از سری شوخیهای تقدیر
یک جایی هست توی فرندز که وسط یکی از آن گفتگوهای شادِ دورهمیشان، یکی از دخترها لو میدهد (و فرندز چقدر سرشار است از این چیزهایی که یکی دیگر لو میدهد، ناخواسته، بدون ذرهای بدطینتی یا شیطنت، که کلا بدطینتی توی این رابطهی ششنفره جایی نداشته هیچوقت) که آن شب اولی که ماجرای چندلر و مونیکا توی اتاق مشترکِ چندلر و جوئی توی آن هتل لندنی شروع شد، همان شب عروسی دومِ نافرجامِ راس، مونیکا در واقع برای بودن با جوئی به آن اتاق پاگذاشته، نه چندلر. و یک شوخی تقدیر، یک نبودنِ سادهی جوئی، موجب شده که توی همان لحظهی عدمِ او، چندلری که اصلا توی محاسبات و فکر مونیکا جایی نداشته، یکدفعه تبدیل به یک آلترناتیو شود برای آن حالِ بدِ مونیکا و...
حال چندلر، وقتی که تا اینجای رابطه با مونیکا پیش رفته، وقتی که تمام زندگیاش را برپایهی بودن و دوستداشتنِ مونیکا بنا کرده، سردرگمی و بهت و شوکهشدنش، وقتی که میفهمد که چقدر، چقدر، چقدر شوخی شوخی و اشتباهی این رابطه آغاز شده... آنجا...
چقدر زندگی همهی ماها سرشار است از این شوخیها... از این اتفاقات... از این عدمِ هماهنگیهای زمانی و مکانی... از این... و چقدر گاهی، خوب هستند این شوخیها... و گاهی چقدر تلخاند...