‌طرف،‌ توی خیابانِ‌ ریگ‌ریزی‌شده ایستاده بودم. موهایم را با دست درست کردم و پیچیدم توی خیابان. از پهلویش رد شدم،‌ از آن طرفِ خیابان،‌ از کنار جوی‌ آب. فقط به آب نگاه می‌کردم،‌ به برگ‌هایی که داشت روی آب می‌رفت،‌ که یک‌دفعه گفت: «خسروخان، نکند عاشق شده‌ای،‌ هان؟». برگشتم. خودش بود با همان لبخند و همان چشم‌ها و آن دو خطِ‌ کنار لب‌ها.

کاش از همین جا شروع می‌کردم،‌ نه از آن عکسِ رنگ‌ورورفته‌ی خانم‌جان و آن فواره و آن گلدان. دیگر گذشته. می‌دانم که حرفی‌ نزدم. آمد،‌ خودش آمد و دست گذاشت زیر چانه‌ام. سرم را بلند کردم. همان لبخند. کاش می‌شد یک جوری‌ این لبخند را پاک کنم. فخری‌ نمی‌تواند،‌ اصلا نمی‌تواند آن‌طور بخندد. هر چه کردم نتوانست. دهانش را باز می‌کرد و دندان‌های درشتش را نشان می‌داد و می‌خندید،‌ آن هم بلند. احمق!

اما فخرالنساء... مثل این‌که در مجموع آن خطوطِ‌ کنار لب‌ها و آن چشم‌ها و حتا چرخشِ لب‌ها چیزی‌ بود که آدم را می‌ترساند. آدم حس می‌کرد که چقدر کوچک و حقیر است،‌ حالا اگر نوه‌ی حضرت‌والا هم هست،‌ باشد. کاش می‌مردم.

 

*

 

فخرالنساء... کاش عکس داشتم. گلدان... گل میخک... فخرالنساء دستم را گرفت. چه دستِ سبکی داشت! رفتیم توی‌ درخت‌ها،‌ توی‌ همان دالانِ‌ سبز طولانی که به سایه می‌رسید و به آن طرفِ درخت‌ها،‌ به چاه گاو و به آن ستون گچی. خم شد،‌ چند سنگ برداشت و گذاشت کفِ دستم. نگاهم کرد،‌ می‌خندید. همان لبخند بود. زیر برقِ آفتاب که نمی‌شد جایی پنهان شد. گفت: «بزن.» گفتم: «به چی؟»

 

+ شازده احتجاب ـ‌ هوشنگ گلشیری


۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۸ ، ۰۸:۳۶
لیلی

* به هر حال،‌ باید این را قبول کرد: همیشه برای همه چیز توضیحی علمی هست. البته می‌توان به شعر پناه برد،‌ یا با اقیانوس عهدِ دوستی بست،‌ به صدایش گوش داد،‌ یا نیز به رازهای‌ طبیعت همچنان اعتقاد داشت. کمی شاعر،‌ کمی خیال‌پرست... به پرو پناه می‌آوری،‌ در پای‌ جبالِ‌ «آند»، روی‌ ساحلی که همه چیز به آن ختم می‌شود ـ پس از آن‌که در اسپانیا با فاشیست‌ها، در فرانسه با نازی‌ها،‌ در کوبا با غاصب‌ها جنگیده‌ای ـ زیرا که در چهل‌وهفت‌سالگی هر چه باید بدانی دانسته‌ای‌ و دیگر انتظاری نه از هدف‌های بزرگ داری و نه از زن‌ها: با منظره‌ای زیبا دل خوش می‌کنی. مناظرِ‌ کم‌تر به تو نارو می‌زنند. کمی، شاعر،‌ کمی خیا... وانگهی شعر را روزی به شیوه‌ی علمی توضیح خواهند داد، به عنوانِ یک پدیده‌ی مترشح داخلی بررسی‌ خواهند کرد. علم از همه سو مظفرانه بر انسان تاخت آورده است. مالکِ قهوه‌خانه‌ای‌ در ماسه‌زارهای ساحلِ پرو می‌شوی و تنها مونست اقیانوس است. اما برای این هم دلیلی هست: مگر نه این‌که اقیانوس تصویرِ زندگیِ ابدی، وعده‌ی ادامه‌ی حیات و تسلای آخرین است؟ کمی شاعر، کمی... خدا کند که روح وجود نداشته باشد: این تنها راه است برای او که اغفال نشود،‌ به دام نیفتد. دانشمندان به زودی‌ وزنِ دقیق،‌ درجه‌ی غلظت،‌ سرعتِ‌ عروجِ آن را اندازه خواهند گرفت... وقتی آدم فکرِ میلیاردها روح را می‌کند که از آغازِ‌ تاریخ تا امروز پریده و رفته‌اند گریه‌اش می‌گیرد: یک منبعِ نیرو که به هدر رفته است. اگر سدهایی‌ ببندند تا آن‌ها را هنگامِ عروج جذب کنند،‌ نیرویی به دست می‌آید که با آن می‌توان سراسرِ‌ زمین را روشن کرد. به زودی‌ انسان تماما قابل استفاده خواهد شد. مگر نه این‌که از مدت‌ها پیش زیباترین رویاهایش را گرفته‌اند تا از آن‌ها جنگ و زندان بسازند؟
 
* تنهاییِ‌ بد،‌ همان که خردت می‌کند و نه آن‌که یاری‌ات دهد تا نفس بکشی.
 
* مثلِ هر روز صبح با تعجب در آیینه به چهره‌ی‌خود نگریست و با تمسخر به خود گفت: «من این را نخواسته بودم!» با آن موهای خاکستری‌ و با آن چین و چروک‌ها معلوم بود که تا یکی دو سالِ‌ دیگر به چه صورت درمی‌آمد: دیگر چاره‌ای نداشت جز این‌که به وقار و تشخص پناه ببرد. چهره‌اش دراز و باریک بود،‌ با چشم‌هایی‌ خسته که آن‌چه می‌توانست می‌کرد. دیگر به کسی نامه نمی‌نوشت،‌ از کسی نامه برایش نمی‌رسید،‌ کسی را نمی‌شناخت: از دیگران بریده بود ـ مثلِ‌ هر وقت که بیهوده بکوشی تا از خودت ببری.
 
