میخنده و میگه اصلا نمیتونم تو رو تصور کنم که نشستی و DeadPool تماشا میکنی! دوباره میخنده. باز هم میخنده.
میخنده و میگه اصلا نمیتونم تو رو تصور کنم که نشستی و DeadPool تماشا میکنی! دوباره میخنده. باز هم میخنده.
وارد بستر شدهاید. در میان اشیایی که میشناسید، میان ملحفهها و پتوهایی که پر از بوها و خاطرههاتان است، جای گرفتهاید. سرتان نرمی آشنای بالشتتان را یافته است. به پهلو برگشتهاید، پاهاتان را به شکم چسبانیده، گردن را به جلو خم کردهاید، خنکای بالشت صورتتان را خنک کرده است: اندکی بعد خوابتان خواهد برد و در میان تاریکی، همه را و همه چیز را فراموش خواهید کرد.
همه را فراموش خواهید کرد: قدرت بیرحم آنانی را که برتر از شمایند، آن سخنان
بیملاحظه گفتهشده را، حماقتها را، کارهایی را که سرانجام ندادهاید، بیشعوری
را، اهانت را، ناحقی را، بیتوجهی را، آنانی را که به شما تهمت زدهاند و خواهند
زد، بیپولیتان را، زمانی را که به سرعت میگذرد، زمانی را که تکان نمیخورد، چیزهایی
را که به آنها نرسیدید، تنهاییتان را، شرمساریتان را، شکستهاتان را،
درماندگیتان را، اوضاع اندوهبارتان را، بدبختیها را، همهی بدبختیها را، همه را
اندکی بعد فراموش خواهید کرد. خوشحال از اینکه فراموش خواهید کرد، منتظرید.
+ نمیتوانید بخوابید ـ اورهان پاموک
* سعدی
سالی: منم به عنوان کسی که کنار تو نشسته نیمهی تاریک دارم!
هری: واقعا؟ وقتی یک کتاب جدید میگیرم، همیشه صفحهی آخر رو اول از همه میخونم. اینجوری اگه قبل از اینکه کتاب رو تموم کنم هم بمیرم، میدونم آخرش چی شد. اینه دوست من، یه نیمهی تاریک!
پ. ن.: اعتراف میکنم که من هم کسی هستم که معمولا آخرِ رمانهای عاشقانه رو اول میخونه! شاید به نیمهی تاریکم ربطی داشته باشه، ولی دلیلم کاملا متفاوته با دلیل آقای هری برنز!
+ When Harry Met Sally
یک جایی هست توی فرندز که وسط یکی از آن گفتگوهای شادِ دورهمیشان، یکی از دخترها لو میدهد (و فرندز چقدر سرشار است از این چیزهایی که یکی دیگر لو میدهد، ناخواسته، بدون ذرهای بدطینتی یا شیطنت، که کلا بدطینتی توی این رابطهی ششنفره جایی نداشته هیچوقت) که آن شب اولی که ماجرای چندلر و مونیکا توی اتاق مشترکِ چندلر و جوئی توی آن هتل لندنی شروع شد، همان شب عروسی دومِ نافرجامِ راس، مونیکا در واقع برای بودن با جوئی به آن اتاق پاگذاشته، نه چندلر. و یک شوخی تقدیر، یک نبودنِ سادهی جوئی، موجب شده که توی همان لحظهی عدمِ او، چندلری که اصلا توی محاسبات و فکر مونیکا جایی نداشته، یکدفعه تبدیل به یک آلترناتیو شود برای آن حالِ بدِ مونیکا و...
حال چندلر، وقتی که تا اینجای رابطه با مونیکا پیش رفته، وقتی که تمام زندگیاش را برپایهی بودن و دوستداشتنِ مونیکا بنا کرده، سردرگمی و بهت و شوکهشدنش، وقتی که میفهمد که چقدر، چقدر، چقدر شوخی شوخی و اشتباهی این رابطه آغاز شده... آنجا...
