درد، من را دارد! *
جیمی لنیستر: سرزنشش نمیکنم. تو رو هم سرزنش نمیکنم. انتخاب اینکه عاشق کی باشیم، با خودمون نیست.
*
لیدی تایرل: یک ازدواج سلطنتی لازمه. مردم گرسنهی چیزهایی بیشتر از غذا هستند. تشنهی مشغولیت فکر هستند. و اگر ما براشون فراهم نکنیم، خودشون دست به کار میشن. و معمولا مشغولیتهای فکر اونها به اونجا ختم میشه که ما رو تیکه پاره بکنن. یک مراسم سلطنتی به مراتب ایمنتره.
*
جیمی لنیستر: از جنگیدن خسته شدم. اعلام آتشبس کنیم.
برین تارث: برای آتشبس باید اول اعتماد کرد.
جیمی لنیستر: من بهت اعتماد دارم.
*
تیریین لنیستر: بعضی وقتها فکر میکنیم که میخوایم یه چیزی رو بشنویم، ولی بعدش، وقتیکه دیگه دیر شده، آرزو میکنیم که کاش توی شرایط دیگهای اونها رو شنیده بودیم.
*
لرد بیلیش: هرج و مرج گودال نیست. هرج و مرج یک نردبانه. خیلیها سعی کردند ازش بالا برن و موفق نشدند و دیگه هیچوقت شانس دوبارهش رو هم پیدا نکردند. این سقوط اونها رو خرد کرد. بعضیها شانس اینکه از این نردبان بالا برن، نصیبشون شد، ولی این پیشنهاد رو رد کردند. اونها به مملکت چسبیدن، یا به خدایان، یا به عشق. همهشون وهم و خیالن. فقط نردبان واقعیه. تنها بالارفتن از نردبانه که اهمیت داره.
*
ـ به خاطر این که اون مسائل رو اونطوری که هست درک میکنه.
جان اسنو: و حالا تو میخوای اونو با من قسمت کنی؟ اون دانش عمیقی رو که از توی کلهی یک پرنده به دست آوردی؟
ـ مردم وقتی با هم کار میکنن که به نفعشون باشه. زمانی به هم وفادار هستن که به نفعشون باشه. وقتی عاشق هم میشن که به نفعشون باشه. و زمانی همدیگه رو میکشن که به نفعشون باشه. اون این مسئله رو میدونه، اما تو نمیدونی. برای همینه که تو هیچوقت نمیتونی باهاش بمونی.
*
مارجری تایرل: بعضی از زنها مردهای قدبلند رو دوست دارن. بعضی مردها قدکوتاه رو. بعضی مردهای پرمو رو دوست دارن. بعضیها مردهای کچل رو. مردهای مهربون، مردهای خشن، مردهای زشت، مردهای خوشگل، دخترهای خوشگل. بیشتر زنها نمیدونن چی دوست دارن تا زمانی که امتحانش کنن. و متاسفانه خیلی از ماها قبل از اینکه پیر بشیم و موهامون سفید بشه فرصت زیادی برای امتحان کردن نداریم.
ما زنها موجودات پیچیدهای هستیم. و خوشحال کردنمون احتیاج به تمرین داره.
*
تیریین: تا کی قراره این داستانها ادامه داشته باشه؟
سرسی: تا وقتیکه به حساب همهی دشمنامون برسیم.
تیریین: هر وقت که حساب یک دشمنون رو میرسیم دو تا دیگه برای خودمون به وجود مییاریم.
سرسی: پس فکر میکنم که این داستان خیلی طولانی میشه.
*
جان اسنو: من فکر میکنم داری یک اشتباه وحشتناک میکنی.
منس رایدر: داشتن این آزادی که بتونم اشتباه کنم، آرزوی همیشگیم بوده.
*
برین تارث: هیچ چیز سختتر از شکست توی محافظت از کسی که برات عزیزه نیست.
*
جان اسنو: شنیده بودم که بهتره دشمنات رو نزدیک خودت نگهداری.
استنیس باراتیون: هر کی این رو گفته دشمنای زیادی نداشته.
