سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۳۰ مطلب با موضوع «سریال» ثبت شده است

این دنیای جدید در آثار نعمت‌الله، باحضور هیچکاک‌گونه‌ی خودش در آغاز وضعیت سفید شکل می‌گیرد. جایی‌که امیرمحمد گل‌کار (یونس غزالی)، سر جلسه‌ی امتحان به فکر فرورفته و نعمت‌الله که نقش معلمش را بازی می‌کند، در پاسخ به این وضعیت، به امیر می‌گوید «مدرسه جای خیال‌بافی نیست». این صحنه، شروعی برای پرورش یک شخصیت خیال‌پرداز و منحصربه‌فرد در تلویزیون ایران است؛ کاراکتر امیر. امیر، در آستانه‌ی گذر از نوجوانی، چنان آغشته به خیال است و با دم‌دستی‌ترین وسایل، راهی سفرهای پرپیچ ذهنی می‌شود و آن‌قدر درگیر شاعرانه‌گی ارتباطش با محیط است، که کسی از اهالی باغ، ورودش را به دوره‌ی جوانی باور نمی‌کند. انبوهی از آدم‌ها، با نگاهی عاقل‌اندرسفیه، امیر را متهم به تجاهل و تحامق می‌دانند و گاهی «دیوانه»‌اش می‌خوانند و «امیر دیوونه» را، با قطعیت بر سر زبان می‌آورند. این درحالی‌ست که، ما از دریچه‌ای که فیلم‌ساز به‌روی‌مان گشوده، خامی مطابق با سرشت شعرپسند امیر را، نه‌تنها عقب‌مانده و فرومایه نمی‌پنداریم؛ بلکه گاهی مغلوب جهان‌بینی زلال نوجوان یا جوان اثر می‌شویم. از این نظر، دیالوگ ابتدایی و کلیدی سریال، که خود نعمت‌الله ادایش کرده، طرح مسئله‌ی اصلی اثر است و تمام قسمت‌ها، درکنار قصه‌پردازی و نمایش یک‌مشت آدم عجیب، به پرداختن به همان نکته‌ مربوط می‌شوند و مدرسه و به‌دنبال آن، عقل‌گرایی و ریش‌سفیدگری را، دنیای محدود و اخته‌ای برای جریان سیال ذهن امیر می‌دانند. این ماجرا، بیش از هر معنایی، یادآور این بیت از حافظ است: «مباحثی که در آن مجلس جنون می‌رفت/ ورای مدرسه و قال و قیل مسئله بود»

 

منطق داستان، امیر را راهی اتاق آهنی می‌کند، که بالاتر از سطح دیگر اتاق‌های باغ است. اتاقی که وجودش در مرحله‌ی خلق شخصیت امیر، که پایش روی زمین بازی دیگران لنگ می‌زند و هربار هواییِ خیالی جدید می‌شود، یکی از بهترین ایده‌های طراحی به‌نظر می‌رسد. اتاق آهنی، با همه‌ی هواپیماهای آویزان از سقفش و با بازتاب‌ رنگارنگی که از نور منتشر می‌کند، به خیال‌کده‌ای شیرین تبدیل می‌شود و بدون هرگونه حد و سقف و ظرفیتی، زمین و آسمان امیر را به‌هم می‌رساند. به خاصیت‌های این اتاق، اشراف آن به محیط باغ را هم اضافه کنید. اشرافی که امیر را، از ورود و خروج مینی‌بوس و رفت‌وآمد شیرین، دختر عباس‌آقا، مطلع می‌کند امیر، با یکی از خرت‌وپرت‌های درهمش، که دوربین شکاری دوچشمی‌ست، هر مسئله‌ی مربوط به شیرین را رصد می‌کند و گاهی این تعقیب وگریز، و درمانده‌گی درونی‌اش، به‌قدری حاد می‌شود که خیال وصال شیرین، در شمایل شیرینِ خیالی ظاهر می‌شود. در این‌جا، شیرین خیالی، درست به‌اندازه‌ی دختر عباس‌آقا، نمود عینی دارد و به‌‌اندازه‌ی همه‌ی شخصیت‌های واقعی باغ و سریال، دارای اندازه و مختصات فردی است، و با طراحی لباس ویژه وثابتش، همان‌قدر زنده است و باورپذیر، که شخصیت‌های واقعی آن ‌گونه‌اند.

