فکر می کنی لذت تو بی کران تره یا لذت من که دوستی دارم که "شکسپیر و شرکا" رو بهم معرفی می کنه و تشویقم می کنه که برم ببینم و اون حس شگفت آور و گرمابخش رو برام می آفرینه ؟!
دوستی که انقدر خوب می دونه که چی می تونه برای من جذاب باشه و با پیشنهادش پاریس سرد و خاکستری رو گرم و رنگی می کنه.
بله! نیمکت خودمون! و بعد از اون پیادهرویِ صبحِ پنجشنبهمون! (یلوکینگ و اینها :)) )
باید یک نیمکت چوبی برای خودمون پیدا کنیم! نیمکتای فلزی، سرد و غیرشاعرانهاند و تازه توی عکسها هم خوب نمیافتند! مخصوصا با اون رنگِ سبزِ لجنیشون! البته، بعد دقت کردم و دیدم نیمکتهای همهی پارکهای اطرافِ ما، فلزیِ سبزِ لجنیاند!
میبینی... میبینی باعث شدی چشم منِ بیتوجه به چه چیزهایی باز بشه؟!
بهترینی که از همینگوی خوندم . تو تمامی لیست هایی که دارم در تاپ 10 هاست . رویارویی فیتز جرالد دوست داشتنی و پاپا با هم در شهر رویاها و چه قدر اسم گوش نواز دیگر در این کتاب آمده و خود نوشته ها خیلی بیشتر از -تنها چند اسم هست. کاش میشد تا ابد درونش زندگی کنم ... کتاب شکسپیر و شرکا رو خوندید؟تجربه شیرینی یه ;)
پاسخ:
دقیقا. این مجموعه، بهترینی هست که از همینگوی خوندم. و قبلا هم توی لیست لذتبخشترین کتابهایی که خوندم و یادم بود وقت نوشتنش (توی وبلاگ قبلی)، گذاشته بودمش. شاید به زمانش ربط داشت (که البته که داشته. در مورد همهی کتابها، زمان و حس و حال خوندن، برای کشفِ اون «آن»، خیلی مهمه) ولی به هر حال، به دلِ من خیلی چسبید. چند باری وسوسه شدم که برم سراغش دوباره، ولی از ترس کمرنگ شدنِ اون حس خب، مقاومت کردم. این کتاب بود که من رو کشوند به خوندن زندگینامهی فیتزجرالد و بعدش شب لطیف استِ او. خوندنِ این کتاب باعث شد که نیمه شب در پاریسِ وودی آلن رو خیلی بیشتر دوست داشته باشم. این کتاب بود که باعث شد پاریس دههی بیست، به نظرم رویایی بیاد دور از دسترس... این کتاب بود که... این کتاب بود که...
* شکسپیر و شرکا رو نخوندم. تعریفش رو شنیدم. البته نه از آدمهایی که سلیقهشون رو میشناسم. اینکه میبینم کسی که مثل خودم پاریس جشن بیکران رو اینقدر دوست داشته، شکسپیر و شرکا رو توصیه میکنه، وسوسه رو شدیدتر میکنه. :)
من پاریس جشن بیکران رو خوندم... ولی دوسش نداشتم نمی دونم چرا... احساس می کردم قراره یه فضای پر از شادی و شور رو تجربه کنم ولی بیشتر احساس یه شهر مه گرفته پر از کافه و کافه های پر از ادمای غمگینو بهم داد
پاسخ:
سلام مینا! من خوبم. تو چطوری دختر؟ امتحان ریاضیت چطور شد؟ :))
آره. یک بخش از نظر ما دربارهی کتابها، به انتظاری که قبل از خوندن ازشون داریم و میزان برآورده شدن اون انتظار هم بستگی داره.
اگرچه به نظر من، پاریسِ «پاریس جشنِ بیکران» (که این بیکران البته ترجمهی نادرستی از عنوان کتاب همینگوی هست، و چه اشتباهِ (حتما که عامدانه) دوستداشتنیای از کار درآمده)، یک جشنِ واقعی بود.
من که دیگه یلوکینگ نیستم ! کارمند سی تی یوئم تو تیم جک بائر ! (اموتیکون عینک دودی !)
بعدشم که خب چه کنیم خواهر ! امکانات محله ی ما به همین نیمکت فلزیای سبز لجنی قد می ده ... و بله ... خیلی غیر شاعرانه ان ! بیا موو کنیم به یه نیمکتی که لااقل منظره ی شاعرانه داشته باشه !
***
بی تا ! لاو یو مادر <3
***
لیلی ! منم حسی مثل خانم مینا داشتم با خوندن این کتاب ! حتی قبل از خوندن این کتاب ! :))))
باید قبل از مرگم فقط و فقط به نیت عوض کردن چهره ی سرد و خاکستری ای که این سری از پاریس دیدم حتما تو یه فصل گرم و رنگی یه بار دیگه برم !
و واقعا که چقدر هوای خوب و فصل خوب تاثیر داره تو روحیه ی آدم و تاثیری که مکان ها و فضاها بر آدم دارن.
پاسخ:
همون گربهه! :))
*** ایندفعه ایشه! اونم چند تایی پشت سر هم!
آره. باید یه نیمکت دیگه انتخاب کنیم و اسمش رو بذاریم نیمکتمون! ***
میترا! میبینی چقدر حال خوندن متفاوته؟ و میدونی که توی ذهنِ من، پاریسِ پاریس جشن بیکران، دقیقا یک پاریسِ پر شور و پر از زندگی بود؟ یک قلبِ تپنده و پر از ماجرا... که توی هر نقطهش انگار یک تاریخ در حال ساخته شدن بود... مگه کم بودنِ وجود همزمانِ غولها توی اون شهر، توی اون دوره؟ غولهایی که بعضیهاشون هنوز توی مرحلهی گمنامی بودن... مگه این کم چیزیه؟ و کتابفروشی شکسپیر و شرکای پاریس جشنِ بیکران... (که تا جایی که من میدونم، این اون شکسپیر و شرکایی نیست که الان وجود داره و تو دیدیش و این کتابفروشی فقط اسمِ اون رو برداشته و زنده نگهش داشته. شکسپیر و شرکای اصلی بعد از اشغالِ پاریس توسط نازیها دیگه باز نشد.)
ارسال نظر
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیانثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.