جناب مستطاب فری کثیف میفرمایند کفتر اون جایی تیر میخوره که دون خورده.
جناب مستطاب فری کثیف میفرمایند کفتر اون جایی تیر میخوره که دون خورده.
این اثر یوهانس فرمیر (نقاش هلندی 1631-1675)، همان تابلویی هست که به نظر پروست زیباترین تابلوی دنیاست و بارها به این تابلو و به فرمیر، در جستجو اشاره میکند.
پ. ن.: یوهانس فرمیر، همان نقاشِ دختری با گوشوارهی مروارید هست.
هیروشیما، عشق من، چقدر خوب بود. چقدر چسبید دیدنش توی این روز عید.
در موردش حتما خواهم نوشت. حتما.
و پروست گاهی، به سبک خودش شوخطبع هم میشود:
اگر او چیزی نمینواخت، گپ میزدند، و یکی از دوستان، اغلب نقاش موردعلاقهشان در آن روزها، بهقول آقای وردورن «یکی از آن تکههایی میپراند که همه را به غش و ریسه میانداخت»، بهویژه مادام وردورن را ـ که چنان عادت داشت تعبیر مجازی احساسهایی را که به او دست میداد واقعی بگیرد ـ که یکبار دکتر کوتار (که در آن زمان جوان و تازهکار بود) مجبور شد آروارهاش را که از زور خنده دررفته بود، جا بیندازد.
ـ میدونی چه اتفاقی براشون افتاد؟
ـ نه.
ـ دقیقا. هیچی. زندگیشون رو کردن و هیچ اتفاقی براشون نیفتاد.
Room 2015
سزار که دشنههای بیقرار دوستانش او را به پایهی مجسمهای چسباندهاست، برای اینکه وحشتش به حد کمال برسد، در میان تیغهها و چهرهها، چهرهی مارکوس یونیوس بروتوس، دستپروذه و شاید هم پسر خود را میبیند. آنگاه دست از دفاع میکشد و فریاد حیرت برمیآورد: «تو هم، پسرم!». شکسپیر و کودو این فریاد دردناک را برمیگیرند.
سرنوشت، تکرارها، مشابهات و تقارنها را دوست دارد. نوزده قرن بعد، در جنوب ایالت بوینس آیرس، گاچویی مورد حملهی گاچوهای دیگر قرار میگیرد و هنگام افتادن، یکی از پسرخواندههایش را میشناسد. با سرزنشی ملایم و حیرتی آرام به او میگوید (این حرفها را باید شنید، نباید خواند): «پس اینطور!». او را میکشند و نمیداند که میمیرد تا صحنهای تکرار شود.
ـ خورخه لوئیس بورخس
*
وسط تماشای کلئوپاترا، سر صحنهی قتل جولیوس سزار توسط سناتورها، یاد «تو هم، بروتوس!؟» افتادم که دورهی بچگیام، یکی از مشهورترین جملات بود توی خانوادهمان! وقتِ خردهخیانتهای درون خانوادگی، وسط خردهناباوریها، این جمله هی تکرار میشد: تو هم بروتوس؟! شده بود یک بازی برایمان. طرفِ ماجرا لورفته پیشش، بیشتر اوقات مامان بود. ولی خودِ او هم گاهی اوقات بروتوس میشد. بعد یادم افتاد که یک زمانی یک چیزهایی در مورد این صحنه، که صحنهی موردعلاقهام بود در کل ماجرای سزار و کلئوپاترا و آنتونی، هم توی نمایشنامهی شکسپیر، هم فیلم جولیوس سزار و هم توی آن کتاب باریک دورهی کودکی و هر جای دیگری که قصهی این سه نفر را خوانده بودم، توی سررسید قدیمیام، وسطِ شعرها و... نوشته بودم. رفتم توی کتابخانه و سررسید را پیدا کردم و بعد از سالها بازش کردم. دقیقا یادم بود کدام سمتِ صفحه نوشته بودمش. برخلاف تصورم اثری از «تو هم، بروتوس؟!» نبود. فقط آنقدر این جمله را توی عمرم تکرار کرده بودم که حتا توی حرکاتِ لب سزارِ فیلم هم، دنبالش میگشتم.
تاریخ زیر متن بورخس، توی سررسیدم 21/4/80 هست. بیشتر از شانزده سال پیش!
پ. ن.: احساس میکنم قبلا توی شاید... هم این جمله را جایی به کار برده بودم! باید چک کنم بعد.
میگفتم. میگفتی. و گفتن از یک محاورهی ساده اگر تجاوز میکرد، نانجیب میشد.
