یادها و آدمها...
توی صفحاتِ آخر جستجو، به جملهی مشهورش رسیدم. و جالب اینکه برداشت قبلی و طولانیمدتِ من از جملهی جدامانده از متنش چقدر با منظورِ پروست فاصله داشت. شاید این عادتِ ماست که سعی میکنیم به جملات مفهومی پیچیده و خلافِ ظاهر بدهیم. در حالیکه جمله، خیلی عادی، به تفاوتهای ظاهری و بیرونیِ آدمها اشاره داشته، نه به آن چیزی و آنطوری که من فکر میکردم!
*
آنچه ناگهان دوباره دلم هوایش را داشت آنی بود که در بلبک آرزویش را داشتم، آنگاه که آلبرتین و آندره و دوستانش را که هنوز نمیشناختم کنارِ دریا دیدم. اما افسوس، دیگر نمیتوانستم آنهایی را که در آن لحظه آنقدر آرزویشان را داشتم جستجو کنم. سالهایی که گذشته و همهی کسانی را که آن روز میدیدم از جمله ژیلبرت را تغییر داده بود، بدون شک همهی زنان (و نیز آلبرتین را، اگر زنده میماند) به شکلی بیش از حد متفاوت با آنی در میآورد که من در خاطر داشتم. رنج میبردم از این که باید ایشان را در درونِ خودم میجستم، زیرا زمان آدمها را دگرگون میکند اما تصویری را که از ایشان داریم ثابت نگه میدارد. هیچ چیزی دردناکتر از این تضادِ میان دگرگونی آدمها و ثباتِ خاطره نیست، آنگاه که میفهمیم آنچه در حافظهمان با چه طراوتی باقی مانده در زندگی دیگر بهرهای از آن ندارد، میفهمیم که نمیتوانیم در بیرون از خود به آنچه در درونمان بسیار زیبا مینماید، به آنچه آرزوی بسیار هم انحصاریِ دوباره دیدنِ خودش را در ما میانگیزد نزدیک شویم، مگر این که او را در کسی به همان سن او بجوییم، یعنی کس دیگری. چه همان گونه که اغلب به ذهنم رسیده بود، آنچه در آدمی که هوایش را داریم به نظر یگانه میرسد از آنِ او نیست. اما زمانِ گذشته این را به نحوِ کاملتری تایید میکرد چه پس از بیست سال، یکباره دلم میخواست به جای دخترانی که میشناختم آنهایی را بجویم که اینک جوانیِ آن زمانِ ایشان را داشتند. (گو این که این فقط خاصِ هوسهای جسمانی نیست که سربرآوردنشان به دلیلِ آن که زمانِ ازدسترفته را به حساب نمیآورد با هیچ واقعیتی همخوانی نداشته باشد. گاهی برایم پیش میآمد که دلم بخواهد مادربزرگم، یا آلبرتین، بر اثر معجزهای برخلافِ آنچه فکر میکردم زنده مانده باشند و به کنارم بیایند. خیال میکردم که میبینمشان، دلم به سویشان پر میکشید. فقط یک چیز را از یاد میبردم، این که اگر به راستی زنده مانده بودند آلبرتین اینک همان ظاهری را میداشت که خانم کوتار در بلبک داشت، و مادربزرگم با سن بیشتر از نود و پنج سال، دیگر دارای آن چهرهی زیبای آرام و خندانی نبود که من هنوز به دلخواه خودم مجسم میکردم، چنان که به همین گونه دلبخواهی پروردگار را به صورتِ پیرمردی با ریشِ بلند ترسیم میکنند و در سدهی هفدهم قهرمانانِ هومر را بدون توجه به دورانِ باستانیشان با سر و وضعِ اشرافِ معاصر نشان میدادند.)
+ زمانِ بازیافته -
پروست