 

+ محمدحسین گودرزی

منبع: آرت‌تاکس

 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۹ ، ۱۵:۰۸
لیلی


بابیلون برلین (Babylon Berlin) که انگار پرخرج‌ترین سریال تاریخ تلویزیون آلمان (و شاید پرخرج‌ترین سریال غیرانگلیسی‌زبان) هست و نتفلیکس آن را پخش کرده است یکی از جذاب‌ترین سریال‌هایی است که امسال تماشایشان کرده‌ام. تا حالا دو فصل کاملا پیوسته از این سریال در شانزده قسمت ساخته و پخش شده است (سال 2017). قصه‎‌ی سریال در برلین درگیر آشوبِ 1929 اتفاق می‌افتد،‌ در آخرین سال‌های جمهوری وایمار (1918-1933)،‌ پیش از به قدرت رسیدن نازی‌ها و هیتلر،‌ ده سال پیش از جنگ جهانی دوم (1939-1945)،‌ درگیر بین کمونیست‌ها و فاشیست‌ها و روس‌های طرفدار استالین و تروتسکی و... و اوج بحران اقتصادی و سیاسی. همه‌ی این‌ها بسترِ شکل‌گیری قصه‌ی کارآگاهی/جاسوسی جذاب سریال است: ملغمه‌ای از آشوب،‌ فقر،‌ خطر،‌ ناامنی،‌ کلوپ‌های شبانه،‌ درگیری پلیس امنیت و اخلاق با کلوپ‌های شبانه و ...،‌ کارخانه‌های بزرگِ تعطیل‌شده،‌ جمعیتی که در همه‌ی خیابان‌ها به وفور یافت می‌شود و هیچ نقشی ایفا نمی‌کند،‌ نه حتا ناظر. مثل اشیایی که فقط در صحنه حضور دارند بدون کوچک‌ترین تاثیری برای وقایع و اتفاقات (چه قصه‌ی آشنایی).

فضای سریال به شدت تیره و تار و افسرده (شبیه فیلم‌های آخرالزمانی) ولی جذاب است. موسیقی جذاب و کاملا منطبق  بر و اصلا بخشی از قصه هست. داستانِ کارآگاه جوانِ‌ کلنی،‌ گرئون راث،‌ سرباز سابقِ‌ جنگ اول و درگیر اعتیاد و عشقی ممنوع که برای پیگیری یک پرونده‌ی فیلم‌های مستهجن،‌ برای همکاری با پلیس امنیت و اخلاق به برلین می‌آید و پرونده از لایه‌ای به لایه‌ی دیگر منتقل و پیچچیده و پیچیده‌تر می‌شود. شارلوت ریتر،‌ دختر فقیری که زندگی خود و خانواده‌اش را از کارهای پاره‌وقتِ گاه‌گاهی به عنوان منشی در اداره‌ی پلیس و همچنین در کلوپ شبانه می‌گذراند و رویایش اولین کارآگاه پلیس زن شدن است.

 

* فروغ فرخ‌زاد

 

* تماشای این سریال به شدت پیشنهاد می‌شود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۷ ، ۱۲:۴۵
لیلی
Some days ... the whole world seems upside down. And then somehow, improbably, and when you least expect it, the world rights itself again. 

+ Grey's Anatomy - S4E10


۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۷ ، ۰۸:۰۰
لیلی

من همونی‌ام که تا چند سال پیش به شدت در مقابل سریال دیدن مقاومت می‌کردم و مثلا سالی، دو سالی، سدهای مقاومتم می‌شکست و سریالی می‌دیدم. تا جایی که حضورذهن دارم فرندز، لاست، پریزون برک و 24 اون سدشکن‌ها بودند قبل از این‌که مقاومتِ من بشکنه و موج سریال‌بینی یواش یواش از راه برسه و الان در شرایطی باشم که هم‌زمان ده سریال خارجی رو تماشا می‌کنم (در کنار سریال‌های ایرانی در حال پخش در شبکه‌ی نمایش خانوادگی که تماشای اون‌ها بیشتر شده یک سنت دورهمی خانوادگی).

با خودم قرار گذاشتم که در مورد سریال‌ها بعد از پایانشون یا پایان یک فصل صحبت کنم، مگر این‌که نتوانم در مقابلِ نوشتن در موردشون مقاومت کنم. (این پست پر شده از کلمه‌ی «مقاومت»!)

آخرین سریالی که تمام کردم و تماشای اون رو توصیه می‌کنم و احتمالا همه‌ی سریال‌بین‌ها تماشاش کردند، مینی‌سریال بیگ لیتل لایز هست محصول سال 2017 شبکه HBO هست که فصل دومش هم در حال ساخته. سریال هفت قسمت هست و پیش از تعطیلاتِ هفته‌ی قبل، در عرض دو شب (روز کاری) تمومش کردم. امروز که به یکی توصیه‌ش کردم و پرسید: جنائیه؟ مجبور شدم چند جمله‌ای در موردش توضیح بدم و متوجه شدم که مدلِ ساختار سریال شبیه رمانی که به شدت دوستش دارم «خدای چیزهای کوچک» هست (البته قیاس مع‌الفارغ). از اون‌ها که در شروع قصه می‌دونی فاجعه‌ای اتفاق افتاده، بدون این‌که دقیقا ماهیتش رو بدونی و همان‌طور که قصه پیش می‌ره، مثل کنار زدنِ لایه‌های پیاز به مرکز ماجرا نزدیک می‌شی؛ به ماهیت فاجعه و دلایلش. البته، قصد ندارم فاجعه و قصه‌ی خدای چیزهای کوچک رو با دروغ‌های بزرگ کوچک مقایسه کنم. می‌تونم بگم ساختار این سریال شکلِ خیلی ساده‌تر ساختارِ اون رمان هست.

