...
تصویری که زندگی به ما ارائه کرده در واقع در آن زمان ما را دستخوشِ حسهایی چندگانه و متفاوت میکرده است. مثلا نگاه به عنوان کتابی که پیشتر خواندهایم پرتوهای مهتابِ شبِ تابستانیِ دوردستی را چون تاروپودی با حروفِ عنوانِ کتاب آمیخته است. مزهی شیرقهوهی بامدادی اسید گنگ هوای خوشی را همراه میآورد که در گذشته اغلب، زمانی که در فنجانِ چینی سفیدی شیرقهوه میخوردیم که خود نیز چون شیرِ سختشده چیندار و خامهگون بود، زمانی که روز هنوز دستنخورده و کامل بود، در روشنایی گنگِ دمِ صبح به ما لبخند میزد. یک ساعت فقط یک ساعتِ تنها نیست. تُنگی پر از عطر و آوا و قصد و هواست. آنچه واقعیت مینامیم عبارت از نوعی رابطه میانِ این حسها و خاطراتی است که همزمان در برمان میگیرند ـ رابطهای که نگرشِ سادهی سینمایی آن را حذف میکند، نگرشی که به همین دلیل هر چه بیشتر مدعیِ محدودکردنِ خود به حقیقت باشد از حقیقت بیشتر فاصله میگیرد ـ رابطهی یگانهای که نویسنده باید دوباره پیدا کند تا بتواند دو طرف آن را در جملهاش برای همیشه به هم بپیوندد. میتوان در توصیفِ جایی از بینهایت اشیایی یک به یک نام برد که در آن مکان یافت میشدند، اما حقیقت فقط در لحظهای آغاز میشود که نویسنده دو شی متفاوت را بگیرد، رابطهشان را مشخص کند، و هر دوشان را در حلقههای ضروریِ یک سبک زیبا ببندد ـ رابطهای که در جهانِ هنر همانند رابطهی یگانهی قانونِ علت و معلول در جهانِ دانش است. یا حتا هنگامی که (همچون زندگی)، با مرتبط کردنِ کیفیتی مشترک در دو حس، جوهرهی مشترکشان را استخراج کند و به هم بپیوندد تا در استعارهای از قیدِ ضرورتهای زمان آزادشان کند. مگر نه این که از این دیدگاه خودِ طبیعت مرا به راهِ هنر کشانده، مگر نه اینکه خودش نقطهی آغازِ هنر بود، هم اویی که درکِ زیبایی یک چیز را، اغلب مدتها بعد، فقط به یاری چیز دیگری برایم ممکن کرده بود چنان که ظهرِ کومبره را فقط به یاری آوای ناقوسها و صبحهای دونسیر را فقط به یاری سکسکههای شوفاژ. میشود که رابطه چندان جالب نباشد، اشیاء پیشپاافتاده باشند و سبک بد باشد، اما تا اینها نباشد هیچ چیزی در کار نیست.
* زمانِ بازیافته - پروست