چقدر زندگی همهی ماها سرشار است از این شوخیها... از این اتفاقات... از این عدمِ هماهنگیهای زمانی و مکانی... از این... و چقدر گاهی، خوب هستند این شوخیها... و گاهی چقدر تلخاند...
فرانک مجیدی، در وبسایت «یک پزشک» نوشته:
اما پدیدهی سریال شهرزاد، دوستداشتنیترین سوپراستار سینمای ایران است، جناب آقای «سید شهابالدین حسینی».
میتوانم ساعتها دربارهی بازیِ بینظیر آقای حسینی در این سریال حرف بزنم، بی آنکه باز توانسته باشم حق مطلب را ادا کنم. شهاب حسینی را که از «قباد» بگیریم، هیچ چیز دوستداشتنیای در او نمیماند و خیلی وقتها حتی عصبیات میکند. اما وقتی شهاب حسینی قباد میشود، انگار آرمان و آرزوهای دور و دراز عشق شهرزاد و فرهاد، مسئلهای پیشوپاافتاده است. قبل از نمایش قسمت ۶ به برادرم گفتم حدس میزنم در صحنهی عروسی، به محض اینکه قباد، شهرزاد را ببیند، عاشقش میشود. اگر قرار باشد اینقدر کلیشهای و هندی شود، دیگر بقیه سریال را تماشا نمیکنم. همین اتفاق افتاد. ولی در آن صحنه، آن قدر بازی صورت شهاب حسینی بینظیر بود که فکر می کنم حدود ۲۰ بار پشت سرِ هم آن صحنه را عقب بردم و از نو تماشا کردم. میدانستم ایشان بازیگر فوقالعادهای هستند، اما فکرش را هم نمیکردم که اینقدر! و از آن به بعد، عادلانه بود که نام سریال به «قباد» تغییر یابد، چرا که اغلب مخاطبان، همه تن چشم میشدند و خیره به دنبال سکانس شروع بازیِ آقای حسینی بودند و هستند. این شهاب حسینی را با شهاب حسینیِ «پس از باران» و «پلیس جوان» مقایسه میکنم و تنها شباهت نام بینشان مییابم. این شهاب حسینی را باید با «سوپر استار» و «حوض نقاشی» مقایسه کرد و برای ستاره بودنش و تعریف ظریفش از نقش قباد و همهی نقشهای زیبایی که فقط اوست که میتواند آنجور بازیش کند، کلاه از سر برداشت!
*
به میترا گفتم: نمیدانی چقدر سخته برگشتن به قصهای که حتا از فکر کردن به آدمهایش دست برداشتهای. چقدر سخته ادامه دادنِ قصهای که ذهنت هم رهایش کرده...
البته که بعد چیزهایی به من گفت که متاثرم کرد و فکر کردم فردا، فردا به بهزودی ادامه دادنش فکر میکنم! (شیوهی اسکارلت اوهارای درونمان که هی فکر کردن به همهچیز را به آیندهی نزدیک حواله میکند و بارش را از اکنون برمیدارد). اما واقعیت این است که از شاید... و آدمهایش فاصله گرفتهام و برگشتن به این قصه، در شرایط فعلی برایم سخت است. نه که ناممکن باشد، ولی سخت است. هر وقت قصه را ادامه دادم، حتما همینجا اطلاعرسانی خواهم کرد.
تنها کاری که در حال حاضر میتوانم انجام دهم، این است که اگر دوست داشته باشید، اسمِ ترانهای را که سال گذشته (یا سال قبلترش) گفته بودم انگار کاملا متعلق به صحنهی پایانِ شاید... هست ولی نامش را نبرده بودم، بگویم. و فکر میکنم شنیدن این ترانه (که به احتمال زیاد همهتان آن را شنیدهاید) نشان بدهد که آخرِ قراردادیِ این قصه چه خواهد شد (قبلا گفته بودم که به نظر من، هیچ کدام از پایانهای قراردادی، پایان واقعی نیستند. به خاطر تمام اتفاقاتی که بعد از نقطهی پایان ممکن است بیفتند... تنها مرگ است که شاید...). انتخاب با شماست. اگر که دوست دارید پایان قصه را بخوانید، باید کمی بیشتر صبر کنید. یک روز برای این قصه نقطهی پایان خواهم گذاشت. ولی فکر نمیکنم این روز خیلی نزدیک باشد.