همین دیگه، مدت‌هاست که در مورد فیلم یا کتاب ننوشتم و نمی‌تونم بیشتر از این حرف‌های کلی چیزی بنویسم! فقط این‌که اگر ندیدیش، ببینیدش.


پ. ن.: آرزو می‌کنم بی‌حوصله و شلخته‌نویسیم زودتر درمان بشه.


بعدانوشت:


اون ده تای دیگه:

  • 1.     11.22.63
  • 2.     13 Reason Why
  • سیزن اول
  • 3.     Babylon Berlin
  • سیزن دوم
  • 4.     Friends
  • تکرار واقعا نمی‌دونم چندم! سیزن دوم. و چون حتا به چشم سریال نگاهش نمی‌کنم و نگاهم بهش جور دیگه‌ایه، مثل تجدید دیدار با دوستان قدیمی، جزو اون ده تا هم نیست!
  • 5.     Grey’s Anatomy
  • سیزن سوم. واقعا جاذبه‌ی سیزن دوم یک چیز دیگه بود!
  • 6.     Poldark
  • سیزن دوم
  • 7.     Strike (C. B. Strike )
  • سیزن اول
  • 8.     Suits
  • سیزن اول
  • 9.     The Big Band Theory
  • سیزن سوم
  • 10. The Crown
  • سیزن اول
  • 11. Westworld


۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۴۷
لیلی
در آخرین ساعتِ بیست‌وپنجمین روز سال نودوهفت، بالاخره توانستم لپ‌تاپم را باز کنم. چقدر لپ‌تاپ خودِ آدم، جای خودِ آدم، خانه‌ی خودِ آدم، عزیز و دوست‌داشتنی‌ست.

از اولین روزهای سال دوست داشتم در مورد خیلی چیزها بنویسم. ولی وقتی که لپ‌تاپم در دسترس نباشد، عملا حتا نوشتنم هم نمی‌آید. با این لپ‌تاپِ قدیمی که چشم‌بسته هم نقطه به نقطه‌ی کیبوردش را حفظِ حفظم، با این یارِ دوست‌داشتنی که چه چیزها که ننوشته‌ام، جور دیگری دوستم. عملا شرطِ لازمم هست برای نوشتن. یکی از چیزهایی که قرار بود در موردش بنویسم، سریال‌هایی بود که در حالِ تماشایشان هستم. خب، خیلی چیزها وقتی در لحظه نوشته نشوند، کلا هیچ‌وقت دیگری نوشته نمی‌شوند. پس بگذارید خیلی کوتاه در موردشان بنویسم و از حالا به بعد، اگر چیزی پیش آمد، همان وقت بنویسم.

در حال تماشای این سریال‌ها هستم:

The Big Bang Theory که البته تا حالا که بعد از سه چهار ماه ناخنک‎زن‌طور پیش آمده‌ام و به ابتدای سیزن سوم رسیده‌ام، نتوانسته با فرندز عزیز رقابت کند. ولی خب، جای خودش را پیدا کرده است برای دقایقی حال خوب کردن. کوتاه هم هست و مناسب برای همین منظور. بعد از فرندز، برای دقایقی خندیدن و خوب بودن، توصیه می‌شود. البته این‌جا هم آدم‌های خاص خودش را دارد. شخصیت محبوبِ من در این سریال، راج هست! که البته، این کجا و محبوب‌های فرندز کجا. البته باید به این‌ها هم فرصت داد. مقایسه‌ بعد از دو سیزن‌وخرده‌ای در مقابل ده سیزن منصفانه نیست.

Grey’s Anatomy، این یکی را اما به سرعت به ابتدای سیزن سوم رسانده‌ام. دوستش دارم. برای من که سال‌ها قبل سریال پرستاران (با عنوان اصلی All Saints) را که از شبکه اول پخش می‌شد دوست داشتم، این یکی خیلی جذاب‌تر و دیدنی‌تر است و البته لازم نیست برای فهمیدن داستانِ واقعی به هوش و احساست مراجعه کنی و تازه بعدترها بفهمی که علی‌رغم تمامِ تلاشت برای کشف، چه داستان‌های کاملا متفاوتی را از تلویزیون تماشا کرده‌ای! پخش گریز آناتومی از سال 2005 شروع شده و تا همین حالا هم ادامه دارد (در سیزن چهاردهم). فعلا تصمیم دارم پنج سیزن اولش را حتما ببینم. تا بعد چه پیش آید.