*
استنیس باراتیون: پدرم بهم میگفت وقتی حوصلهت سر میره یعنی استعدادهات زیاد نیستن.
*
لرد بیلیش: گذشته گذشته. آینده هست که ارزش صحبت کردن داره.
*
دنریس تارگرین: اگر تو تیریین لنیستر باشی، چرا برای تلافی کارهایی که خاندانت در حق خاندان من کرد، نکشمت؟
تیریین لنیستر: میخوای انتقام لنیسترها رو بگیری؟ روزی که به دنیا اومدم، مادرم جوآنا لنیستر رو کشتم. پدرم تایوین لنیستر رو هم با یک کمان به قلبش کشتم. من بهترین لنیسترکش کل زمانهام.
دنریس: پس به خاطر اینکه اعضای خانوادهی خودت رو کشتی، باید تو رو به خدمتم قبول کنم؟
تیریین: به خدمتت؟! علیاحضرت، ما تازه همین الان با هم آشنا شدیم. برای این که ببینم لیاقت خدمات من رو دارین یا نه، خیلی زوده!
*
استنیس باراتیون: اگه باید یکی رو بینشون انتخاب میکردی، کدوم رو انتخاب میکردی؟
شیرین: هیچکدوم رو. همین انتخاب کردنهاست که همهچیز رو اینقدر وحشتناک کرده.
استنیس: بعضی وقتها آدم مجبوره انتخاب کنه. بعضی وقتها دنیا مجبورش میکنه. اگه آدم خودش رو بشناسه و به خودش وفادار بمونه، دیگه در اصل یک گزینه رو انتخاب نمیکنه. باید سرنوشتش رو تکمیل کنه و تبدیل به چیزی بشه که باید بشه. هر چقدر هم که از انتخابش متنفر باشه.
*
تیریون: مغلطهی چیزی که هست، با چیزی که باید باشه، آسونه. مخصوصا وقتی که اون چیز دقیقا باب میل خودت در اومده باشه.
*
دنریس: یک روز شهر بزرگ تو هم با خاک یکسان میشه.
پسر اشرافی میرین: با دستور شما؟
دنریس: اگه لازم باشه.
ـ و چند نفر برای انجام این کار کشته میشن؟
دنریس: اگه به اونجا برسه، حداقل در راه یک هدف خوب کشته شدن.
ـ این آدمها هم فکر میکنن که دارن برای یک هدف خوب کشته میشن.
دنریس: ولی به خاطر هدف یکی دیگه.
ـ پس هدفهای شما صحیح و هدفهای اونها اشتباهن؟ اونا نمیتونن برای خودشون تصمیم بگیرن ولی شما باید براشون تصمیم بگیرین؟
تیریون: آفرین. خوب سخنرانی میکنی. ولی دلیل نمیشه که در اشتباه نباشی. با تجربهی من، اکثر آدمهایی که خوب حرف میزنن به اندازهی آدمهای کندذهن در اشتباهن.
*
جیمی لنیستر: ما کسانی رو که عاشقشون هستیم انتخاب نمیکنیم. میدونی... یک جورایی... خب... خارج از کنترل ماست.
*
بالاخره سیزن پنجم را هم تمام کردم. کلی حرف دارم برای نوشتن. مخصوصا در مورد شخصیتهای سریال.
موقعیت و حرفهای تیریین توی صحنهی دادگاه، اشک من را درآورد. در واقع اگر همهی اتفاقات مهم سریال قبلا اسپویل نشده بود برای من (با شکست در برابر وسوسهی تیترخوانیها و...) شاید جاهای دیگری هم بود... ولی تا اینجا، به غیر از شوک مرگ ند استارک توی سیزن اول (آن وقت زیاد کنجکاو اتفاقات و تیترها نبودم و در نتیجه چیزی از مرگ ند استارک نشنیده بودم و آمادگی ذهنیای برای قصهای که قهرمانان و شخصیتهای محبوب یا مهم و اصلیاش را به راحتی آبِ خوردن میکشد، نداشتم)، این صحنه بود که متاثرم کرد.
خواهم نوشت، به زودی. مخصوصا در مورد شخصیتهایی که دوستشان دارم.
* امیرحسین منتظریفر