رویاهایى که تو را نیافته، جهان را ترک مىکنند...
شمس لنگرودی
هیچ انسانی آن اندازه خردمند نیست که در برههای از جوانی چیزهایی نگفته یا کارهایی نکرده باشد که در اواخرِ زندگی چنان ناخوشایند و مذموم به نظر نرسند که اگر قدرت داشت، به هر وسیلهای، آنها را از خاطرهها محو میکرد. اما این فرد نباید مطلقا پشیمان باشد، چون نمیتواند قطعا مطمئن باشد در این لحظه هم مرد خردمندی است، مگر اینکه از تمام بوتههای آزمایش فرسایندهای که انسان را به این مرحله میرساند، عبور کرده باشد.
پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون کند؟ - آلن دوباتن
* نام کتابی از دکتر شریعتی
توی جهان دیگه جای امنی نیست. هیچ کجا.
پ. ن.: فرانسه که حمام خون، ترکیه هم کودتا شد.
* رویا شاهحسینزاده
دلم یک اتفاق خیلی خوب میخواهد. یک اتفاقِ خیلی خوب، که این بدحالی را دگرگون کند. که آنقدر قَدَر باشد که این غمِ... را با خود بشوید و ببرد. هر چند نمیدانم کدامِ اتفاقِ خوب میتواند... هست اصلا اتفاقِ خوبی که بتواند؟
هیچ چیزی هست که بتواند اثر این دو هفته را پاک کند؟ نیست.
ماهِ بدی را پشت سر گذاشتیم. خیلی بد. ولی وقتی که خواستم عنوانِ پست را بنویسم «ماهِ بد»، دستم به نوشتن نرفت. همیشه امکانِ وقوعِ اتفاقاتِ بدتری هم هست...
خدا را شکر...
در فوریهی 1932 به زندگی من پا گذاشت و دیگر هرگز از آن جدا نشد. بیش از یکچهارم قرن، بیش از نههزار روزِ دردناک و ازهمگسیخته از آن هنگام گذشته است، روزهایی که رنج درونی و یا کار بیامید آنها را هرچه تهیتر میکرد، سالها و روزهایی که برخی از آنها پوچتر از برگهای پوسیدهی درختی خشک بود.
دوست بازیافته ـ فرد اولمن
* یاور مهدیپور
یکی از مظاهر خودآزاری و دگرآزاری (گفتنِ مازوخیسم و سادیسم دیگر برایش زیادیست!) این است که بعدازظهر ماهرمضان، پیشنهاد بدهی دورهمی Chef ببینید. البته وقتی جمع مختلط باشد، حق انتخاب زیادی باقی نمیماند ولی... آخر Chef؟ آن هم وقتیکه دستهجمعی سحری را هم خوشخوشک خورده باشید...
*
چند سال پیش هم، ماهیها عاشق میشوند را یک بعدازظهر ماهرمضانی دیده بودم... آن یکی که انگار بوی غذاها را هم پخش میکرد اطراف و اکناف!
ولی قبول دارید تماشای اینجور فیلمها، توی ماهرمضان، بیشتر میچسبد؟ مخصوصا وقتی که اواخرش باشد؟
انگار هیچوقت قرار نیست هیچچیزی آنطور که برایش برنامهریزی کردهای اتفاق بیفتد... به انجام برسد... پیش برود...
گاهی بهتر... خیلی بهتر... گاهی خیلی بدتر... ولی «آنطور نشدن»، انگار، قانونش است.
پ. ن.: خب وقتی پیغام خصوصی میگذارید و سوال میپرسید، من چطور جواب بدهم؟! هوم؟
در پس شادی و خنده شاید طبعی خشن، خشک و بیعاطفه باشد، اما در پس اندوه همواره اندوه است. رنج برخلاف لذت، نقابی به چهره ندارد.
از اعماق ـ اسکار وایلد
فقط گفتم: کار ما قضاوت نیست... درک کردن اما بحثی جداست... فضیلت اگر نباشد ظلم هم... احتمالا، نیست.
پ. ن.: قضاوت نکردن خیلی سخته. خیلی. همهی ما، در همهی لحظات، در حال قضاوت کردن دیگران، زمین و زمان... و خودمان هستیم. اما، تمرین میتوان کرد و قصد برای پرهیز...
هر چند، گاف میدهم... زیاد...
* سیدمهدی موسوی
حرف غرور و تعصب شد و یکهو دلم خواست بروم غرور و تعصب جو رایت را ببینم.
