... اما برخی برابرترند*
ـ وقتی مزرعه دست جونز بود:
خوکها حتا کشمکشهای سختتری داشتند تا اثر دروغهایی را که موزز، کلاغ سیاه اهلی گفته بود، خنثی کنند. موزز که دستآموز مخصوص آقای جونز بود، یک جاسوس و خبرچین و در عین حال یک سخنور باهوش هم بود. او ادعا میکرد که میداند یک کشور اسرارآمیز به نام کوهستان شوگرکندی وجود دارد که همهی حیوانات وقتی مردند به آنجا میروند. موزز میگفت این کشور جایی در آسمان به فاصلهی کمی بالاتر از ابرهاست. در کوهستان شوگرکندی، هفت روز هفته یکشنبه است، شبدر در تمام سال موجود است و قطعات شیرینی و بذر کیکها روی پرچینها رشد میکنند. حیوانات از موزز متنفر بودند چون او افسانه میگفت و کار نمیکرد، اما بعضی از آنها به کوهستان شوگرکندی معتقد بودند، و خوکها مجبور بودند به شدت بحث کنند و دلیل بیاورند تا آنها را متقاعد کنند که چنین جایی وجود ندارد.
ـ وقتی مزرعه دست خوکها بود:
در اواسط تابستان ناگهان موزز، کلاغ سیاه، بعد از یک غیبت چندساله، باز سر و کلهاش در مزرعه پیدا شد. او واقعا تغییری نکرده بود، هنوز هیچ کاری انجام نمیداد و به همان شکل همیشگی دربارهی کوهستان شوگرکندی صحبت میکرد. او در جای بلندی روی کنده درختی مینشست، بالهای سیاهش را بههم میزد و تا هر ساعتی که کسی بود که به او گوش کند، حرف میزد. او در حالیکه با منقار بزرگش به آسمان اشاره میکرد، با لحنی رسمی میگفت: آن بالا، رفقا، آن بالا، درست در سمت دیگر آن ابر سیاه که میتوانید ببینیدش، کوهستان شوگرکندی قرار دارد، آن سرزمین شادی که ما حیوانات بیچاره باید آنجا، برای همیشه، فارغ از رنجهای کار و زحمتهایمان، استراحت کنیم. او حتا ادعا کرد که در یکی از پروازهای مرتفعترش، آنجا بوده و مزارع دائمی شبدر و پرچینهایی که روی آنها شیرینی و کیک میروییده را، دیده است. بسیاری از حیوانات حرفهای او را باور میکردند. دلیلشان این بود که زندگی فعلی آنها، سرشار از گرسنگی و زحمت بود. آیا اینکه حتما یک دنیای بهتر جای دیگری وجود داشته باشد، درست و منصفانه نبود؟ چیزی که درکش سخت بود طرز برخورد خوکها با موزز بود. آنها با تحقیر و استهزا اعلام میکردند که داستانهای موزز در مورد کوهستان شوگرکندی دروغ است، با این وجود به او اجازه میدادند که در مزرعه بماند، بدون کار کردن، با سهمیهی روزانه یک پیمانه آبجو.
+ فکر میکنم، خواندن مزرعهی حیواناتِ جورج اورول، هر پنج سال یکبار، برای هر کسی لازم است!
+ اولین کتاب زبان اصلی (و بیشتر از صدصفحهای) که تمامش کردم! همهی تجربههای قبلیام نیمهکاره رها شده بودند. یادم باشد از یکی از تجربههای آغاز نشدهام، یک عکس بگذارم.
+
اولین بار، مزرعهی حیوانات را توی هفتسالگی خوانده بودم. کتاب از کتابخانهی
پربارِ آقای همسایه، به کتابهای پسر هفتسالهاش (اولین دلبستگی زندگی من! :دی) و
از آنجا به مبادلات کتابی ما راه یافته بود! البته این، بعد از تجربهی جینایر خواندنم توی هفتسالگی بود. آن پنجسالِ ابتداییِ بهطور رسمی «باسواد شدن»ِ من، پربارترین سالهای کتابخوانیام هم بودند. خیلی خیلی پر بار. سالهایی که ذهن من را ساختند. همان ذهنی که در تمام سالهای بعدی، تا حالا، زندگی من را شکل دادهاست. گفته بودم که کلیدر را هم توی دوران دبستان خوانده بودم؟ و چی همه کتاب از ادبیات کلاسیکِ جهان... سالهای بیانتخاب کتاب خواندن... سالهای هر چه کتابِ در دسترس را خواندن...
* همان مشهورترین جملهی کتاب: همهی حیوانات با هم برابرند، ولی برخی برابرترند.