*
شهرزاد: گاهی آدم توی جنگ با خودش باید اونقدر پیش بره که یه ویرونه بسازه از وجودش، اونوقت از دل اون ویرونه یه نوری... یه امیدی... یه جراتی جرقه میزنه...
*
اردیبهشتِ روشنِ دوستداشتنی...
دلم نمیخواهد به این زودیها به خرداد تحویلت دهم.
اگرچه خرداد ماهِ من است...
راه میروی
و شهر
اردیبهشت میشود
+ رضا کاظمی
* مجتبی تقویزاد
+ عکس: شهرک سینمایی غزالی - اردیبهشت نود و پنج
جملهی هولناکی که باهاش مواجه شده بودم توی کتاب شهر و خانهی ناتالیا گینزبورگ (فکر میکنم توی یکی از این بلاگهای گذشته، گفته بودم که نوشتههای گینزبورگ را خیلی دوست دارم و نمیدانم که گفته بودم چرا یا نه؟) و قرار بود بنویسمش این بود: «هنوز هیچ کاری انجام ندادهام و به زودی پنجاهساله خواهم شد.»
به همین سادگی... به همین هولناکی... به همین...
پنجاهسالگی، حالا خیلی دور به نظر میآید ولی... مثل همهی سنین دور از دسترسی که آمدند و عبور کردند وسط بیخبریهامان... دور نیست روزی که چشم باز کنیم و ببینیم... هنوز هیچ کاری انجام ندادهایم و به زودی پنجاهساله خواهیم شد.
اصلا دور نیست... اصلا...
زندگی کنیم.
*
پ. ن.: مهسایی که شعری آشنا را، انگار که اسم رمزی باشد، بدون هیچ حرف دیگری، برایم خصوصی گذاشتهای... میشناسمت آیا؟
پ. ن. 2: بعضی شعرها، انگار که حرف و حسِ مشترکند بین ماها. چرایش را بعضیهایتان، احتمالا، میدانید.
پ. ن. 3: از قبل از عید، قرار است برای لذتهای پراکنده بنویسم! همینجوری هی فولدر فیلمهایی که قرار است در موردشان، حتما، بنویسم، حجیمتر میشود و حرفها توی سرم میمانند و پرپر میزنند و میمیرند و... چیزی نوشته نمیشود.
پ. ن. 4: چقدر خوبه که وقتی شروع به نوشتن میکنم، حرفها را فراموش میکنم. اگر نه که...
پ. ن. 5:
چه اسفندها... آه!
چه اسفندها دود کردیم!
برای تو ای روز اردیبهشتی
که گفتند: این روزها میرسی
از همین راه!
+ قیصر امینپور
توی هر موقعیتی، هر چیزی، بستگی به این دارد که چهجوری و از چه زاویهای به قضیه نگاه کنی.
پ. ن.:
* فراقت از تو میسر نمیشود ما را
* که آخری بُود آخر شبان یلدا را
+ سعدی
(دو مصرع مربوط به یک غزل هستند، اما نه پشت سر هم)
پ. ن. 2: آیسپکِ وانیل پسته :)
هزار سال بود آیسپک نخورده بودم. چقدر چسبید!
پ. ن. 3: اینجا چه خبر بوده امروز؟! سیصد و خردهای بازدید؟!
بعدانوشت: پیغام خصوصی میگذارید خب من نمیتونم جواب بدم که!
من اگر هزار خدمت بکنم گناهکارم تو هزار خون ناحق بکنی و بیگناهی
به کسی نمیتوانم که شکایت از تو خوانم همه جانب تو خواهند و تو آن کنی که خواهی
+ سعدی
کسی از تو چون گریزد که تواش گریزگاهی...
