سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

یادها و آدم‎ها...

سه شنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۲۶ ق.ظ

توی صفحاتِ آخر جستجو، به جمله‎ی مشهورش رسیدم. و جالب این‎که برداشت قبلی و طولانی‎مدتِ من از جمله‎ی جدامانده از متنش چقدر با منظورِ پروست فاصله داشت. شاید این عادتِ ماست که سعی می‎کنیم به جملات مفهومی پیچیده و خلافِ ظاهر بدهیم. در حالی‎که جمله، خیلی عادی، به تفاوت‎های ظاهری و بیرونیِ آدم‎ها اشاره داشته، نه به آن چیزی و آن‎طوری که من فکر می‎کردم!

*

آنچه ناگهان دوباره دلم هوایش را داشت آنی بود که در بلبک آرزویش را داشتم،‌ آنگاه که آلبرتین و آندره و دوستانش را که هنوز نمی‌شناختم کنارِ‌ دریا دیدم. اما افسوس،‌ دیگر نمی‌توانستم آن‌هایی را که در آن لحظه آن‌قدر آرزویشان را داشتم جستجو کنم. سال‌هایی که گذشته و همه‌ی کسانی را که آن روز می‌دیدم از جمله ژیلبرت را تغییر داده بود،‌ بدون شک همه‌ی زنان (و نیز آلبرتین را،‌ اگر زنده می‌ماند) به شکلی بیش از حد متفاوت با آنی در می‌آورد که من در خاطر داشتم. رنج می‌بردم از این که باید ایشان را در درونِ‌ خودم می‎جستم،‌ زیرا زمان آدم‌ها را دگرگون می‎کند اما تصویری را که از ایشان داریم ثابت نگه می‌دارد. هیچ چیزی دردناک‌تر از این تضادِ میان دگرگونی آدم‌ها و ثباتِ‌ خاطره‌ نیست،‌ آنگاه که می‌فهمیم آنچه در حافظه‌مان با چه طراوتی باقی مانده در زندگی دیگر بهره‌ای از آن ندارد،‌ می‌فهمیم که نمی‌توانیم در بیرون از خود به آنچه در درون‌مان بسیار زیبا می‌نماید،‌ به آنچه آرزوی بسیار هم انحصاریِ دوباره دیدنِ‌ خودش را در ما می‌انگیزد نزدیک شویم،‌ مگر این که او را در کسی به همان سن او بجوییم، یعنی کس دیگری. چه همان گونه که اغلب به ذهنم رسیده بود،‌ آنچه در آدمی که هوایش را داریم به نظر یگانه می‎‌رسد از آنِ‌ او نیست. اما زمانِ‌ گذشته این را به نحوِ کامل‌تری تایید می‌کرد چه پس از بیست سال، یکباره دلم می‌خواست به جای دخترانی که می‌شناختم آن‌هایی را بجویم که اینک جوانیِ آن زمانِ ایشان را داشتند. (گو این که این فقط خاصِ‌ هوس‌های جسمانی نیست که سربرآوردنشان به دلیلِ آن که زمانِ ازدسترفته را به حساب نمی‌آورد با هیچ واقعیتی هم‌خوانی نداشته باشد. گاهی برایم پیش می‎‌آمد که دلم بخواهد مادربزرگم،‌ یا آلبرتین،‌ بر اثر معجزه‌ای برخلافِ‌ آنچه فکر می‌کردم زنده مانده باشند و به کنارم بیایند. خیال می‌کردم که می‌بینمشان،‌ دلم به سویشان پر می‌کشید. فقط یک چیز را از یاد می‌بردم،‌ این که اگر به راستی زنده مانده بودند آلبرتین اینک همان ظاهری را می‎‌داشت که خانم کوتار در بلبک داشت،‌ و مادربزرگم با سن بیشتر از نود و پنج سال،‌ دیگر دارای آن چهره‌ی زیبای آرام و خندانی نبود که من هنوز به دلخواه خودم مجسم می‌کردم،‌ چنان که به همین گونه دلبخواهی پروردگار را به صورتِ پیرمردی با ریشِ‌ بلند ترسیم می‌کنند و در سده‌ی هفدهم قهرمانانِ هومر را بدون توجه به دورانِ باستانی‌شان با سر و وضعِ اشرافِ‌ معاصر نشان می‌دادند.)

+ زمانِ بازیافته - پروست 


نظرات (۱)

چه جالب! مرسی که مطرحش کردی.

با پاراگراف اول خیلی موافقم. موضوعات زیادی رو هم می تونه دربربگیره.
پاسخ:
آره. خیلی موضوعات رو در بر می گیره. فکر کنم پیش اومده که در مورد چنین مواردی صحبت هم کرده باشیم با هم.

برای خودم جالب بود، گفتم مطرحش کنم :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی