انگار وقت آن رسیده که با عواقب تصمیماتی که گرفتم و... نگرفتم، انتخابهایم، کارهایی که کردم و نکردم، راههایی که نرفتم و رفتم... مواجه شوم.
کلمات وقتی
در جایگاه مناسب خود قرار گیرند از پسِ مسئولیتِ مفهومی که بر دوش دارند برمیآیند.
اما در وضعیتی نامتعادل، پارهای واژهها گاه با شوخطبعی از حمل بار مسئولیت
سرباز میزنند.
«شاید» یکی از این کلمات
است. واژهی ریاکارِ شاید، با خود نوعی عدم قطعیت، فرار از مسئولیت و
نبود ایمان در اراده و تصمیم خبر میدهد. کاربرانِ این واژه برای فرار از نتیجهی اندیشه و عمل، در صورت شکستِ تصمیم، یا مشارکت در امتیازاتِ بهدستآمده از موفقیتِ هر طرح یا پیشنهاد، راهی از پیش، تدارک دیدهاند.
«ایکاش» حکایت دیگری دارد. این واژهی
هزارپهلو همان کارکرد را دارد به اضافهی اینکه قدری رندی، آرزومندی و سهمخواهی
را هم با خود دارد.
اما «اگر» با این دو واژهی
برادرخوانده کاملاً متفاوت است. متفاوت نه بدان معنا که آنچه خوبان همه دارند این
یکجا ندارد بلکه به نوعی علاوه بر آن همه حسن، یک حق انتخابِ جبری از بین دو یا
حداکثر سه راه مفروضِ گویندهی کلام برای مخاطب قائل میشود. اصولاً واژهی تهدیدآمیزِ «اگر» قدری تحکم و زورگویی با خود دارد، برای مخاطب تعیین
تکلیف میکند و از قبل طرف مقابل را محکومشده فرض میکند.
این همان واژهایست که از قدیم با سماجتِ تمام در هر زمینی که میشده
کاشتهاند ولی هرگز رنگ و نشان سبزی به خود ندیدهاست.
حالا «اگر» با این ذهنیت تیترها و سرخط
سخنان، اظهارنظرها و گزارشهای رسمی را که این روزها در مطبوعات ـ بهخصوص
انواعِ ایمناش از هرجهتـ و رسانههاى
ما بهصورت انبوه وقتِ عقل و درایت و آرامش را میگیرند نگاه
کنیم «شاید» متوجه شویم تا چه پایه همه چیز به حالِ «ایکاش»
رها شدهاست.
.
.
+ حسین پاکدل
«رالف عزیز؛
همانطور
که قول داده بودم سی فصل (صد و هفتاد صفحه) از اولین جلد داستان فانتزیام را بهپیوست تقدیم میکنم. نام این کتاب «بازی تاج و تخت» و قرار است در پایان تبدیل به
اولین جلد یک تریلوژی با نام «آوازی از یخ و آتش» بشود. چنانکه
میدانی من خطوط اصلی داستانهایم را هرگز پیش از نوشتن مشخص نمیکنم،
چرا که اگر بدانم داستان قرار است به کدام سمت و سو برود لذت نوشتن را از دست
خواهم داد. گرچه کم و بیش ایدههایی دربارهی کم و کیف
دنیای داستان دارم و سرنوشت نهایی بعضی از شخصیتهای
اصلی را نیز میدانم.»
از نامهی "جورج ریموند ریچارد
مارتین" به وکیل ادبیاش رالف ام. ویچینانزا که در تاریخ 7 دسامبر سال 1993 نوشته
شده بود.
جیمی لنیستر: سرزنشش نمیکنم. تو رو هم سرزنش نمیکنم. انتخاب اینکه عاشق کی باشیم، با خودمون نیست.
*
لیدی تایرل: یک ازدواج سلطنتی لازمه. مردم گرسنهی چیزهایی بیشتر از غذا هستند. تشنهی مشغولیت فکر هستند. و اگر ما براشون فراهم نکنیم، خودشون دست به کار میشن. و معمولا مشغولیتهای فکر اونها به اونجا ختم میشه که ما رو تیکه پاره بکنن. یک مراسم سلطنتی به مراتب ایمنتره.
*
جیمی لنیستر: از جنگیدن خسته شدم. اعلام آتشبس کنیم.
برین تارث: برای آتشبس باید اول اعتماد کرد.
جیمی لنیستر: من بهت اعتماد دارم.
*
تیریین لنیستر: بعضی وقتها فکر میکنیم که میخوایم یه چیزی رو بشنویم، ولی بعدش، وقتیکه دیگه دیر شده، آرزو میکنیم که کاش توی شرایط دیگهای اونها رو شنیده بودیم.
*
لرد بیلیش: هرج و مرج گودال نیست. هرج و مرج یک نردبانه. خیلیها سعی کردند ازش بالا برن و موفق نشدند و دیگه هیچوقت شانس دوبارهش رو هم پیدا نکردند. این سقوط اونها رو خرد کرد. بعضیها شانس اینکه از این نردبان بالا برن، نصیبشون شد، ولی این پیشنهاد رو رد کردند. اونها به مملکت چسبیدن، یا به خدایان، یا به عشق. همهشون وهم و خیالن. فقط نردبان واقعیه. تنها بالارفتن از نردبانه که اهمیت داره.
*
ـ به خاطر این که اون مسائل رو اونطوری که هست درک میکنه.
جان اسنو: و حالا تو میخوای اونو با من قسمت کنی؟ اون دانش عمیقی رو که از توی کلهی یک پرنده به دست آوردی؟
ـ مردم وقتی با هم کار میکنن که به نفعشون باشه. زمانی به هم وفادار هستن که به نفعشون باشه. وقتی عاشق هم میشن که به نفعشون باشه. و زمانی همدیگه رو میکشن که به نفعشون باشه. اون این مسئله رو میدونه، اما تو نمیدونی. برای همینه که تو هیچوقت نمیتونی باهاش بمونی.
*
مارجری تایرل: بعضی از زنها مردهای قدبلند رو دوست دارن. بعضی مردها قدکوتاه رو. بعضی مردهای پرمو رو دوست دارن. بعضیها مردهای کچل رو. مردهای مهربون، مردهای خشن، مردهای زشت، مردهای خوشگل، دخترهای خوشگل. بیشتر زنها نمیدونن چی دوست دارن تا زمانی که امتحانش کنن. و متاسفانه خیلی از ماها قبل از اینکه پیر بشیم و موهامون سفید بشه فرصت زیادی برای امتحان کردن نداریم.
ما زنها موجودات پیچیدهای هستیم. و خوشحال کردنمون احتیاج به تمرین داره.
*
تیریین: تا کی قراره این داستانها ادامه داشته باشه؟
سرسی: تا وقتیکه به حساب همهی دشمنامون برسیم.
تیریین: هر وقت که حساب یک دشمنون رو میرسیم دو تا دیگه برای خودمون به وجود مییاریم.
سرسی: پس فکر میکنم که این داستان خیلی طولانی میشه.
*
جان اسنو: من فکر میکنم داری یک اشتباه وحشتناک میکنی.
منس رایدر: داشتن این آزادی که بتونم اشتباه کنم، آرزوی همیشگیم بوده.
*
برین تارث: هیچ چیز سختتر از شکست توی محافظت از کسی که برات عزیزه نیست.
*
جان اسنو: شنیده بودم که بهتره دشمنات رو نزدیک خودت نگهداری.
استنیس باراتیون: هر کی این رو گفته دشمنای زیادی نداشته.
*
استنیس باراتیون: پدرم بهم میگفت وقتی حوصلهت سر میره یعنی استعدادهات زیاد نیستن.
*
لرد بیلیش: گذشته گذشته. آینده هست که ارزش صحبت کردن داره.
*
دنریس تارگرین: اگر تو تیریین لنیستر باشی، چرا برای تلافی کارهایی که خاندانت در حق خاندان من کرد، نکشمت؟
تیریین لنیستر: میخوای انتقام لنیسترها رو بگیری؟ روزی که به دنیا اومدم، مادرم جوآنا لنیستر رو کشتم. پدرم تایوین لنیستر رو هم با یک کمان به قلبش کشتم. من بهترین لنیسترکش کل زمانهام.
دنریس: پس به خاطر اینکه اعضای خانوادهی خودت رو کشتی، باید تو رو به خدمتم قبول کنم؟
تیریین: به خدمتت؟! علیاحضرت، ما تازه همین الان با هم آشنا شدیم. برای این که ببینم لیاقت خدمات من رو دارین یا نه، خیلی زوده!
*
استنیس باراتیون: اگه باید یکی رو بینشون انتخاب میکردی، کدوم رو انتخاب میکردی؟
شیرین: هیچکدوم رو. همین انتخاب کردنهاست که همهچیز رو اینقدر وحشتناک کرده.
استنیس: بعضی وقتها آدم مجبوره انتخاب کنه. بعضی وقتها دنیا مجبورش میکنه. اگه آدم خودش رو بشناسه و به خودش وفادار بمونه، دیگه در اصل یک گزینه رو انتخاب نمیکنه. باید سرنوشتش رو تکمیل کنه و تبدیل به چیزی بشه که باید بشه. هر چقدر هم که از انتخابش متنفر باشه.
*
تیریون: مغلطهی چیزی که هست، با چیزی که باید باشه، آسونه. مخصوصا وقتی که اون چیز دقیقا باب میل خودت در اومده باشه.
*
دنریس: یک روز شهر بزرگ تو هم با خاک یکسان میشه.
پسر اشرافی میرین: با دستور شما؟
دنریس: اگه لازم باشه.
ـ و چند نفر برای انجام این کار کشته میشن؟
دنریس: اگه به اونجا برسه، حداقل در راه یک هدف خوب کشته شدن.
ـ این آدمها هم فکر میکنن که دارن برای یک هدف خوب کشته میشن.
دنریس: ولی به خاطر هدف یکی دیگه.
ـ پس هدفهای شما صحیح و هدفهای اونها اشتباهن؟ اونا نمیتونن برای خودشون تصمیم بگیرن ولی شما باید براشون تصمیم بگیرین؟
تیریون: آفرین. خوب سخنرانی میکنی. ولی دلیل نمیشه که در اشتباه نباشی. با تجربهی من، اکثر آدمهایی که خوب حرف میزنن به اندازهی آدمهای کندذهن در اشتباهن.
*
جیمی لنیستر: ما کسانی رو که عاشقشون هستیم انتخاب نمیکنیم. میدونی... یک جورایی... خب... خارج از کنترل ماست.
*
بالاخره سیزن پنجم را هم تمام کردم. کلی حرف دارم برای نوشتن. مخصوصا در مورد شخصیتهای سریال.
موقعیت و حرفهای تیریین توی صحنهی دادگاه، اشک من را درآورد. در واقع اگر همهی اتفاقات مهم سریال قبلا اسپویل نشده بود برای من (با شکست در برابر وسوسهی تیترخوانیها و...) شاید جاهای دیگری هم بود... ولی تا اینجا، به غیر از شوک مرگ ند استارک توی سیزن اول (آن وقت زیاد کنجکاو اتفاقات و تیترها نبودم و در نتیجه چیزی از مرگ ند استارک نشنیده بودم و آمادگی ذهنیای برای قصهای که قهرمانان و شخصیتهای محبوب یا مهم و اصلیاش را به راحتی آبِ خوردن میکشد، نداشتم)، این صحنه بود که متاثرم کرد.
خواهم نوشت، به زودی. مخصوصا در مورد شخصیتهایی که دوستشان دارم.
* امیرحسین منتظریفر
به احمقانهترین شکلِ ممکن
دلتنگِ کسی هستم
که هیچ خیابانی را
با او قدم نزدهام ...
اما او
در
تمام خاطرات من
راه میرود...
+ علیرضا حاجب
یک زمانی آدمها زنگ میزدند و فقط فوت میکردند...
کجان اون آدمها؟
چه احساسی داشتند؟ به چی فکر میکردند و دنبال چی بودند؟
کجاست اون دوران...
خیلی دور نیست، ولی... انگار... خیلی دور هست.
1
تیریِین لنیستر: مرگ خیلی خستهکننده هست. مخصوصا الان که این همه چیزهای هیجانانگیز توی دنیا هست.
2
سِر داوس سیورث: خیلی دوست داشتم یک خدا داشتم، واقعا میگم! من نمیخوام تو رو دست بندازم ولی آدمهایی رو دیدم که برای هر خدایی که وجود داره دعا میکنن؛ برای باد، برای بارون، برای خونه، ولی هیچکدوم به درد نمیخورن.
پسر: ولی تو همیشه می اومدی خونه.
سِر داوس سیورث: من که دعا نمی کردم
پسر: ولی من می کردم
3
لرد تیریِین: اون دنبال نقطه ضعف از من می گرده. نباید در مورد تو بدونه!
شِی: من نقطه ضعف تو هستم؟
لرد تیریِین: این یه تعریف بود، بانوی من.
شِی: چطور نقطه ضعف بودن یه تعریفه؟
لرد تیریِین: زبان بعضی وقتها قاصره.
4
قدرتی جایی پابرجا میمونه، که مردم باور داشته باشن که پابرجا میمونه.
5
راب استارک: اون پسر خوششانس بود که تو اینجا بودی.
تالیسا: بدشانسیش این بود که «تو» اینجا بودی.
6
به هیچکس اعتماد نکن. اینجوری زندگی امن تره.
7
سرسی: هر چی آدمهای بیشتری رو دوست داشته باشی، آدم ضعیفتری میشی. براشون کارهایی رو میکنی که نباید بکنی. کارهای احمقانه میکنی تا خوشحالشون کنی. تا امنیتشون رو حفظ کنی. هیچکس رو جز بچههات دوست نداشته باش. در این یک مورد یک مادر حق انتخابی نداره.
*
هر چه فصل اول Game of Thrones به نظرم معمولی (در مقابل آن همه تعریفی که از آن میشود) بود، فصل دوم را دوست داشتم. شاید به خاطر اینکه این بار میدانستم سطح انتظارم باید چه باشد و میدانستم باید ذهنم در چه فضایی باشم. شاید هم واقعا فصل دوم فارغ از آن تعریف اولیه فضا و مکان و شخصیتها، واقعا بهتر از فصل اول شده بود. در مورد این سریال خیلی خیلی خیلی حرف دارم. دیروز بعد از بازگشت از یک پیادهروی لذتبخش از تجریش تا ونک (چقدر دلم تنگ شده بود برای پیاده رفتنِ این مسیر)، نشستم و شش قسمت باقیمانده از فصل دوم (بقیهاش را شب قبلش، بعد از برگشتن از شرکت دیده بودم) تماشا کردم.
*
پ. ن.: یونیک، من هم نوشتن توی دریملند را دوستتر داشتم. حتا نوع نوشتنم هم آنجا فرق داشت. راحتتر بودم و بیتکلفتر و صمیمیتر. بیشتر خودم بودم. دلبسته بودم به آنجا. ولی... اتفاقاتی که سال قبل، نه یک بار، که دو بار برای بلاگفا افتاد، من را مجبور به مهاجرت کرد. کم کم دارم به اینجا هم عادت میکنم. ولی نه مثل بلاگفا...
پ. ن.2: تولدت مبارک رفیق. دلم میخواست به شیوهی خودم تولدت را تبریک بگویم.
ولی حیف که واقعا دور شدم از...
جایی خوانده بودم ملاقاتهایی که تقدیر جلوی راه آدم میگذارد بسیار محدودند. این همان موقعیتها و همان چهرههای قبلاند که دوباره برمیگردند، درست مثل قطعههای شیشهای و رنگارنگ کالیدوسکوپ که با بازی انعکاس نور سبب میشود تصور کنیم شکلهای ترکیبی میتوانند تا بینهایت عوض شوند. ولی این شکلهای ترکیبی محدودند. بله، حتما این مطلب را جایی خوانده بودم.
...
پاریس شهر بزرگی است، ولی فکر میکنم بشود یک نفر را چندبار دید، آن هم در جاهایی که سختتر بهنظر میرسد: توی مترو، بلوارها... یک، دو، سهبار. انگار تقدیر ـ یا تصادف ـ سماجت میکند و میخواهد ملاقاتی ترتیب دهد و زندگیتان را سمت مسیر تازهای هدایت کند؛ ولی معمولا شما به این ندا جواب نمیدهید. از کنار آن چهره میگذرید، او برای همیشه ناشناس میماند و شما هم احساس آرامش میکنید و هم سرزنش.
+ تصادف
شبانه ـ پاتریک مودیانو
*
* ترانهی بزرخ از مهدی ایوبی با صدای رضا یزدانی
از بچگی میشنیدیم که جلوی بچهها هر حرفی نزنید، یاد میگیرند و بیفکر و بیجا، تکرارش میکنند.
حکایت مسعود فراستیست.
+ بعضی آدمها از
مرز عصبانیکردن دیگران عبور میکنند و به محدودهی مضحکهی دیگران شدن، وارد
میشوند. این آقا مدتهاست که از این مرز گذر کردهاند. کاش آدم لااقل در همان
محدودهی عصبانیکردن باقی بماند. جای به مراتب شرافتمندانهتریست.
ـ وقتی مزرعه دست جونز بود:
خوکها حتا کشمکشهای سختتری داشتند تا اثر دروغهایی را که موزز، کلاغ سیاه اهلی گفته بود، خنثی کنند. موزز که دستآموز مخصوص آقای جونز بود، یک جاسوس و خبرچین و در عین حال یک سخنور باهوش هم بود. او ادعا میکرد که میداند یک کشور اسرارآمیز به نام کوهستان شوگرکندی وجود دارد که همهی حیوانات وقتی مردند به آنجا میروند. موزز میگفت این کشور جایی در آسمان به فاصلهی کمی بالاتر از ابرهاست. در کوهستان شوگرکندی، هفت روز هفته یکشنبه است، شبدر در تمام سال موجود است و قطعات شیرینی و بذر کیکها روی پرچینها رشد میکنند. حیوانات از موزز متنفر بودند چون او افسانه میگفت و کار نمیکرد، اما بعضی از آنها به کوهستان شوگرکندی معتقد بودند، و خوکها مجبور بودند به شدت بحث کنند و دلیل بیاورند تا آنها را متقاعد کنند که چنین جایی وجود ندارد.
ـ وقتی مزرعه دست خوکها بود:
در اواسط تابستان ناگهان موزز، کلاغ سیاه، بعد از یک غیبت چندساله، باز سر و کلهاش در مزرعه پیدا شد. او واقعا تغییری نکرده بود، هنوز هیچ کاری انجام نمیداد و به همان شکل همیشگی دربارهی کوهستان شوگرکندی صحبت میکرد. او در جای بلندی روی کنده درختی مینشست، بالهای سیاهش را بههم میزد و تا هر ساعتی که کسی بود که به او گوش کند، حرف میزد. او در حالیکه با منقار بزرگش به آسمان اشاره میکرد، با لحنی رسمی میگفت: آن بالا، رفقا، آن بالا، درست در سمت دیگر آن ابر سیاه که میتوانید ببینیدش، کوهستان شوگرکندی قرار دارد، آن سرزمین شادی که ما حیوانات بیچاره باید آنجا، برای همیشه، فارغ از رنجهای کار و زحمتهایمان، استراحت کنیم. او حتا ادعا کرد که در یکی از پروازهای مرتفعترش، آنجا بوده و مزارع دائمی شبدر و پرچینهایی که روی آنها شیرینی و کیک میروییده را، دیده است. بسیاری از حیوانات حرفهای او را باور میکردند. دلیلشان این بود که زندگی فعلی آنها، سرشار از گرسنگی و زحمت بود. آیا اینکه حتما یک دنیای بهتر جای دیگری وجود داشته باشد، درست و منصفانه نبود؟ چیزی که درکش سخت بود طرز برخورد خوکها با موزز بود. آنها با تحقیر و استهزا اعلام میکردند که داستانهای موزز در مورد کوهستان شوگرکندی دروغ است، با این وجود به او اجازه میدادند که در مزرعه بماند، بدون کار کردن، با سهمیهی روزانه یک پیمانه آبجو.
+ فکر میکنم، خواندن مزرعهی حیواناتِ جورج اورول، هر پنج سال یکبار، برای هر کسی لازم است!
+ اولین کتاب زبان اصلی (و بیشتر از صدصفحهای) که تمامش کردم! همهی تجربههای قبلیام نیمهکاره رها شده بودند. یادم باشد از یکی از تجربههای آغاز نشدهام، یک عکس بگذارم.