* هق‌هق می‌گریست. در این لحظه بود که آن‌چه مرد «حماقتِ‌ شکست‌ناپذیر» می‌نامید دوباره به سراغش آمد و گرچه خود کاملا از آن آگاه بود،‌ گرچه عادت داشت که همیشه ببیند که هر چه به آن دست می‌زند ویران می‌شود،‌ ولی‌ این بود که بود،‌ کاری‌ نمی‌شد کرد: چیزی‌ در او بود که نمی‌خواست دست بردارد و تسلیم شود،‌ و همیشه به همه‌ی دام‌های امید می‌افتاد. در تهِ دل به سعادتی‌ ممکن اعتقاد داشت که در عمقِ‌ زندگی پنهان است و ناگهان سربرمی‌آورد تا در دم غروبِ همه‌جا را روشن کند. نوعی‌ حماقتِ‌ مقدس در او بود،‌ نوعی معصومیت که هیچ شکستی‌،‌ هیچ خطای منکری هرگز نتوانسته بود آن را از میان بردارد،‌ نیرویی‌ از امید،‌ امیدِ واهی،‌ که او را از میدان‌های جنگ در اسپانیا تا نهانگاه‌های‌ «ورکور» در فرانسه و کوه‌های‌ «سیرامادره» در کوبا کشانده بود و نیز به طرفِ دو سه زن که همیشه،‌ در لحظاتِ‌ بزرگِ ترک و تسلیم،‌ آن‌گاه که هر امیدی باطل می‌نماید،‌ می‌آیند تا تو را وسوسه کنند و به زندگی‌ بازگردانند. با این‌همه،‌ سرانجام گریخته و به این ساحل پرو آمده بود، همچنان‌که دیگران به صومعه می‌روند یا روزگارِ خود را در غاری‌ از جبالِ «هیمالیا» به سرمی‌آورند. او در کنار اقیانوس می‌زیست همچنان‌که دیگران در کنارِ‌ آسمان: یک ماوراءاطبیعه‌ی‌ زنده،‌ هم متلاطم و هم آرام،‌ فراخنای سکون‌بخشی که هر بار نگاهت بر آن بیفتند تو را از تو می‌رهاند. بی‌نهایتی در دسترس،‌ که زخم‌هایت را می‌لیسد و یاری‌ات می‌کند تا از جهان دست بشویی.
 
* با این‌همه،‌ مرد آزموده و آگاه بود: همیشه موجِ نهمِ تنهایی،‌ قوی‌ترین موج، همان که از دورترین نقطه می‌آید، از دورترین جای‌ دریا،‌ همان است که تو را سرنگون می‌کند و از سرت می‌گذرد و تو را به اعماق می‌کشاند،‌ و سپس ناگهان رهایت می‌کند،‌ همان‌قدر که فرصت کنی تا به سطحِ‌ آب بیایی،‌ دستهایت را بالا ببری،‌ بازوهایت را بگشایی و بکوشی‌ تا به نخستین پرِ‌ کاه بچسبی. تنها وسوسه‌ای که کس هرگز نتوانسته است بر آن غالب شود: وسوسه‌ی امید. با تعجب از این پافشاری‌ خارق‌العاده‌ی جوانی‌ در خود،‌ سرش را به چپ و راست تکان داد: در آستانه‌ی پنجاه‌سالگی،‌ دوامِ این عارضه در نظرِ او واقعا یاس‌آور بود.

 
* حتما دلیلی داشت،‌ همیشه دلیلی هست،‌ اما بهتر است که آن را نداند. کائنات را علم توضیح می‌دهد، موجودات را روانشناسی تشریح می‌کند، اما هر کس باید از خود دفاع کند،‌ خود را واننهد،‌ نگذارد تا آخرین ریزه‌های‌ توهمش ربوده شود.
 
* برای این‌که بتواند در برابرِ این نیاز به حمایت کردن که بر بازوهایش،  بر شانه‌هایش، بر دست‌هایش چیره می‌شد از خود دفاع کند با تمسخر اندیشید: « ژاک رنیه،‌ تو هیچ‌وقت عوض نخواهی شد.»
 
 
پرندگان می‌روند در پرو می‌میرند/جورج اورول/ترجمه‌ی ابوالحسن نجفی


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۷ ، ۱۱:۰۷
لیلی

وقتی در بزرگراه به طرف خانه می‎آمدند، لوئیس گفت: اگه نمی‎تونی همه‎ی اون چیزی رو که دنبالشی به دست بیاری، لااقل به قسمتی از اون خودت رو راضی کن، این‎قدر مغرور نباش.

هلن که تحت‎تاثیر قرار گرفته بود، گفت: به چی راضی باشم، لوئیس؟

لوئیس مکث کرد. بعد گفت: خودتو به کم‎تر قانع کن.

ـ هرگز به کم‎تر قانع نمی‎شم.

ـ آدما مجبورن سازش کنن.

ـ من روی آرمان‎هایم سازش نمی‎کنم.

ـ با این حساب به چی تبدیل می‎شی؟ یه پیردختر پژمرده‎ی بی‎روح؟ فایده‎ش چیه؟

ـ هیچ‌‏چی.

ـ خب پس چکار می‎خواهی بکنی؟

ـ منتظر می‎شم و رویابافی می‎کنم، بالاخره یه اتفاقی می‎افته.

ـ دیوونه!

لوئیس هلن را جلوی بقالی پیاده کرد.

هلن گفت: برای همه‎چی متشکرم.

لوئیس گفت: تو من رو می‎خندونی!

و سرعت گرفت و دور شد.

بقالی بسته بود و طبقه‎ی بالا تاریک. هلن به خاطر آورد که پدرش اکنون بعد از خستگی یک روز طولانی، خوابیده است و افرائیم را خواب می‎بیند. از خود پرسید: راستی خودم را برای چی حفظ می‎کنم؟ چرا سرنوشت بابرها این‎همه غم‎انگیز است؟

 

+ فروشنده ـ برنارد مالامد

 

* قبلا پایین یکی از پست‎های شاید... گذاشته بودمش.

۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۲۹
لیلی

نه. باید بگریزم. باید به‌خواب بروم. من آدمم و محکوم به زندگی روز، به زندگی ظاهر. نباید به طبیعت شبانه تن در بدهم. لحاف را بر سرم می‌کشم. گوش‌هایم را با دو دست محکم می‌گیرم، سرم را به بالش می‌فشارم، و درهم‌کشیده و دندان بر دندان فشرده، ترسان و حیران، خواب نجات‌بخشی به‌سراغم می‌آید. هان! این رخوت مطبوع که در ساق‌های پا رخنه می‌کند، این گرمای آرام‌بخش که تا قفسه‌ی سینه بالا می‌آید، و این احساس رهایی و سکون، جز خواب مهربان نیست که سرانجام من لرزان را در آغوش می‌فشارد. و ناگهان صبح است. خروسان منادی سحر، پیشاهنگان آفتاب غوغا می‌کنند. گله در آغل بی‌تاب است. سرما و سوز صبحگاهی گرمی تن را هزار چندان می‌کند. و های‌وهوی آن‌ها که دیری است از خواب برخاسته‌اند، اصوات آشنا را در سراسر ده می‌پراکند. تیغ آفتاب بر بلندی ده، بر سرشاخه‌های درختان برافراشته در سایه‌روشن صبح می‌زند و ده، آرام آرام، در خون من بیدار می‌شود. صدای بم آقابزرگ که بر سر سجاده نشسته است و ورد می‌خواند، صدای پای نانا که بساط صبحانه را آماده می‌کند، و صدای غوغای ده که زنده و بیدار، کار روزانه را آغازمی کند، چنان آرامش عصبی مرا تشدید می‌کند که نشئه‌ی صبح و زندگی دوباره کاهلانه خود را به‌دست خواب می‌سپارم. وقتی که باز بیدار می‌شوم، قل‌قل سماور، گرمای زغال‌های گداخته در منقل، بوی شیر و نان تازه و پنیر و سرشیر، روشنی روز، برق پرجلال آفتاب و چهره‌ی نورانی آقابزرگ و قرص درخشان صورت نانا، همه‌ی هول شبانه را به‌ رنجی اندک تبدیل می‌کند که در راه رسیدن به این جلوه‌ی حیات باید کشید. روشنی روز را دیدن به رنج تاریکی می‌ارزد.

 

+ شب هول ـ هرمز شهدادی


* حسین پناهی

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۶ ، ۲۱:۳۶
لیلی

تا مورچه‌خورت راه از بیابان می‌گذرد. خرپشته‌های خاک، بوته‌های گون، و گاه و بی‌گاه تک درختی. طراوت و سرسبزی اصفهان، همچنان در ذهن باقی می‌ماند. شهری بزرگ. زنی باستانی که جایی در پهنه‌ی دشت، در دامنه‌ی کوهها و بر کناره‌ی زاینده‌رود، تقریباً در میانه‌ی ایران، در حد فاصل کویر و مناطق سردسیر، بر زمین ایستاده است. طبیعت در اصفهان ستمگر است. شهر را، خاصه در پاییز، به‌زندانی مبدل می‌گرداند که زندانی باستانی است. این‌جا طبیعت و آدمی و تاریخ، درهم می‌آمیزند و نشان‌ خویش را برجای می‌‌گذارند. هر پاره‌ی تن این ایران کوچک، تبلور ایران مادر است. شهری صنعتی که گرداگردش را روستا فراگرفته است. آب و درخت فراوان دارد. اما خصیصه‌ی کویری هم در شهر هست. خاک یا غبار، یا گردباد، یا نسیمی همیشگی که بوی نا و مرداب را می‌پراکند، جاودانه در فضایش جاری است. تابستان گرما پوست را می‌سوزاند و زمستان سرما پوست را می‌ترکاند. آب شیرین اما گچ‌دار، میوه و سبزی فراوان اما بیماری‌زا. بانوی صنعتی ایران. که همیشه با شیپور کارخانه‌ها از خواب بیدار می‌شود و با اذان مغرب گلدسته‌های مساجد به خواب می‌رود. بانوی مذهبی ایران. که دو فرزند یهودی و ارمنی‌اش را هنوز در خانه نگه می‌دارد. جوباره و جلفا. فرزندان ناخواسته‌ای که به هر حال پیوند خونی با مادر خویش دارند. وقتی که در اصفهان عصر آغاز می‌شود، آفتاب شنگرفی بر دیوار کوچه‌ی بن‌بست ما فرو می‌افتد. و دخترک سیاه‌چشم بر آستانه‌ی در، فرشته‌وار، ظاهر می‌شود. وقتی که مضطربم. دلم پرپر می‌زند که او دهانش را بگشاید، لب از لب بردارد، و مرا صدا کند. هر روز صبح زود از خانه بیرون می‌آیم تا راه مدرسه را با او طی کنم. روپوش ارمک مشکی می‌پوشد. مویش را می‌بافد. دو رشته‌ی پیچ‌درپیچ تا کمرگاهش فرو می‌افتد. آن‌گاه که شرمنده و شادمان مرا می‌بیند که در سرمای صبح منتظر بیرون‌آمدنش از خانه‌ام می‌خندد. می‌خندد و من می‌لرزم. نخستین عشق دردناک‌ترین عشق‌هاست. جوان‌ترین عشق پر التهاب‌ترین عشق‌هاست. اینک نطفه‌ی آدمیت ما بسته می‌شود. اینک لحظه‌ی بشری بودن، تعالی ما، آغاز می‌شود. و من که پرواز نمی‌دانم، مثل جوجه‌ی کبوتری بال‌های سنگین خود را با همه‌ی توانایی‌ام برهم می‌کوبم. می‌خواهم پرواز کنم. هر کلمه‌ای که او می‌گوید مقدس است. من حرف‌هایش را می‌نوشم. آکنده از غم می‌شوم. آغشته‌ی اندوهم و نمی‌دانم چاره چیست. راه مدرسه کوتاه است. لحظه‌ای دیگر باید سر کلاس درس بنشینم و بفهمم که چهارده‌ساله‌ام. که هیچ امکانی فرا رویم نیست. که او، دست‌نیافتنی و ناملموس باقی خواهد ماند. چقدر این راه عاشقانه را طی کردن زود تمام شد! چطور شد که ناگهان دخترک یک روز از خانه بیرون نیامد؟ آیا جهان همیشه چنین آسان دگرگون می‌شود؟ همسایه‌ی ما که دو دختر یازده‌ساله و چهارده‌ساله دارد ناگهان می‌میرد. مادر شیرین و شهین تصمیم می‌گیرد که خانه را بفروشد و از محله‌ی ما برود. چه شد؟ چرا رنگ از روی من پرید؟ چرا فوج کبوتران خانگی پرواز کردند و پلک‌های من جاودانه می‌پرند! چرا خیابان خم می‌شود، در درخت و سیاهی روپوش او می‌آمیزد، و او را، و جوانی مرا در گرداب فراموشی فرو می‌کشد؟ اکنون عصر اصفهان ستمگر است. من همه‌ی کوچه‌ها را می‌گردم. همه‌ی خیابان‌ها را طی می‌کنم. به‌دنبال آن دخترک سیاه‌چشمی می‌گردم که وقتی صبح از خانه بیرون می‌آید نوک دماغش قرمز است. ابروهایش به دیدن من بالا می‌روند. لب‌هایش جمع می‌شوند. دست‌هایش، کوچک و سفید، کتاب‌هایش را می‌فشارند. سرش بی‌اراده بر یقه‌ی روپوشش خم می‌شود. لحظه‌ای اضطراب و قرنی رهایی. دمی خنده و سال‌ها شادمانی. نگاهی از سر بی‌خیالی و هزار شب رؤیا. کلمه‌ای مهربانانه و کتابی عشق. پرسشی که روز و شب مرا پر می‌کند. بوی او، بوی شکوفه‌ی سیب و گلابی. اکنون صبح و راه مدرسه شکنجه‌ای مداوم است. من همه‌ی کوچه‌ها را می‌گردم. همه‌ی خیابان‌ها را طی می‌کنم. به دنبال آن دخترک سیاه‌چشمی می‌گردم که عصرها، آفتاب‌غروب، در آستانه‌ی در خانه می‌ایستد و به من، به همه‌ی آفرینش می‌نگرد. نگاهی را می‌جویم که خوابی گرمازاست. لبانی را می‌جویم که کودکی مرا باز می‌گویند. وقتی که عصر در اصفهان آغاز می‌شود، من تنها می‌مانم. سرگردان. و تو را می‌جویم. تو را در درخت‌های سپیدار، نارون، تبریزی، و چنار خیابان‌ها، در آب‌های نهرها و زاینده‌رود، در غبار می‌جویم. تو، ای دخترک سیاه‌چشم، نخستین جلوه‌ی اصفهان، با شهر می‌‌آمیزی و باستانی می‌شوی. بانوی ما می‌شوی. ای اصفهان. بانوی خاطرات ما.