Twin Peaks، برای شروعِ تماشای این یکی خیلی هیجان داشتم و بالاخره بعد از تعطیلات نوروز شروعش کردم. در واقع عمده‌ی هیجان من برای سیزن سوم این سریالِ دیوید لینچ هست که سال 2017 پخش شد. فعلا ابتدای سیزن دوم هستم که سال 1991 پخش شده است. بعد از اتمام این فصل، یک فیلم سینمایی هم دارد و بعد سیزن سوم، بعد از 25 سال فاصله.

Babylon Berlin، انتهای سیزن اول این سریال آلمانی سال 2017 هستم. فضا، از آن فضاهاست که تماشا و خواندن درباره‌اش را دوست دارم. در مورد برلین، ده سال پیش از جنگ‌جهانی دوم. برلینِ درگیر آشوب و کمونیست‌ها و در حال زایش نازیسم و درگیری بین روس‌های طرفدار استالین و تروتسکی و...


اگر پیش آمد در موردشان بیشتر خواهم نوشت.


۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۴۴
لیلی

نشده بود، اگر بوده، یادم نیست که سریالی از همان اول، این‎طور میخکوب و مجذوبم کرده باشد؛ شد و کرد. نه از همان قسمت اول، که از همان اولین دقیقه‎ها، قبل از تیتراژ. انگار از مدت‎ها قبل می‎دانستم که این سریال برای من لحظاتِ لذت‎بخشی خواهد داشت. تماشایش را همان‎وقت‎ها گذاشته بودم، شاید برای روز مبادا. روز مبادا که نبود، ولی بعد از تماشای اولین قسمتِ بیگ‎بنگ تئوری، همین‎جوری، یکهویی، رفتم سراغِ این یکی. فاکتورهای زیادی جمع شدند تا این‎قدر این شروع را دوست داشته باشم؛ ماهیت پشتِ صحنه‎ی خبر بودنش (که همیشه جزو موضوعاتِ موردعلاقه‎ام برای تماشا بوده و هست)، فیلمِ آرون سورکین بودنش (با آن شیوه‎ی خاصِ نوشتن و هوش و نبوغی که به وضوح از نوشته و آدمهای خلق‎کرده‎اش بیرون می‏‌زند)، سیاسی بودنِ قصه، قصه‎های شخصی پررنگ و شخصیت‎های جذاب و... آن سخنرانیِ کوبنده‎ی ویل مکاووی (جف دنیلز) قبل از تیتراژ (که شاید در یک پستِ دیگر آوردمش) در یک گردهمایی میهن‎پرستانه، در مورد این‎که چرا آمریکا بهترین کشور دنیا نیست، ولی می‎توانست، می‎تواند باشد و... به هر حال همه‎ی این‎ها باعث شدند که تا این اندازه مجذوبش شوم و سیزن اول را توی شلوغی‎های این دو روز تماشا کنم. نه به درخشندگی اولین قسمت، ولی ادامه‎ی این سریال HBO در این فصل هم، بسیار خوب بود. تماشایش به شدت توصیه می‎شود: اتاق خبر (The Newsroom). باز هم خواهم نوشت.


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۶ ، ۰۰:۵۲
لیلی

بعد باید کلی بنویسم در مورد حس‎هایم... خیلی چیزها در مورد جستجوی پروست؛ پرِ حرفم در موردش. بعد باید بنویسم از سیزن هفتم گیم‎ آو ترونز که چقدر بد بود! بعد باید آن مطلبی را که قرار بود وسط‎های این سیزن در مورد جیمی لنیستر بنویسم، بنویسم یک روزی. بعد باید در مورد شهرزاد بنویسم که این فصلش چقدر ناامیدکننده است و چقدر غیرقابل‎تحمل حتا! بعدتر... باید از خیلی چیزهای دیگر بنویسم، اما، آن حرف‎های اصلی نانوشته خواهند ماند... در مورد تمامِ اتفاقاتِ این روزها و هفته‎ها و ماه‎ها... از تمامِ دردهای مشترک جمعی‎مان... از تمامِ حرف‎ها... اندوه‎ها... خیلی چیزها... خیلی چیزها...

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۴۳
لیلی




P.S. I've said that "Listen", too! Probably, I hear, too! :D
Who knows that "Listen"?


۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۵۰
لیلی

Joey: Hey, Phoebe, I asked you, and you said it was okay.

Phoebe: Well, maybe now it’s not okay.

Joey: Okay. Well, maybe now I’m not okay with it not being okay.

Phoebe: Okay.

 

+ Friends


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۰۸
لیلی

روزگار سختی با شما خواهم داشت...

 



۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۴۶
لیلی

اندک اندک جمع مستان می‎رسند...