+
اولین بار، مزرعهی حیوانات را توی هفتسالگی خوانده بودم. کتاب از کتابخانهی
پربارِ آقای همسایه، به کتابهای پسر هفتسالهاش (اولین دلبستگی زندگی من! :دی) و
از آنجا به مبادلات کتابی ما راه یافته بود! البته این، بعد از تجربهی جینایر خواندنم توی هفتسالگی بود. آن پنجسالِ ابتداییِ بهطور رسمی «باسواد شدن»ِ من، پربارترین سالهای کتابخوانیام هم بودند. خیلی خیلی پر بار. سالهایی که ذهن من را ساختند. همان ذهنی که در تمام سالهای بعدی، تا حالا، زندگی من را شکل دادهاست. گفته بودم که کلیدر را هم توی دوران دبستان خوانده بودم؟ و چی همه کتاب از ادبیات کلاسیکِ جهان... سالهای بیانتخاب کتاب خواندن... سالهای هر چه کتابِ در دسترس را خواندن...
* همان مشهورترین جملهی کتاب: همهی حیوانات با هم برابرند، ولی برخی برابرترند.
ما به خرداد پر از حادثه عادت داریم...
بعدانوشت: «دوم خرداد» باشد، نیمهی شعبان باشد... آخرش هم با دو جایزهی پرافتخار تمام شود... چه دومِ خرداد معرکهای...
پرافتخارترین جایزهی بازیگری سینمای ایران برای یکی از دوستداشتنیترین هنرپیشههای ایران (جرات زیادی نمیخواهد حتا به کار بردنِ عبارتِ دوستداشتنیترین بدون قیدِ «یکی از»)... فراموش نکنیم که شهاب قبلا همراه با گروه بازیگران جدایی نادر از سیمین خرس نقرهای بهترین بازیگر برلین را هم برده بود.
و جایزهی بهترین فیلمنامه برای پرافتخارترین کارگردان سینمای ایران... که اتفاقا فیلمهایش را هم دوست داریم...
والتر: تا جایی که میدونم... اینا غیرقانونی بودن دیگه؟
هنک: آره خب، بعضی وقتها میوهی ممنوعه خوشمزهترینه. مگه نه؟
والتر: خندهداره مگه نه؟... اینکه چطوری اون خط رو رسم میکنیم.
هنک: جدا؟ کدوم خط؟
والتر: این که چی قانونیه، چی غیرقانونی. سیگارهای کوبایی، مشروب، میدونی اگه این مشروب رو سال 1930 میخوردیم قانونشکنی محسوب میشد اما سال بعدش هیچ منعی نداشت؟ حالا هم فقط خدا میدونه سال بعد چه چیزی قانونی میشه.
هنک: مثلا علف؟
والتر: آره. مثلا علف یا... هر چیز دیگهای.
هنک: کوکائین؟ هروئین؟
والتر: منظورم اینه که این قوانین قراردادیه.
هنک: خب پس باید بیای یه سر زندون رو ببینی. کلی از آدمهای اونجا از این حرفا میزنن؛ هی رفیق! آخه چرا منو به خاطر ده پونزده بسته ماریجوآنا دستیگری کردی؟! سال دیگه وقتی ویلی نیلسون رئیسجمهور بشه همهش قانونی میشه. گندش بزنن. این مسائل رو یهطرفه نبین. بعضی وقتا چیزایی قانونین که نباید باشن. استعمال شیشه قبلا قانونی بود. قبلا به صورت آزاد توی همهی داروخونههای کشور فروخته میشد. خدا رو شکر که تو این مورد سرعقل اومدن.
Breaking Bad
*
پ. ن.: مرزهای سفت و سختِ مقاومتم در برابر سریالدیدن کاملا درهم شکستند!
پ. ن. 2: اردیبهشت تمام شد... (سلام مهسا). محض یادآوری و «حواستان هست؟».
پ. ن. 3: بازتابهای اولیهی نمایش فروشنده توی کن، کمابیش خوب بوده. برای تماشایش، فعلا باید منتظر بمانیم. هر چند، با زمانی که به سرعت برق و باد میگذرد، واژهی انتظار مفهمومش را از دست دادهاست.
پ. ن. 4: یادم نبود که در مورد ابد و یک روز، چیزی بنویسم. از فیلمهای اکران جدید هم باید حتما اژدها وارد میشود را ببینم یکی از همین روزها.
پ. ن. 5: شهر چراغانیست... شبهای چراغانیِ عیدطورِ شهر را دوست دارم. مخصوصا این یکی را.
پ. ن. 6: کجا رفتند چیزهایی که قرار بود در موردشان بنویسم!؟