+ شب هول هرمز شهدادی

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۶ ، ۰۱:۰۲
لیلی

خانه اوایل این‌جا بود. جایی در این کوچه. سابقاً محله‌ی سینه‌پایینی. پشت باغ سنبلستان. حالا حتماً اسمش عوض شده است. «ببینم آقای راننده، این کوچه‌ای که جلوی باغ همایون بود اسمش چیست؟». والله نمی‌دانم. سابقاً به ‌این‌جا، یعنی به محله‌ی اطراف باغ همایون می‌گفتند بیدآباد و سینه‌پایینی. این خیابان این طرف را می‌بینید؟ این را ده پانزده‌سالی است کشیده‌اند. می‌رسد به میدان کهنه و آخر بازار. حالا توریست‌ها راحت می‌توانند بروند به مسجد جمعه. «بله، می‌دانم.». می‌دانم که این خیابان به کجا می‌رود. می‌دانم که چند سال است آن را کشیده‌اند. خانه‌ی خانم منور. این خیابان سراسر خانه بود. وقتی که ما اسباب‌کشی کردیم هنوز خراب نکرده بودند. مجبور بودم از زیر بازارچه به مدرسه بروم. یک روز عمله‌ها را دیدم. و کلنگ‌ها را. آینه‌کاریهایی که به ضرب تیشه خرد می‌شد. گچ‌بریهایی که تکه پاره‌هایش هنوز گل و بته داشت. درهای چوبی و شیشه‌های رنگی. خانم منور می‌گفت خانه‌اش در قیاس با خانه‌هایی که خراب می‌شد مفت نمی‌ارزد. راست می‌گفت. خانه‌ی خانم منور خیلی قدیمی نبود. تازه اتاق آیینه‌کاری نداشت. از هشتی بزرگ که وارد می‌شدم صدای در چوبی در دالان می‌پیچید. حیاط دو سه پله پایین‌تر از دالان بود. باغچه‌ای داشت پر از گل یاس و لاله‌عباسی. حوضی عمیق داشت انباشته از آب سبز و علف. تیرگی آب پناه ماهی‌هایی می‌شد که کلاغ‌ها در کمین شکارشان بودند. آب را با تلمبه و چرخ از چاه به حوض و باغچه می‌رساندیم. اتاق پنج‌دری را بر ایوانی بلند ساخته بودند. پنج‌دری دو گوشواره داشت، جای رخت‌کنی و کفش‌کنی. اطاق کبوترخانه‌ای با طاقچه و رف‌های ریز و درشت. خانم منور و همسر حالا در اطاقی کوچک در سوی دیگر حیاط زندگی می‌کردند. و زندگی‌اشان در انباری کوچکی نزدیک پشت بام، لابه‌لای مبل‌ها و ترمه‌ها و آویزها، زیر غبار، مرموز و نامفهوم، محفوظ می‌ماند. میان این خرت و پرت‌ها تار بزرگی هم بود. خانم منور، شاید، در جوانی تار هم می‌زده است. چه می‌دانم؟ چه می‌دانستم که چرا گربه‌ی مشتی‌حسین مرد؟ پیرمرد در طویله‌ای، درکنار درخت توتی، رو به‌روی خانه‌ی خانم منور، می‌نشست و تریاک می‌کشید. روزها، گویا، تریاک می‌کشیده است و بر گربه می‌دمیده است. وقتی که می‌میرد، گربه تاب خماری را نمی‌آورد. گربه هم می‌میرد.

 

+ شب هول ـ هرمز شهدادی

 

* از شعر استانیسلاو بالینسکی


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۶ ، ۰۰:۰۹
لیلی

سال‌ها قبل، قبل از این‎که بشم لیلی A شاید... (خدا می‎دونه که چقدر دلم برای این ترکیب تنگ شده و برای اون A بی‎ربط، بعد از لیلی)، در هر زمانی، حداقل در حالِ خوندنِ سه تا کتاب بودم: یک کتاب سبک‎تر (از لحاظِ وزنِ واقعیِ کتاب) برای توی کیفم، هر جا و وقتی که پیش اومد برای کتاب خوندن بیرون از خونه، یک کتاب برای توی خونه و یک کتاب، از قطورترها، برای آخر شب‎ها، کنار تخت. کتاب‎هایی با دنیاهایی کاملا متفاوت. خیلی از اطرافیانم نگرانِ این وضعیت بودند. که باعثِ و معلولِ چندپارگی ذهن و... بشه، باشه. دوره‎ی خوشی بود.

بعد، شاید نه بلافاصله بعد از اون دوره، دوره‎ای رسید که کتاب خوندن به قهقرا رفت و مدت زیادی موند توی اون وضعیت. طول کشید تا فهمیدم کتاب خوندنِ مداوم، یکی از گمشده‎های زندگیم هست. یکی از دلایلِ حالِ خوبم که از خودم دریغ کرده بودم. یواش یواش و نم‎نمک برگشتم به دنیایِ کتاب‎ها، از بهترین دوستانِ (چقدر کلیشه‎ای هست این کلمه، و چقدر واقعی و گویا) همه‎ی عمرم؛ آن‌چه که اینی که هستم رو ساخت. من خیلی آدمِ قلم و کاغذ نیستم. صادقانه بگم که اگر فقط قلم و کاغذ داشته باشم، هیچی نمی‎تونم بنویسم. هیچی! من محتاجم به کیبورد برای نوشتن. خیلی هم وابسته به بوی کاغذ و ورق‎ زدنِ کتاب نیستم برای خوندن. الان مدت‎هاست که کتابِ کاغذی نخوندم. فقط دارم پی‎دی‎اف می‎خونم. ترجیحم نیست، ولی اقتضای موقعیتم هست. ولی، همین وابسته نبودن، کمکِ زیادی کرده به برگشتنِ منی که دچار کمبودِ وقتم. امتحان نهایی و چهره‎ی مرد هنرمند در جوانی، ورق نخورده توی کتاب‎خانه‌‏ام هستند. ولی نسخه‎ی پی‎دی‌اف خوندم، می‎خونم. الان چند ماهی هست که دوباره برگشتم به آدمی که هم‎زمان چند تا کتاب می‌خوند. از دو تا هم‎زمان شروع شد تا حالا که هم‎زمان پنجتا کتابِ در حالِ خوندن دارم. شاید این کمک کنه به برگشتنِ لیلی‎ای که می‎نوشت. دارم به هر دری می‎زنم که برگردم به لیلی A شاید... و شاید قصه‎های دیگه.


