All… me!
راس: هی ایمی.
ریچل: ایمی، راس رو یادته؟
ایمی: نه راستش. (رو به راس) ولی خیلی باحالتر از اون پخمهای هستی که قبلا باهاش قرار میذاشت.
راس: اون من بودم.
ایمی: نه. یه بابای عجیب و غریبی بود که تو دبیرستان بدجور از ریچ خوشش میاومد... نزدیکِ... مثلا از کلاس نهم.
راس: هنوزم منم.
ایمی: نه. دربارهی تو حرف نمیزنم. (رو به ریچل) داداشِ اون دوست چاقت بود که موهای مسخرهای داشت...
راس: خب ایمی، میخوام از هدر رفتنِ وقتت جلوگیری کنم. باشه؟ همهش منم!
+
بعدانوشت: به بیتا...
من همهی قسمتهاش رو دوست داشتم. فلاشبک و غیر فلاشبک!
دعواها و آشتیهاشون... و از همه بیشتر رفاقتهاشون... جنس رفاقتهاشون...
و جنسِ دوستداشتنها و عاشقیهاشون... حتا اگر مثل دوست داشتنِ راس و ریچل، اینقدر با صبر و حوصله و حرصِ همه رو درآر باشه! اینقدر بکنند از هم و برن و همهی شانسها و آدمهای دیگه رو امتحان کنند و اینقدر بیتفاوت باشند نسبت به بودنِ خودشون یا اون یکی با کس دیگهای، و آخر از همه، باز هم برگردند به همون احساسی که از نوجوانی پا گرفته بود و در طول سالها، شکل عوض کرد و... ولی ماند و از بین نرفت.
که ببینند با هیچکسِ دیگهای نمیشه، اگرچه بارها از دیگری ناامید شدند، و از شکل و تداوم رابطهی مشترکشون. از شدنش. از کار کردنش. اگرچه صبورانه، توی همهی این سالها، طرفِ مقابل رو با آدمهای مختلف و توی رابطههای مختلف دیدند. اگرچه امیدوارانه سعی کردند رابطههای دیگهای شکل بدهند. اگرچه حتا، توی کلیسایی توی یک قارهی دیگه، نشستند و با ناامیدی، مراسمِ ازدواجِ اون یکی رو تماشا کردند به امیدِ نشدنش... اتفاق نیفتادنش... اگرچه سعی کردند منطقی باشند و دل بکنند از داشتنِ کسی که با همهی وجود دلشون میخواست... اگرچه یکبار تا خودِ همسر بودن پیش رفتند و همون منطقِ کور باعث شد با وجودِ همهچیز از هم بگذرند... اگرچه پدر و مادرِ یک فرزند مشترک شدند، بدون با هم بودن... و باز دل بریدند... اگرچه...