+ مولانا، در حاشیهی وضعیت سفید

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۴۰
لیلی

فقط جهت اطلاع؛ بازپخش سریال وضعیت سفید از شبکه آیفیلم، از دیشب شروع شده. هر شب ساعت 9. فکر می‎کنم غیر از پنج‎شنبه‌ها. تکرارش هم حدود ساعت 1 بعدازظهر هست. من همین تکرارِ قسمتِ اولش را توی چرخیدن توی کانال‎ها کشف کردم.

+ این سریال، به نظر من، بهترین سریال ایرانی‎‎ِست که تا به حال ساخته و پخش شده. اگر قبلا تماشایش نکرده‎اید، تماشای این بارش را از دست ندهید. جاهایی شگفت‎زده‎تان خواهد کرد. امیدوارم این بار کامل بازپخش شود.




۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۳۹
لیلی

You know it. You just don’t know you know it.

 

+ Friends


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۵۷
لیلی

So no one told you life was gonna be this way

Your job's a joke, you're broke, your love life's D.O.A.

It's like you're always stuck in second gear

When it hasn't been your day, your week, your month, or even your year, but

I'll be there for you

(When the rain starts to pour)

I'll be there for you

(Like I've been there before)

I'll be there for you

('Cause you're there for me too)

 

+ I'll be there for you - Friends

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۵ ، ۲۲:۴۴
لیلی

توماس اشنوز، یکی از نویسنده‎های برکینگ بد می‎گوید مایکل اسلوویس، فیلمبردار/کارگردان نابغه‎مان در روز پایانی به همه‎مان هدیه‎هایی داد با نقلقول معروفی از دکتر زئوس که به‎شان چسبانده بود: «غمگین نباش که تمام شد، خوشحال باش که اتفاق افتاد.» (+)

و من امروز، مدام این جمله را تکرار می‎کردم. جمله‎ی قشنگی‎ست و دلنشین، قابل تعمیم به خیلی موقعیت‎ها و اتفاقات زندگی‎مان. روی یک تکه کاغذ نوشتمش و دادمش به الف. می‎توانستم همان وقت توی تلگرام برای او بفرستمش. ولی ترجیحم این بود که روی کاغذ بنویسم تا نگه‎ش دارد، شاید که هر از چند گاهی چشمش به آن بیفتد، به‎جای این‎که در انبوه پیغام‎های تلگرام گم شود و محو (هی قرار است درباره‎ی آفاتِ تلگرام و این شبکه‎های سریع و سهل‎الوصول و کنسروطورِ اجتماعی بنویسم و هی جور نمی‎شود). و بعد یک صدایی سعی می‎کرد خودش را به گوشم برساند. هی سعی می‎کرد خودش را عرضه کند. نمی‎شد، گیر کرده بود وسطِ همه‎ی شلوغی‎های امروز. بعد وقتی که شروع کردم به نقل کردن جمله توی فایل Word، خودش را یک‎جورهایی، کم و زیاد بالا کشید: غمگین نباش که تمام شد، خوش‎حال باش که «بالاخره» تمام شد، و بیشتر از این طول نکشید. این یکی هم قابل تعمیم هست به خیلی موقعیت‎ها و اتفاقات و رابطه‎های زندگی‎مان. شاید خیلی بیشتر از اولی. گاهی پایان خیلی بهتر از امتدادِ... اصلا فرهادی جمله‎ی گویایی را در درباره‎ی الی‎اش گنجانده بود: یک پایان تلخ، بهتر از یک تلخی بی‎پایان هست.

پ. ن.: عید مبارک.

پ. ن. 2: درباره‎ی برکینگ بد خواهم نوشت. تا به سرنوشت همه‎ی فیلمهایی که توی یک سال اخیر تماشا کرده بودم و قرار بود در موردشان بنویسم، دچار نشده. و به سرنوشت ترو دتکتیو.

پ. ن. 3: هزار سال بود که پی‎نوشت نگذاشته بودم!

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۴۵
لیلی

1

تابستان آخرین نفس‎های گرمش را می‎کشد و آخرین زورش را می‎زند. فصل فراغت... فصل مهربان و دوستداشتنیِ من... فصلی مثلِ رمان‎های جین آستین...

دقت کرده‎اید نقش آلارم را ایفا می‎کنم؟ حواستان باشد این تمام شد، آن تمام شد، این دارد می‎گذرد... و فلان:دی.

2

هزار ساله که کتاب‎فروشی نرفته‎ام. از آن کتاب‎فروشی‎های با دل سیر... از آن سِیر کردن‎های لذت‎بخش بین قفسه‎های کتاب‎ها... هزار ساله که از بوی انبوهِ کتاب‎های نو و دست‎نخورده دور بوده‎ام... به همین زودی‎ها باید سری به یکی از آن کتاب‎فروشی‎های دوست‎داشتنی‎ام بزنم.

3

بعد مثلا قرار بود کلی چیز بنویسم در مورد آدم‎های گیم آو ترونز! همه‎ی حرف‎ها و دل‎نوشتههای نوشته‎نشده، رفتند و محو شدند، متولد نشده... مثلا در مورد مهر جیمی لنیستر به برین و مردِ دوست‎داشتنی‎ای که با برین بودن او را به آن تبدیل می‎کند، انگار کاملا بی‎ربط به جیمی لنیسترِ سرسی، در مورد جان اسنو؛ پسرکِ ترسوی پر از ترس و تردیدِ بی‎عملی که عشق و مرگِ یک دختر وحشی، از او مردی ساخت، قهرمانی ساخت که دیدیم، از... از خیلی چیزها... خیلی آدم‎ها...

4

به عقیده‎ی رادفورد، او رفت چون دنبالِ کسی می‎گشت، یا چون می‎خواست کسی پیدایش کند. (بلو ملودی؛ دی. جی. سلینجر)

5

آقای محمدحسن معجونی، آخر یک قسمتی از اون سریالی که رامبد جوان ساخته بود، می‎گفت ماها (زمینی‎ها)، عادت عجیبی داریم که به جای لحظه، از خاطره‎ی آن لحظه لذت می‎بریم. بله. همینطور است... چقدر تلخ که این‎طور است.

6

و من همیشه دیر رسیدم

شاید

هربار با قطار قبلی

باید می‌آمدم

(حسین منزوی)

7

شاید هیچ‎ کسی را نتوان یافت که، با همه‎ی پارسایی، روزی بر اثر پیچیدگی شرایط انسانی ناگزیر از همراهی با گناهی نشود که بیش از همه طردش می‎کند ـ البته بی‎آن‎که بتواند به‎طور کامل واقعیت‎های ویژه‎ای را که گناه در پس آن‎ها پنهان شده‎است تا بتواند به او نزدیک شود و رنجش دهد، باز بشناسد. (جستجو پروست)

8

سرزنشت نمی‎کنم. انتخاب این‎که عاشق کی باشیم، دست ما نیست. (آقای جیمی لنیستر فرمودن، همین الان، وقتی نشسته‎ام و خواهرم گیم آف ترونز تماشا می‎کند... و من توی پرانتز اضافه می‎کنم: و عاشق کی نباشیم...)

راستی متوجه شده بودید که هنرپیشهی داریو ناهارایس بعد از سیزن سوم عوض شد؟ یعنی آن داریو ناهاریسی که ما می‎شناسیم، همانی نیست که از اول بود!

9

فاینالی برکینگ بد را تمام کردم!

10

برای درباره‎ی الی دو بار و برای جدایی سه بار سینما رفته بودم، اما هنوز نرفته‎ام فروشنده را تماشا کنم. هی وقت نمی‎شود، هی جور نمی‎شود.

این‎که فروشنده فیلم تحسین‎شده‎ی تحسین‎شده‎ترین کارگردانِ ماست، این‎که فیلم‎های فرهادی، همیشه شگفت‎زده‎ات می‎کنند، این‎که فیلم‎هایش برای تو چاره‎ای به‎جز دوست‎داشتن‎شان باقی نمی‎گذارند، این‎که این فیلم دو جایزه‎ی ارزشمند از معتبرترین جشنواره‎ی هنری سینمای جهان گرفته، این‎که حواشی کن و حواشی پیش‎آمده در مورد موضوع و... خواه ناخواه به عطش و کنجکاوی تماشاگران ایرانی برای تماشای این فیلم دامن زده و می‎زند درست، ولی شک نکنید که یکی از دلایل این استقبال، ترکیب قباد و شهرزاد است توی این فیلم، به دور از اغیار!

11

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟ (سعدی)

 

* بهرام حمیدیان

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۵۶
لیلی

والت: من کل قضیه رو بهشون توضیح می‎دم.

گریچن: پس حالا که بحث توضیح دادن شد، به منم توضیح بده.

والت: من توضیحی به تو بدهکار نیستم. من به تو یک عذرخواهی بدهکار بودم که ازت عذرخواهی هم کردم. من خیلی متاسفم گریچن. پس تا الان دو بار ازت عذرخواهی کردم. من واقعا متاسفم. اینم سومین عذرخواهی.

 

برکینگ بد سیزن دو اپیزود شش

*

خیلی عجیبه که یکی در پایان سیزن سوم برکینگ بد، هنوز دوستش نداشته باشه؟

با برکینگ بد، در وضعیت So So به سر می‎برم. مدارا می‎کنیم با هم! اگر در دو سیزن آینده تغییری در این وضعیت ایجاد شد، اعلام خواهم کرد!


* این‎قدر ورد زبانم شده در این جور مواقع که یادم نبود اشاره کنم؛ سیاووش قمیشی :)


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۵۶
لیلی

فکر کردم شاید تصویر امیلیا کلارک در من پیش از تو کمک کند که احساسم نسبت به دنریس تاگریان کمی، فقط کمی، بهتر شود... از آنی هم که بود بدتر شد! انگار واقعا اشکال از هنرپیشه هست نه دنریس تاگریان!



۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۵۴
لیلی

.

«رالف عزیز؛
همانطور که قول داده بودم سی فصل (صد و هفتاد صفحه) از اولین جلد داستان فانتزی‌ام را به‎پیوست تقدیم می‌کنم. نام این کتاب «بازی تاج و تخت» و قرار است در پایان تبدیل به اولین جلد یک تریلوژی با نام «آوازی از یخ و آتش» بشود. چنانکه می‌دانی من خطوط اصلی داستانهایم را هرگز پیش از نوشتن مشخص نمی‌کنم، چرا که اگر بدانم داستان قرار است به کدام سمت و سو برود لذت نوشتن را از دست خواهم داد. گرچه کم و بیش ایده‌هایی دربارهی کم و کیف دنیای داستان دارم و سرنوشت نهایی بعضی از شخصیتهای اصلی را نیز می‌دانم.»
از نامه‎ی "جورج ریموند ریچارد مارتین" به وکیل ادبی‌اش رالف ام. ویچینانزا که در تاریخ 7 دسامبر سال 1993 نوشته شده بود.


+ .


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۱۴
لیلی

جیمی لنیستر: سرزنشش نمی‎کنم. تو رو هم سرزنش نمی‎کنم. انتخاب اینکه عاشق کی باشیم، با خودمون نیست.

*

لیدی تایرل: یک ازدواج سلطنتی لازمه. مردم گرسنهی چیزهایی بیشتر از غذا هستند. تشنه‎ی مشغولیت فکر هستند. و اگر ما براشون فراهم نکنیم، خودشون دست به کار میشن. و معمولا مشغولیت‎های فکر اونها به اونجا ختم میشه که ما رو تیکه پاره بکنن. یک مراسم سلطنتی به مراتب ایمن‎تره.

*

جیمی لنیستر: از جنگیدن خسته شدم. اعلام آتش‎بس کنیم.

برین تارث: برای آتش‎بس باید اول اعتماد کرد.

جیمی لنیستر: من بهت اعتماد دارم.

*

تیریین لنیستر: بعضی وقتها فکر میکنیم که میخوایم یه چیزی رو بشنویم، ولی بعدش، وقتی‎که دیگه دیر شده، آرزو می‎کنیم که کاش توی شرایط دیگه‎ای اونها رو شنیده بودیم.

*

لرد بیلیش: هرج و مرج گودال نیست. هرج و مرج یک نردبانه. خیلیها سعی کردند ازش بالا برن و موفق نشدند و دیگه هیچوقت شانس دوبارهش رو هم پیدا نکردند. این سقوط اونها رو خرد کرد. بعضیها شانس اینکه از این نردبان بالا برن، نصیبشون شد، ولی این پیشنهاد رو رد کردند. اونها به مملکت چسبیدن، یا به خدایان، یا به عشق. همهشون وهم و خیالن. فقط نردبان واقعیه. تنها بالارفتن از نردبانه که اهمیت داره.

*

ـ به خاطر این که اون مسائل رو اونطوری که هست درک میکنه.

جان اسنو: و حالا تو میخوای اونو با من قسمت کنی؟ اون دانش عمیقی رو که از توی کلهی یک پرنده به دست آوردی؟

ـ مردم وقتی با هم کار میکنن که به نفعشون باشه. زمانی به هم وفادار هستن که به نفعشون باشه. وقتی عاشق هم میشن که به نفعشون باشه. و زمانی همدیگه رو میکشن که به نفعشون باشه. اون این مسئله رو میدونه، اما تو نمیدونی. برای همینه که تو هیچوقت نمیتونی باهاش بمونی.

*

مارجری تایرل: بعضی از زنها مردهای قدبلند رو دوست دارن. بعضی مردها قدکوتاه رو. بعضی مردهای پرمو رو دوست دارن. بعضیها مردهای کچل رو. مردهای مهربون، مردهای خشن، مردهای زشت، مردهای خوشگل، دخترهای خوشگل. بیشتر زنها نمیدونن چی دوست دارن تا زمانی که امتحانش کنن. و متاسفانه خیلی از ماها قبل از اینکه پیر بشیم و موهامون سفید بشه فرصت زیادی برای امتحان کردن نداریم.

ما زن‎ها موجودات پیچیدهای هستیم. و خوشحال کردن‎مون احتیاج به تمرین داره.

*

تیریین: تا کی قراره این داستانها ادامه داشته باشه؟

سرسی: تا وقتیکه به حساب همه‎ی دشمنامون برسیم.

تیریین: هر وقت که حساب یک دشمنون رو میرسیم دو تا دیگه برای خودمون به وجود مییاریم.

سرسی: پس فکر میکنم که این داستان خیلی طولانی میشه.

*

جان اسنو: من فکر میکنم داری یک اشتباه وحشتناک میکنی.