پ. ن.: من هشت جلدِ جستجو رو هم پی‎دی‎اف خوندم. و تقریبا همه‎ی کتاب‎هایی رو که توی چند ماه گذشته خوندم.

 

* بهرام حمیدیان


۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۶ ، ۲۱:۴۹
لیلی

شاعر شبِ خود را تلف کرده بود، در حالی‎که دیگران آن را به خوش‌گذرانی صبح کرده بودند و شاعر می‎دانست که شب برای همیشه از دست رفته است. کافی بود سرش را از کنار چراغ بلند کند تا ببیند که شب برای همیشه سپری شده است. پیشخدمت‎ها با عجله رومیزی‌ها را از روی میزها جمع می‎کردند. گربه‎هایی که در تارمی قدم می‎زدند، نگاهی اندوه‌بار داشتند. روز بی‎رحمانه بر شاعر طلوع کرد.

 

+ مرشد و مارگیتا ـ میخائیل بولگاکف

*

 

حافظه‌ی ما زیر فشار و نفوذِ تصورات و رویاهای ماست،‌ و از آن‌جا که دچارِ این وسوسه هستیم که رویاها و خیالبافی‌های خودمان را واقعی بگیریم،‌ گاهی از دروغ‌های خودمان هم حقیقت می‌سازیم. حقیقت در برابرِ‌ خیال تنها از اهمیتی نسبی برخوردار است،‌ چرا که هر دوی آن‌ها به یک اندازه زنده و شخصی هستند. 

 

+ با آخرین نفس‎هایم ـ لوئیس بونوئل

*

 

پدر، من وقتی وجوه شرعی به شما خواهم داد که از تبدیلِ خانه‌ی خدا به اتاقکِ‌ رای‌گیری دست برداشته باشید. 

 

+ چهره‎ی مرد هنرمند در جوانی ـ جیمز جویس

*

 

می‎گفت: «وقتی انسان به یادِ انگلیسی‎ها می‎افتد، بلافاصله اسمِ شکسپیر به نظرش می‎آید، ایتالیایی‎ها: دانته، اسپانی: سروانتس. ما خودمان: فورا گوته. بعد باید رفت و جستجو کرد تا نام‎های دیگری پیدا شود. اما اگر بگوییم فرانسه؟ که در نظر مجسم می‎شود؟ مولیر؟ راسین؟ هوگو؟ ولتر؟ رابله؟ یا دیگری؟ ناگهان همه هجوم می‎آورند، مثل جمعیتی که جلوی در تئاتری منتظر باشند: انسان نمی‎داند کدام یک را اول وارد کند.»

بعد برگشت و با لحنی موقر و جدی گفت: «اما در موسیقی، ما باخ، هندل، بتهوون، واگنر، مزار را داریم... کدام یک اول به یاد می‎آید؟»

سپس آهسته سری تکان داد: «و با این احوال باز ما با هم جنگیدیم.»

 

+ خاموشی دریا ـ ورکور

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۶ ، ۲۳:۳۳
لیلی

کلارا با صدایی که برای آندره طنینِ‌ روزگارِ دیگری را داشت،‌ صدایی که در حرف‌زدن با او هیچ‌وقت از آن استفاده نمی‌کرد، به نجوا گفت: «بیهوده است و برای تو فایده‌ای ندارد. ولی می‌خواهم بدانی چقدر افسوس می‌خورم.»

آندره گفت: «کلارا.»

«تو خیلی خوب می‌دانی که چقدر دوستش دارم. متاسف نیستم که کارم به عشق و ازدواج با او انجامید. در واقع آنچه آزارم میدهد این است که تو و او یک مرد نیستید یا من نمی‌توانم دو زن باشم.»

آندره گفت: «خواهش می‌کنم. همه‌چیز همین‌طور که هست خوب است. دیگر یک کلمه هم نگو.»

کلارا گفت: «نه،‌ وضع آن‌طور که هست تعریفی ندارد. اصلا خوب نیست. فقط همان‌طوری است که همیشه بوده است.»

آندره گفت: «افسوس نخور.»

«این‌جوری هم نیست. یعنی دقیقا این‌جور نیست. آنچه مرا واقعا آزار می‌دهد این است که یقین دارم کار درستی کرده‌ام؛ و درست همان‌وقت که این احساس را دارم،‌ ناگهان... دلزدگی از ’کار درست‘، در آن حال که می‌دانیم کار درستی وجود ندارد،‌ وقتی که بیش از دو نفر درگیرند.»

آندره تکرار کرد: «فقط افسوس نخور. بالاتر از هر چیز افسوس نخور.»

کلارا گفت: «خب،‌ دست‌کم بگذار برای خودم غصه بخورم.»

«من نمی‌توانم جلوی تو را بگیرم. چگونگی احساسِ تو را من نمی‌توانم تعیین کنم وقتی که...»

کلارا گفت: «حالا دست‌کم می‌دانی من چه احساسی دارم. هیچ‌وقت حرفی نزده‌ام که از این راست‌تر باشد.»

آن‌ها به کنار در رسیده بودند،‌ که در آن‌جا میانِ‌ همهمه‌ی جمعیت و تماشای لباس‌ها و جنب و جوشِ مردم غوطه‌ور شدند.

آندره گفت: «می‌خواهم ازت تشکر کنم. ولی اسیر دلسوزی و رقت قلب نشو. ببین،‌ افسوس خوردن در جایی که تو کارِ‌ بدی نکرده‌ای؛ ضعفِ وحشتناکی است ـ مثلِ‌محکوم کردنِ‌ خودت است،‌ آری... مثل از دست دادنِ‌ حق انتخابِ لباس و آهنگِ سوت‌زدنت هر روز صبح،‌ و کتابی که می‌خوانی؛

نه،‌ این جوری هرگز. چشم‌های ما در جلوی سرمان است،‌ عزیز دل. تقصیر تو نیست اگر من،‌ هر چند بسیار کم،‌ سایه‌ی پژواکِ‌ توام.