حکایت هیجدهم اردیبهشت بیستوپنج ـ علیمراد فدایینیا
توماس اشنوز، یکی از نویسندههای برکینگ بد میگوید مایکل اسلوویس، فیلمبردار/کارگردان نابغهمان در روز پایانی به همهمان هدیههایی داد با نقلقول معروفی از دکتر زئوس که بهشان چسبانده بود: «غمگین نباش که تمام شد، خوشحال باش که اتفاق افتاد.» (+)
و من امروز، مدام این جمله را تکرار میکردم. جملهی قشنگیست و دلنشین، قابل تعمیم به خیلی موقعیتها و اتفاقات زندگیمان. روی یک تکه کاغذ نوشتمش و دادمش به الف. میتوانستم همان وقت توی تلگرام برای او بفرستمش. ولی ترجیحم این بود که روی کاغذ بنویسم تا نگهش دارد، شاید که هر از چند گاهی چشمش به آن بیفتد، بهجای اینکه در انبوه پیغامهای تلگرام گم شود و محو (هی قرار است دربارهی آفاتِ تلگرام و این شبکههای سریع و سهلالوصول و کنسروطورِ اجتماعی بنویسم و هی جور نمیشود). و بعد یک صدایی سعی میکرد خودش را به گوشم برساند. هی سعی میکرد خودش را عرضه کند. نمیشد، گیر کرده بود وسطِ همهی شلوغیهای امروز. بعد وقتی که شروع کردم به نقل کردن جمله توی فایل Word، خودش را یکجورهایی، کم و زیاد بالا کشید: غمگین نباش که تمام شد، خوشحال باش که «بالاخره» تمام شد، و بیشتر از این طول نکشید. این یکی هم قابل تعمیم هست به خیلی موقعیتها و اتفاقات و رابطههای زندگیمان. شاید خیلی بیشتر از اولی. گاهی پایان خیلی بهتر از امتدادِ... اصلا فرهادی جملهی گویایی را در دربارهی الیاش گنجانده بود: یک پایان تلخ، بهتر از یک تلخی بیپایان هست.
پ. ن.: عید مبارک.
پ. ن. 2: دربارهی برکینگ بد خواهم نوشت. تا به سرنوشت همهی فیلمهایی که توی یک سال اخیر تماشا کرده بودم و قرار بود در موردشان بنویسم، دچار نشده. و به سرنوشت ترو دتکتیو.
پ. ن. 3: هزار سال بود که پینوشت نگذاشته بودم!
1
تابستان آخرین نفسهای گرمش را میکشد و آخرین زورش را میزند. فصل فراغت... فصل مهربان و دوستداشتنیِ من... فصلی مثلِ رمانهای جین آستین...
دقت کردهاید نقش آلارم را ایفا میکنم؟ حواستان باشد این تمام شد، آن تمام شد، این دارد میگذرد... و فلان:دی.
2
هزار ساله که کتابفروشی نرفتهام. از آن کتابفروشیهای با دل سیر... از آن سِیر کردنهای لذتبخش بین قفسههای کتابها... هزار ساله که از بوی انبوهِ کتابهای نو و دستنخورده دور بودهام... به همین زودیها باید سری به یکی از آن کتابفروشیهای دوستداشتنیام بزنم.
3
بعد مثلا قرار بود کلی چیز بنویسم در مورد آدمهای گیم آو ترونز! همهی حرفها و دلنوشتههای نوشتهنشده، رفتند و محو شدند، متولد نشده... مثلا در مورد مهر جیمی لنیستر به برین و مردِ دوستداشتنیای که با برین بودن او را به آن تبدیل میکند، انگار کاملا بیربط به جیمی لنیسترِ سرسی، در مورد جان اسنو؛ پسرکِ ترسوی پر از ترس و تردیدِ بیعملی که عشق و مرگِ یک دختر وحشی، از او مردی ساخت، قهرمانی ساخت که دیدیم، از... از خیلی چیزها... خیلی آدمها...
4
به عقیدهی رادفورد، او رفت چون دنبالِ کسی میگشت، یا چون میخواست کسی پیدایش کند. (بلو ملودی؛ دی. جی. سلینجر)
5
آقای محمدحسن معجونی، آخر یک قسمتی از اون سریالی که رامبد جوان ساخته بود، میگفت ماها (زمینیها)، عادت عجیبی داریم که به جای لحظه، از خاطرهی آن لحظه لذت میبریم. بله. همینطور است... چقدر تلخ که اینطور است.
6
و من همیشه دیر رسیدم
شاید
هربار با قطار قبلی
باید میآمدم
(حسین منزوی)
7
شاید هیچ کسی را نتوان یافت که، با همهی پارسایی، روزی بر اثر پیچیدگی شرایط انسانی ناگزیر از همراهی با گناهی نشود که بیش از همه طردش میکند ـ البته بیآنکه بتواند بهطور کامل واقعیتهای ویژهای را که گناه در پس آنها پنهان شدهاست تا بتواند به او نزدیک شود و رنجش دهد، باز بشناسد. (جستجو – پروست)
8
سرزنشت نمیکنم. انتخاب اینکه عاشق کی باشیم، دست ما نیست. (آقای جیمی لنیستر فرمودن، همین الان، وقتی نشستهام و خواهرم گیم آف ترونز تماشا میکند... و من توی پرانتز اضافه میکنم: و عاشق کی نباشیم...)
راستی متوجه شده بودید که هنرپیشهی داریو ناهارایس بعد از سیزن سوم عوض شد؟ یعنی آن داریو ناهاریسی که ما میشناسیم، همانی نیست که از اول بود!
9
فاینالی برکینگ بد را تمام کردم!
10
برای دربارهی الی دو بار و برای جدایی سه بار سینما رفته بودم، اما هنوز نرفتهام فروشنده را تماشا کنم. هی وقت نمیشود، هی جور نمیشود.
اینکه فروشنده فیلم تحسینشدهی تحسینشدهترین کارگردانِ ماست، اینکه فیلمهای فرهادی، همیشه شگفتزدهات میکنند، اینکه فیلمهایش برای تو چارهای بهجز دوستداشتنشان باقی نمیگذارند، اینکه این فیلم دو جایزهی ارزشمند از معتبرترین جشنوارهی هنری سینمای جهان گرفته، اینکه حواشی کن و حواشی پیشآمده در مورد موضوع و... خواه ناخواه به عطش و کنجکاوی تماشاگران ایرانی برای تماشای این فیلم دامن زده و میزند درست، ولی شک نکنید که یکی از دلایل این استقبال، ترکیب قباد و شهرزاد است توی این فیلم، به دور از اغیار!
11
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟ (سعدی)
* بهرام حمیدیان
ما تنهاییم، بدون دستاویزی که عذرخواهِ ما باشد. این معنی همان است که من با جملهی «بشر محکوم به آزادی است» بیان میکنم. بشر محکوم است، زیرا خود را نیافریده و در عین حال، آزاد است، زیرا همین که پا به جهان گذاشت مسئول همهی کارهایی است که انجام میدهد.
...
من هرگز، هیچگونه دلیل و نشانهای برای قانع کردنِ خود نخواهم یافت. اگر ندائی بر من نازل شود، همیشه خود من هستم که باید تشخیص دهم این صدای فرشته است یا نه.
اگر من تشخیص دهم که فلان کار خوب است، فقط من هستم که میان اعلام خوبی و بدی آن کار، اولی را انتخاب میکنم و میگویم که این کار خوب است، نه بد.
هیچکس به من رسالت ابراهیم بودن نداده است، اما با وجود این، مجبورم در هر لحظه کارهایی انجام دهم که نمونه و سرمشق است. کار جهان بر این مدار است که گویی تمام آدمیان چشم بر رفتار هر یک از افراد دوختهاند و روش خود را بر طبق رفتار همین یک نفر، تنظیم میکنند.
هر فردی باید پیش خود بگوید: آیا به راستی من آن کسی هستم که حق دارم چنان رفتار کنم که همهی آدمیان کار خود را بر طبق رفتار من تنظیم کنند؟ هر کس که این معنی را فراموش کند، مسلما بر سیمای دلهرهی خود نقاب زده است.
+ اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر - سارتر
نگاهم تا وقتی که در را پشت سرش بست تعقیبش کرد. دلم هم خالی شده بود. حجمی با یک خلاء عمیق. کاش اتفاقی میافتاد. زلزله؟ امشب یک بار دیگر هم فکرش از ذهنم گذشته بود. زلزلهای ملو، وسطِ دلخوشیهایم. زلزلهای که کابوسم بود، حالا چقدر مطلوب به نظر میرسید. زمینلرزهای فقط برای من. بدون آواری برای دیگران.
چشمم آنقدر روی در ماند تا دوباره باز شد. ذهنم نمیتوانست مسافت زمانیِ رفت و برگشتش را برآورد کند. پنج دقیقه؟ ده دقیقه؟ بیست دقیقه؟ نیم ساعت؟ توی این فاصلهی بیپایان هیچ اتفاقی هم نیفتاد. نه کسی آمد، نه زلزلهای، نه طوفانی، نه انفجاری... هیچ چیزی. او رفت. او آمد. و در این فاصله؛ هیچ.
او رفت. او آمد... مهمتر از این مگر چیزی هم بود؟
+ شاید...
به همین راحتی، چشم روی هم گذاشتیم و مردادِ داغ نود و پنج سپری شد... سپری شد یعنی رفت، برای همیشه، به خاک سپردیمش و به باد و... و شهریور رسید و چند روزی هم از آن گذشت... فصل پایان دلخوشیهای تابستانی... فصل روزشماری برای تمام نشدن... قدر لحظه لحظهها را دانستن... هر چند بوده است سالهایی که روزشماری و لحظهشماری میکردیم برای تمام شدنش، برای رسیدن پاییز و دیدار دوباره و... وَه! چه سالهایی... که آمدند و گذشتند و... سپری شد به همین راحتی عمرمان.
مثلا اینکه... طعمِ کشک و بادمجانهای «آنجور که دوست داشتی»، تا آخر دنیا تو را به یاد من میآورد و آن خیابان و آن فصل را که انگار هزار سال از آن گذشته... راستی مگر چقدر از عصر ما گذشته است؟ چرا همه چیز آنقدر دور به نظر میرسند و محو، مثل یک فیلمِ قدیمی... چند سالِ نوری دور شدهایم از...