کاش قبل از دل بستن، دل کندن را یادمان داده بودند...
* سعدی
بعد از اینکه شماها به دنیا اومدید، مادرت حرفی بهم زد که درست منظورش رو نفهمیدم؛ گفت از حالا دیگه ما فقط اینجاییم تا برای بچههامون خاطره باشیم. فکر کنم الان منظورش رو میفهمم. وقتی که پدر و مادر میشی دیگه فقط روحی میشی برای آیندهی بچههات.
Interstellar- کریستوفر نولان
* پارهای از شعری از مهتاب سالاری
دلتنگم
دلتنگم و بیقراریهای در ترافیکماندهی غمگینی دارم
و نمیدانم از مقابلِ ایستگاه مترو
تا سرِ کوه بلند، چقدر فاصله باقیست
نمیدانم
و انگشتانم کفافِ اشاره به دوردستها را نمیدهند
و کفافِ شمردنِ دستهایی
که هربار پیش از رسیدنم
دستهای کسی را
با دستهای من
اشتباه گرفتند و بردند...
+ لیلاکردبچه
بخشی از یک شعر بلند
+ عکس: روستای ابیانه - اردیبهشت نود و پنج
پارسال یکی از همین روزهای اردیبهشت بود. از زیر درخت توت رد شدم. گفتم: سلام. چقدر خوشگل شدی! سال بعد دوباره زیبا میشی. چه من باشم. چه نباشم.
دیروز دوباره دیدمش. توتهایش گل انداخته بودند. من بودم، اما نخواستم دوباره همان جملهی تکراری را بگویم. به خودم گفتم: ریحان برو. راه برو. در اردیبهشتی که تو هستی. در اردیبهشتی که الهام نیست. که رضا نیست. که عباس نیست. که عمو نیست. که هما نیست. به جای همهی آنها راه برو. بعد از کوچه پس کوچههای مرزداران تا آریاشهر و ستارخان و دوباره تا خانه، همینطور راه رفتم. سال بعد درخت توت دوباره زیبا میشود اگر من به اندازهی کافی راه بروم. مردههای زیادی در من هستند که باید سهمشان را از اردیبهشت بگیرند. موبایلم را خاموش کنم، وبلاگم را به حال خودش بگذارم. این یک ماه را فقط، این یک ماه را طوری زندگی کنم که وقتی تمام شد نتوانم بگویم هوای باغ نکردیم و دور باغ گذشت.
یادداشتی از «ریحان ریحانی»
+ اردیبهشتهایتان را هدر ندهید.
پ. ن.: این یادداشت را پارسال، پایان اردیبهشت توی سطر هفتم بلاگاسکای گذاشته بودم. همان موقعی که درهای بلاگفا بسته شده بود و...
پارسال چقدر سرشار بودم از اردیبهشت... و چقدر جایی برای نوشتن نبود. امسال که هست، اگر باز سرشار شدم از این زیباترین ماهِ سال، شاید... شد که بنویسم از همهی حسهای خوبِ این ماه.
خدا را شکر که این اردیبهشت، همراه است با باران و طراوت و هوایی معرکه و با عیدی آغاز شده که اینقدر برای من عزیز هست.
پ. ن. 2: معرکه همیشه توی دایرهی لغاتم بوده. جزو کلماتی که جایگزینی برایشان نداشتهام برای توصیفِ همهی «معرکه»ها. این معرکه، از دایرهی لغات خودم بود که به زبانِ مهران شایگان هم آمد. اما، از همان وقتیکه مهرانِ شایگان با معرکه خطاب کردنِ سارا او را بیشتر به سرزمین افسانههای پریان و رویاهای عاشقانه هل داد، معرکههایم من را یادِ او میاندازند و حالِ خوبِ آن شبِ انقلاب و به یادِ سارا...
راستی... اردیبهشت بود آن شب هم.