اگر کشتی نمی‌تواند بدونِ‌ شکافتنِ آب پیش رود... ببین چه قشنگ...»

کلارا گفت: «تو خوبی.» و به او لبخند زد.

***

فلوریدا،‌ که جلساتشان را در آنجا تشکیل می‌دادند،‌ تقریبا خالی بود. یک کافه‌ی دانشجویی. آندره از سر عادت آن را دوست داشت،‌ زیرا نمی‌توانست از آن دور هم جمع‌شدن‌های شبانه در آن روزگار گذشته دل بکند: گروه افرادی که هدفی نداشتند جز این‌که هدفی نداشته باشند،‌ درگیری‌های لفظی،‌ عشق‌های ناگهانی،‌ قهوه، تابلوهای نقاشی،‌ کلارا و خوآن،‌ شب‌ها. با هر روزی که می‌گذشت او از آن گذشته دورتر میشد؛

ولی بادبادک هر چه بالاتر می‌رود ـ او لبخندی بی‌رحمانه زد ـ نخِ‌ آن بیشتر سنگینی میکند،‌ گذشته و تکیه‌گاهِ‌ آن.

 

+ امتحان نهایی خولیو کورتاسار

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۶ ، ۲۳:۳۰
لیلی

«روزِ قشنگی در انتظارِ ماست.»

آندره ظاهرا خواب بود، پاهایش را دراز کرده بود، و پشتِ گردنش به لبه‎ی صندلی تکیه داشت. لبخندِ مبهمی بر لب داشت و با تکانِ مختصرِ سر بی‎آن‎که بداند استلا چه می‎گوید آن را تایید کرد.

با خود اندیشید اعجازِ نزدیکی، دیدار، تماس. این جوری ما با هم پیش می‎رفتیم، و گاهی من بازویش را می‎گرفتم. گاهی هم بگومگو داشتیم ـ

و گاهی او بداخلاق و فراموشکار می‎شد،

و یک ذره درد؛

خب که چه

اگر ما تاییدی بودیم، اگر تاییدی بودیم، اگر تاییدی بود ـ برای آن لحظه‎ی تلفظ ناشدنی که تو خویشتن خودت را ترک می‎کنی و می‎گویی: تو. به خودت می‎گویی تو. آن تو خودت هستی.

همین است که هست و کاریش نمی‎شود کرد. کاملا واضح است.

پاره‎هایی از تصویر ـ اگر اجازه ندهیم که آوا و صوت عباراتی سرهم کنند که باعثِ جدایی می‎شوند. من تنها به خاطر می‎آورم، یا باز هم بهتر ـ

ادامه می‎دهم، اگر هنوز آنجا باشم، به ستایشِ آن نهایتِ آرزو و اشتیاق، بی‎کلام، نهایتِ آرزو...

پیشکشی از آن شب که اینک فقط خاطره‎ای از آن مانده است.

به خود گفت، بالاخره یک روز به پایان می‎رسد، یک روز تمام می‎شود. از همین حالا می‎دانیم که یک روز در خیابان از کنار هم یک‎وری می‎گذریم بی‎آن‌که یکدیگر را بشناسیم ـ چه رسد به گفتگو با هم یا با هم بودن در تصویری یگانه. امشب ما با هم غذا خوردیم؛

و او یک گیلاس شراب برای من ریخت و گفت: «خوآن، آندره از من عصبانی است» و ادای کلارا را در آورد، به این شکل که خود را کلارایی وانمود کند که هنوز می‎تواند به من نگاه کند و نزدیکی مرا به خود بپذیرد. و زمانی خواهد رسید...

گنجشک‎ها، توده‎های کوچکِ خاکِ جهنده، آبتنی‎کنان

شادی ساده‎ی ماده‎ی ناب

آرمیدنِ سنگِ بدل‎گشته به مرغان

یک روزی تمام می‎شود. او تنها می‎شود، یا من. ناگهان: یک تلفن، خبرِ مرگ. بله، ناگهانی بود. آه عشقِ من، عزیز دلم ـ

انتقامِ زبان، سیلابِ مجاز، ولی باز هم ترسناک است ندیدن او یک بار دیگر، و پی‎بردن به این‎که به طورِ برگشتناپذیر ـ

          شب را تا سحر در انتظارِ مانده

          آن‎گاه ناگهان فروافتاده، فروافتاده

          چنان شیرین چنان سرد، چنان برهنه

«سرِ نبش نگهدار. برویم عزیزم. اوه خدایا! تو چقدر خواب‎آلودی!»

آندره که کیفش را در می‏آورد با خود اندیشید هیچ بهایی در برابرِ این یقینِ مسلم نمی‎توان پرداخت. فقط فراموشی شادی‎آور است، و هر دوراندیشی‎ای ترس‌آور. انگشتان را به تندی بر کلاویه به پرواز درآور، نسیم و نارنج را از بند رها کن، من ضربِ بعدی را می‎شناسم، می‎شناسم ـ

         ضربی آهسته است، آندانته‎ی ترسناک

         همان است که پیش از این دروغ ناپایدار بود

                                                          زمانِ حال اخباری

وقتی به رختخواب می‎رفتند به کلارا فکر می‎کرد. (استلا شیرقهوه درست کرده بود و او حمامی طولانی گرفت، و در این حال از پنجره‎ی نیمه‎باز به درختان چنار خیابان چشم دوخته بود.)

و آرامش و صفا بود. خواب دست‎هایش را بر او می‎گشود.

دوباره کلارا را دید، تلخ و تُرُشرو (نسبت به او، فقط به او، و شاید نسبت به خوآن)، پرسشِ آرامِ او فقط تظاهر بود: «آندره، چرا این‎همه دلواپسی؟ مگر او می‎خواست ما را بخورد؟» و وقایع‎نگار پرسید: «کی؟» بعد کلارا گفت: «هیچ‎کس، آبل، یک همشاگردی.» و یک روز ـ در این موقع او داشت خوابش می‎برد، ولی با دلی پر درد فکر می‎کرد ـ یک روز شاید کلارا می‎گفت: «هیچ‎کس، آندره، یک همشاگردی.»

«هیچ‎کس» مبتدای جمله.

 

+ امتحان نهایی – خولیو کورتاسار

 

* بهرام بهرامیان



۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۶ ، ۰۰:۱۸
لیلی

من می‌خواستم بدانم کی هستم یا کی بودم. و همان باشم. نه این قراردادی که تو،‌ من،‌ یا هر کس دیگری پذیرفته است.  