منس رایدر: داشتن این آزادی که بتونم اشتباه کنم، آرزوی همیشگیم بوده.

*

برین تارث: هیچ چیز سختتر از شکست توی محافظت از کسی که برات عزیزه نیست.

*

جان اسنو: شنیده بودم که بهتره دشمنات رو نزدیک خودت نگهداری.

استنیس باراتیون: هر کی این رو گفته دشمنای زیادی نداشته.

*

استنیس باراتیون: پدرم بهم میگفت وقتی حوصلهت سر میره یعنی استعدادهات زیاد نیستن.

*

لرد بیلیش: گذشته گذشته. آینده هست که ارزش صحبت کردن داره.

*

دنریس تارگرین: اگر تو تیریین لنیستر باشی، چرا برای تلافی کارهایی که خاندانت در حق خاندان من کرد، نکشمت؟

تیریین لنیستر: میخوای انتقام لنیسترها رو بگیری؟ روزی که به دنیا اومدم، مادرم جوآنا لنیستر رو کشتم. پدرم تایوین لنیستر رو هم با یک کمان به قلبش کشتم. من بهترین لنیسترکش کل زمانهام.

دنریس: پس به خاطر اینکه اعضای خانوادهی خودت رو کشتی، باید تو رو به خدمتم قبول کنم؟

تیریین: به خدمتت؟! علیاحضرت، ما تازه همین الان با هم آشنا شدیم. برای این که ببینم لیاقت خدمات من رو دارین یا نه، خیلی زوده!

*

استنیس باراتیون: اگه باید یکی رو بینشون انتخاب میکردی، کدوم رو انتخاب می‎کردی؟

شیرین: هیچ‌کدوم رو. همین انتخاب کردن‎هاست که همه‌چیز رو این‌قدر وحشتناک کرده.

استنیس: بعضی وقت‌ها آدم مجبوره انتخاب کنه. بعضی وقت‌ها دنیا مجبورش میکنه. اگه آدم خودش رو بشناسه و به خودش وفادار بمونه، دیگه در اصل یک گزینه رو انتخاب نمیکنه. باید سرنوشتش رو تکمیل کنه و تبدیل به چیزی بشه که باید بشه. هر چقدر هم که از انتخابش متنفر باشه.

*

تیریون: مغلطه‎ی چیزی که هست، با چیزی که باید باشه، آسونه. مخصوصا وقتی که اون چیز دقیقا باب میل خودت در اومده باشه.

*

دنریس: یک روز شهر بزرگ تو هم با خاک یکسان میشه.

پسر اشرافی میرین: با دستور شما؟

دنریس: اگه لازم باشه.

ـ و چند نفر برای انجام این کار کشته میشن؟

دنریس: اگه به اونجا برسه، حداقل در راه یک هدف خوب کشته شدن.

ـ این آدمها هم فکر میکنن که دارن برای یک هدف خوب کشته میشن.

دنریس: ولی به خاطر هدف یکی دیگه.

ـ پس هدف‌های شما صحیح و هدف‌های اون‌ها اشتباهن؟ اونا نمی‌تونن برای خودشون تصمیم بگیرن ولی شما باید براشون تصمیم بگیرین؟

تیریون: آفرین. خوب سخنرانی می‌کنی. ولی دلیل نمی‌شه که در اشتباه نباشی. با تجربه‌ی من، اکثر آدم‌هایی که خوب حرف می‌زنن به اندازه‎ی آدم‌های کندذهن در اشتباهن.

*

جیمی لنیستر: ما کسانی رو که عاشقشون هستیم انتخاب نمی‎کنیم. می‎دونی... یک جورایی... خب... خارج از کنترل ماست.

 

*

بالاخره سیزن پنجم را هم تمام کردم. کلی حرف دارم برای نوشتن. مخصوصا در مورد شخصیت‎های سریال.

موقعیت و حرف‎های تیریین توی صحنه‌ی دادگاه، اشک من را درآورد. در واقع اگر همه‎ی اتفاقات مهم سریال قبلا اسپویل نشده بود برای من (با شکست در برابر وسوسه‎ی تیترخوانی‎ها و...) شاید جاهای دیگری هم بود... ولی تا این‎جا، به غیر از شوک مرگ ند استارک توی سیزن اول (آن وقت زیاد کنجکاو اتفاقات و تیترها نبودم و در نتیجه چیزی از مرگ ند استارک نشنیده بودم و آمادگی ذهنی‎ای برای قصه‌ای که قهرمانان و شخصیت‌های محبوب یا مهم و اصلی‎اش را به راحتی آبِ خوردن می‎کشد، نداشتم)، این صحنه بود که متاثرم کرد.

خواهم نوشت، به زودی. مخصوصا در مورد شخصیت‎هایی که دوستشان دارم.

 

* امیرحسین منتظری‎فر


۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۹
لیلی