پ. ن. 3: تکرار میکنم: این یک ماه را فقط، این یک ماه را طوری زندگی کنیم
که وقتی تمام شد نتوانیم بگوییم هوای باغ نکردیم و دور باغ گذشت.
پ.ن. 4: دیدید چطور این «تکرار میکنم»ها، اضافه شد به فرهنگ اصطلاحاتِ پر از بار معناییمان و به فرهنگِ اصطلاحاتِ نویدبخش و پیروزیبخشمان؟ دیدید چطور یکهویی آمد و شد بخشی از خاطرهی خوشِ جمعیمان؟ دیدید که چهکار کرد؟ دیدید که همین دو کلمهی ساده، چه قدرتی پیدا کردند؟ تبدیل به چه موجی شدند و... چه...
پ. ن. 5: مانع اگر نشوم، همینطور این پینوشتها زیاد خواهند شد. گفته بودم که بیشتر از خودِ مطلب، پینوشتها را دوست دارم؟ انگار همیشه اینها اصل هستند و متنِ مثلا اصلی، فقط بهانهای بوده برای نوشته شدنِ اینها.
پ. ن. 6: شب بهخیر و عید و روز پدر مبارک... و اردیبهشت هم.
* منصور اوجی
راس: هی ایمی.
ریچل: ایمی، راس رو یادته؟
ایمی: نه راستش. (رو به راس) ولی خیلی باحالتر از اون پخمهای هستی که قبلا باهاش قرار میذاشت.
راس: اون من بودم.
ایمی: نه. یه بابای عجیب و غریبی بود که تو دبیرستان بدجور از ریچ خوشش میاومد... نزدیکِ... مثلا از کلاس نهم.
راس: هنوزم منم.
ایمی: نه. دربارهی تو حرف نمیزنم. (رو به ریچل) داداشِ اون دوست چاقت بود که موهای مسخرهای داشت...
راس: خب ایمی، میخوام از هدر رفتنِ وقتت جلوگیری کنم. باشه؟ همهش منم!
+
بعدانوشت: به بیتا...
من همهی قسمتهاش رو دوست داشتم. فلاشبک و غیر فلاشبک!
دعواها و آشتیهاشون... و از همه بیشتر رفاقتهاشون... جنس رفاقتهاشون...
و جنسِ دوستداشتنها و عاشقیهاشون... حتا اگر مثل دوست داشتنِ راس و ریچل، اینقدر با صبر و حوصله و حرصِ همه رو درآر باشه! اینقدر بکنند از هم و برن و همهی شانسها و آدمهای دیگه رو امتحان کنند و اینقدر بیتفاوت باشند نسبت به بودنِ خودشون یا اون یکی با کس دیگهای، و آخر از همه، باز هم برگردند به همون احساسی که از نوجوانی پا گرفته بود و در طول سالها، شکل عوض کرد و... ولی ماند و از بین نرفت.
که ببینند با هیچکسِ دیگهای نمیشه، اگرچه بارها از دیگری ناامید شدند، و از شکل و تداوم رابطهی مشترکشون. از شدنش. از کار کردنش. اگرچه صبورانه، توی همهی این سالها، طرفِ مقابل رو با آدمهای مختلف و توی رابطههای مختلف دیدند. اگرچه امیدوارانه سعی کردند رابطههای دیگهای شکل بدهند. اگرچه حتا، توی کلیسایی توی یک قارهی دیگه، نشستند و با ناامیدی، مراسمِ ازدواجِ اون یکی رو تماشا کردند به امیدِ نشدنش... اتفاق نیفتادنش... اگرچه سعی کردند منطقی باشند و دل بکنند از داشتنِ کسی که با همهی وجود دلشون میخواست... اگرچه یکبار تا خودِ همسر بودن پیش رفتند و همون منطقِ کور باعث شد با وجودِ همهچیز از هم بگذرند... اگرچه پدر و مادرِ یک فرزند مشترک شدند، بدون با هم بودن... و باز دل بریدند... اگرچه...