*

افزایشِ‌ فحش و دشنام نسبت معکوس با اراده‌ی یک ملت دارد. 

*

کلارا می‌رفت و گوش به آن سکوتِ‌ مخملی درون داشت که در ژرفای گوش‌های ما می‌تپد ـ مقاومتِ شبِ تن در برابر صدای گوش‌خراش و چراغ‌های خیابان. دیگران او را احاطه کرده بودند،‌ و توی گیسوی او،‌ از راه گوش‌هایش،‌ پوستش با هم حرف می‌زدند. وی می‌اندیشید رود ژرف،‌ روحِ من در رود جوردن است. دستخوشِ امیالِ پوچ و بیهوده بود،‌ می‌خواست تنها باشد،‌ می‌خواست در آغوشِ خوآن بیارمد،‌ به آوازِ‌ مارین آندرسون گوش بدهد،‌ یکی از ماجراهای پوآرو یا مقاله‌ای از سزار بروتو را بخواند،‌ آب همراه با لیموترش را سربکشد،‌ خواب‌های زیبا ببیند،‌ خواب‌های اوایلِ‌ صبح که آدم از گوشه‌ی چشم به ساعت نگاهی می‌اندازد و می‌بیند ساعت شش است و با خوشحالی پاها را تا آنجا که بتواند کش می‌دهد،‌ و خود را به پشتی گرم و لَخت و سنگین می‌فشارد، و رها می‌کند خود را تا بار دیگر در ژرفا فرو رود.

*

کلارا خنده‌ی او را شنیده و از شگفت‌زدگی خود حیرتزده شد. اندیشید چه عجیب است! چه خوب می‌خندد!

*

چه فرقی می‌کند که تو به کدام فرهنگ تعلق داری،‌ وقتی که خودت فرهنگِ خویش را آفریده باشی،‌ همان‌طور که آندره و بسیاری دیگر آفریده‌اند؟ 

*

کلارا گفت: «خیلی جالب است. هر روز که می‌گذرد، ترسِ تو از کلمات بیشتر می‌شود.»

آندره آهسته گفت: «خوب است که کسی در این حوالی از آن‌ها بترسد. من با خوآن هم‌عقیده‌ام.»

«ولی اگر ما همیشه بترسیم از این‌که فضلفروش جلوه کنیم، خطرِ تهیدستی را پذیرفته‌ایم. ما از حیثِ بیان پی در پی پوست می‌اندازیم بی‌آنکه در قلمروِ ماهیت‌گرایی چیزی به دست آوریم.»

وقایعنگار گفت: «شاید بتوانیم از پیش بر سرِ این گزارهی ناخوشایند همداستان شویم. مثلا اینکه کلمات تمایل به بیان دارند.»

*

اگر بگذاری استعاره‌هایت کلاه سرت بگذارند،‌ دیگر خودت هم حرفِ خودت را نخواهی فهمید! 

 

+ امتحان نهایی ـ خولیا کورتاسار

 

پ. ن.: چند سال این کتاب توی کتابخانهام برای پراکندنِ این لذت در من، منتظر مانده بود؟ و این است قصهی زندگیهای سرشاری که گاهی سالها، در همین چند قدمیات، توی قفسههای کتابخانه آرمیدهاند تا کسی کشفشان کند... حیفِ آنهایی که کشف ناشده میمانند. حیف، آنهایی که کشف نکرده میروند.

 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۶ ، ۰۰:۲۳
لیلی

تشخیصِ مرده‎پرستی و دوز و کلک‎های حکومتی در آرژانتین، در حدی که آدم درست به خال بزند هنری نبود و مایه‎ی خوشحالیِ من نشد. در حقیقت، خیلی هم آسان بود؛ آینده‎ی آرژانتین چنان مصرانه زمانِ حال را تکرار می‎کند که تمرینِ پیشگویی، به هیچ وجه افتخاری ندارد.

من این قصه‎ی سالیانِ گذشته را از آن رو به دستِ ناشر می‎سپارم که بی‎اختیار از زبانِ آزادِ آن، حکایتِ عاری از نصایحِ اخلاقی آن، سودازدگیِ بوئنوس‌آیرسی‎اش لذت می‎برم، و نیز از آن رو که کابوسی که از آن زاده شد هنوز بیدار است و در خیابان‎ها پرسه‎ می‎زند.

+ از مقدمه‎ی خولیو کورتاسار برای امتحان نهایی

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۶ ، ۲۳:۵۶
لیلی

وقتی خدا ساکت است می‌توان هر ادعایی را به او نسبت داد.

+ شیطان و خدا ـ سارتر

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۶ ، ۰۰:۴۹
لیلی

بعد باید کلی بنویسم در مورد حس‎هایم... خیلی چیزها در مورد جستجوی پروست؛ پرِ حرفم در موردش. بعد باید بنویسم از سیزن هفتم گیم‎ آو ترونز که چقدر بد بود! بعد باید آن مطلبی را که قرار بود وسط‎های این سیزن در مورد جیمی لنیستر بنویسم، بنویسم یک روزی. بعد باید در مورد شهرزاد بنویسم که این فصلش چقدر ناامیدکننده است و چقدر غیرقابل‎تحمل حتا! بعدتر... باید از خیلی چیزهای دیگر بنویسم، اما، آن حرف‎های اصلی نانوشته خواهند ماند... در مورد تمامِ اتفاقاتِ این روزها و هفته‎ها و ماه‎ها... از تمامِ دردهای مشترک جمعی‎مان... از تمامِ حرف‎ها... اندوه‎ها... خیلی چیزها... خیلی چیزها...

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۴۳
لیلی

هفته‎ی پیش جستجو تمام شد. بعد از یک سال و چند روزی بیشتر. مرداد نود و پنج شروع شد و مرداد نود و شش تمام. و چه عیشِ مدامی (سلام آقای یوسا) بود خواندنش...


۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۲۲
لیلی

توی صفحاتِ آخر جستجو، به جمله‎ی مشهورش رسیدم. و جالب این‎که برداشت قبلی و طولانی‎مدتِ من از جمله‎ی جدامانده از متنش چقدر با منظورِ پروست فاصله داشت. شاید این عادتِ ماست که سعی می‎کنیم به جملات مفهومی پیچیده و خلافِ ظاهر بدهیم. در حالی‎که جمله، خیلی عادی، به تفاوت‎های ظاهری و بیرونیِ آدم‎ها اشاره داشته، نه به آن چیزی و آن‎طوری که من فکر می‎کردم!

