It Was Amazing
بالاخره بعد از مدتها خست به خرج دادن و صرفهجویی کردن، امشب فرندز را تمام کردم و از همین حالا، آن حسِ خلائی را که قبلا، نه به اندازهی اینبار، به وقت تمام شدن این سریال تجربه کرده بودم، حس میکنم.
و البته میدانم که تا مدتها از سندروم فرندز رهایی نخواهم داشت.
سندروم فرندز؟ اینکه توی بیشتر موقعیتها و اتفاقها، یک قصهای از فرندز را به یاد بیاوری (بس که این سریال وسطِ تمامِ سرخوشیهایش، به همهجا و همهچیز و همهی زوایا و احساسات سرک کشیده بود) و بدتر اینکه دلت بخواهد آن موقعیتِ مشابهِ فرندزی را تعریف کنی. و چون بیشتر کسانی که در آن ماجرا، اتفاق، موقعیت،... درگیرند، فرندز را ندیدهاند، بیشتر به سمتِ کسانی که تجربهی زندگی کردن با فرندز و ریچل و راس و مونیکا و چندلر و فیبی و جوئی را از سرگذراندهاند، و میفهمند که تو چه میگویی و در مورد چه حرف میزنی و به چه میخندی، کشیده شوی... چنین سندروم خطرناکیست!
* بعد از یک استراحت کوتاه، تصمیم دارم بروم سراغ گیم آو ترونز. (احساسِ پدر الیزابت را دارم آخر فیلم غرور و تعصب که وقتی به فاصلهی کوتاهی به خواستگاری چارلز بینگلی و دارسی از جین و الیزابت جواب مثبت داد، برای خواستگار دختر بعدی هم، در آن گرماگرمِ جوابِ مثبت دادن، اعلامِ آمادگی کرد!)