*

آنچه ناگهان دوباره دلم هوایش را داشت آنی بود که در بلبک آرزویش را داشتم،‌ آنگاه که آلبرتین و آندره و دوستانش را که هنوز نمی‌شناختم کنارِ‌ دریا دیدم. اما افسوس،‌ دیگر نمی‌توانستم آن‌هایی را که در آن لحظه آن‌قدر آرزویشان را داشتم جستجو کنم. سال‌هایی که گذشته و همه‌ی کسانی را که آن روز می‌دیدم از جمله ژیلبرت را تغییر داده بود،‌ بدون شک همه‌ی زنان (و نیز آلبرتین را،‌ اگر زنده می‌ماند) به شکلی بیش از حد متفاوت با آنی در می‌آورد که من در خاطر داشتم. رنج می‌بردم از این که باید ایشان را در درونِ‌ خودم می‎جستم،‌ زیرا زمان آدم‌ها را دگرگون می‎کند اما تصویری را که از ایشان داریم ثابت نگه می‌دارد. هیچ چیزی دردناک‌تر از این تضادِ میان دگرگونی آدم‌ها و ثباتِ‌ خاطره‌ نیست،‌ آنگاه که می‌فهمیم آنچه در حافظه‌مان با چه طراوتی باقی مانده در زندگی دیگر بهره‌ای از آن ندارد،‌ می‌فهمیم که نمی‌توانیم در بیرون از خود به آنچه در درون‌مان بسیار زیبا می‌نماید،‌ به آنچه آرزوی بسیار هم انحصاریِ دوباره دیدنِ‌ خودش را در ما می‌انگیزد نزدیک شویم،‌ مگر این که او را در کسی به همان سن او بجوییم، یعنی کس دیگری. چه همان گونه که اغلب به ذهنم رسیده بود،‌ آنچه در آدمی که هوایش را داریم به نظر یگانه می‎‌رسد از آنِ‌ او نیست. اما زمانِ‌ گذشته این را به نحوِ کامل‌تری تایید می‌کرد چه پس از بیست سال، یکباره دلم می‌خواست به جای دخترانی که می‌شناختم آن‌هایی را بجویم که اینک جوانیِ آن زمانِ ایشان را داشتند. (گو این که این فقط خاصِ‌ هوس‌های جسمانی نیست که سربرآوردنشان به دلیلِ آن که زمانِ ازدسترفته را به حساب نمی‌آورد با هیچ واقعیتی هم‌خوانی نداشته باشد. گاهی برایم پیش می‎‌آمد که دلم بخواهد مادربزرگم،‌ یا آلبرتین،‌ بر اثر معجزه‌ای برخلافِ‌ آنچه فکر می‌کردم زنده مانده باشند و به کنارم بیایند. خیال می‌کردم که می‌بینمشان،‌ دلم به سویشان پر می‌کشید. فقط یک چیز را از یاد می‌بردم،‌ این که اگر به راستی زنده مانده بودند آلبرتین اینک همان ظاهری را می‎‌داشت که خانم کوتار در بلبک داشت،‌ و مادربزرگم با سن بیشتر از نود و پنج سال،‌ دیگر دارای آن چهره‌ی زیبای آرام و خندانی نبود که من هنوز به دلخواه خودم مجسم می‌کردم،‌ چنان که به همین گونه دلبخواهی پروردگار را به صورتِ پیرمردی با ریشِ‌ بلند ترسیم می‌کنند و در سده‌ی هفدهم قهرمانانِ هومر را بدون توجه به دورانِ باستانی‌شان با سر و وضعِ اشرافِ‌ معاصر نشان می‌دادند.)

+ زمانِ بازیافته - پروست 


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۶ ، ۰۱:۲۶
لیلی

تصویری که زندگی به ما ارائه کرده در واقع در آن زمان ما را دستخوشِ حس‎هایی چندگانه و متفاوت می‎کرده است. مثلا نگاه به عنوان کتابی که پیش‎تر خوانده‎ایم پرتوهای مهتابِ شبِ تابستانیِ دوردستی را چون تاروپودی با حروفِ عنوانِ کتاب آمیخته است. مزه‎ی شیرقهوه‎ی بامدادی اسید گنگ هوای خوشی را همراه می‎آورد که در گذشته اغلب، زمانی که در فنجانِ چینی سفیدی شیرقهوه می‎خوردیم که خود نیز چون شیرِ سخت‎شده چین‎دار و خامه‎گون بود، زمانی که روز هنوز دست‎نخورده و کامل بود، در روشنایی گنگِ دمِ صبح به ما لبخند می‎زد. یک ساعت فقط یک ساعتِ تنها نیست. تُنگی پر از عطر و آوا و قصد و هواست. آنچه واقعیت می‎نامیم عبارت از نوعی رابطه میانِ این حس‎ها و خاطراتی است که هم‎زمان در برمان می‎گیرند ـ رابطه‎ای که نگرشِ ساده‎ی سینمایی آن را حذف می‎کند، نگرشی که به همین دلیل هر چه بیشتر مدعیِ محدودکردنِ خود به حقیقت باشد از حقیقت بیشتر فاصله می‎گیرد ـ رابطه‎ی یگانه‎ای که نویسنده باید دوباره پیدا کند تا بتواند دو طرف آن را در جمله‌اش برای همیشه به هم بپیوندد. می‎توان در توصیفِ جایی از بی‎نهایت اشیایی یک به یک نام برد که در آن مکان یافت می‎شدند، اما حقیقت فقط در لحظه‎ای آغاز می‎شود که نویسنده دو شی متفاوت را بگیرد، رابطه‎شان را مشخص کند، و هر دوشان را در حلقه‎های ضروریِ یک سبک زیبا ببندد ـ رابطه‎ای که در جهانِ هنر همانند رابطه‎ی یگانه‎ی قانونِ علت و معلول در جهانِ دانش است. یا حتا هنگامی که (همچون زندگی)، با مرتبط کردنِ کیفیتی مشترک در دو حس، جوهره‎ی مشترکشان را استخراج کند و به هم بپیوندد تا در استعاره‎ای از قیدِ ضرورت‎های زمان آزادشان کند. مگر نه این که از این دیدگاه خودِ طبیعت مرا به راهِ هنر کشانده، مگر نه این‎که خودش نقطه‎ی آغازِ هنر بود، هم اویی که درکِ زیبایی یک چیز را، اغلب مدت‎ها بعد، فقط به یاری چیز دیگری برایم ممکن کرده بود چنان که ظهرِ کومبره را فقط به یاری آوای ناقوس‎ها و صبح‎های دونسیر را فقط به یاری سکسکه‎های شوفاژ. می‎شود که رابطه چندان جالب نباشد، اشیاء پیش‎پاافتاده باشند و سبک بد باشد، اما تا اینها نباشد هیچ چیزی در کار نیست.


* زمانِ بازیافته - پروست

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۶ ، ۰۱:۰۲
لیلی