بعدانوشت: البته که بر وسوسههای بامدادی غلبه کردم و به جای غرور و تعصب، ترومبو را دیدم که حتما، در موردش خواهم نوشت.
در آستانهی شبهای قدر... صبوحا اینها همان جملاتی هستند که گفته بودم...
باز نشر پستی از سالِ قبل:
هر بار، به این خطابها که میرسم... آمدنِ بغض بیاختیار است...
یا عمادِ من لا عمادَ لَه، یا سندَ من لا سندَ لَه، یا ذُخرَ من لا ذُخرَ له، یا حرزَ من لا حرزَ له، یا غیاثَ من لا غیاثَ له، یا فخرَ من لا فخرَ لَه، یا عزَّ من لا عزَّ لَه، یا معینَ من لا معینَ لَه، یا انیسَ من لا انیسَ لَه، یا امانَ من لا امانَ لَه...
یا حبیبَ من لا حبیبَ لَه، یا طبیبِ من لا طبیبَ لَه، یا مُجیبَ من لا مُجیبَ لَه، یا شفیقَ من لا شفیقَ لَه، یا رفیقَ من لا رفیقَ لَه، یا مغیثَ من لا مغیثَ لَه، یا دلیلَ من لا دلیلَ لَه، یا انیسَ من لا انیسَ لَه، یا راحمَ من لا راحمَ لَه، یا صاحبَ من لا صاحبَ لَه...
بگذار دیگران، هر چه میخواهند بخوانندمان...
اى پشتیبانِ کسى که پشتیبان ندارد، اى پشتوانهی کسی که پشتوانهای ندارد، اى ذخیرهی کسی که ذخیرهای ندارد، اى پناهِ آنکه پناهى ندارد، اى فریادرسِ آنکس که فریادرسی ندارد، اى افتخار آن کسی که مایهی افتخارى ندارد، اى عزت کسی که عزتى ندارد، اى کمکرسانِ کسی که یاوری ندارد، اى همدم آنکسی که همدمى ندارد، اى امانبخش کسی که امانى ندارد...
اى دوستِ آنکه دوستى ندارد، اى طبیبِ آنکسی که طبیبى ندارد، اى اجابتکنندهی آنکه پاسخدهندهای ندارد، اى یار شفیقِ آنکسی که شفیقی ندارد، اى رفیق کسی که رفیقی ندارد، اى فریادرس آنکس که فریادرسى ندارد، اى راهنماى آنکه راهنمایى ندارد، اى مونس کسی که مونسى ندارد، اى رحمکننده به آنکسی که رحمکنندهاى ندارد، اى یار ملازمِ آنکه یار و ملازمی ندارد...
یار باماست... چه حاجت که زیادت طلبیم...
دولتِ صحبتِ آن مونس جان... ما را بس...*
* البته که حافظ
یکی از شبهای تعطیلِ این ماه که میخواستم قبل از سحر فقط وقت بگذرد، بدون اینکه کار جدی و نیازمند فکری انجام دهم، نشستم و بیشتر از سر کنجکاوی، از میان فیلمهای هاردِآقایهمکاربههمراهآورده، غرور و تعصب و زامبیها را دیدم!
تجربهی واقعا هولناکی بود! واقعا! اکیدا توصیه میکنم به ندیدنِ بلایی که «زامبیها» سر غرور و تعصب آوردهاند، اگر مثل من این قصه را دوست دارید.
*
بین تمام سلاحهای دنیا، حالا میدونم که عشق خطرناکترین سلاحه. چون زخمی
جاودانه بر من گذاشت. من کی تا این حد اسیر طلسم شما شدم، خانم بنت؟ نمیدونم کدوم
ساعت و مکان، یا کدوم حرف و نگاه باعث و بانیش بوده. قبل از این که بفهمم، درگیرش
شده بودم. (آقای دارسیِ زامبیکش!)
گفتم این وقتِ سحری، شما را سفارش کنم به امتحان کردنِ سس نعناع و سرکه، که حقیقتا چیز خوبیست. هر چند که شاید وقتی چشمتان به عنوانِ این ترکیب بیفتد، روی قفسهی سسهای هایپر، اصلا وسوسهتان نکند.
مدت زیادی گذشته از آخرین باری که داستانِ کوتاهی خواندم که دوستش داشته
باشم. تازه میخواستم به این قطعیت برسم که از داستانهای سلینجر، فقط آنها را که
مربوط به خانوادهی گلس هستند دوست دارم، که چند روز پیش، توی یکی از کتابخوانیهای
توی مسیرم، با این داستانِ کوتاه شانزده هفده صفحهای سلینجر مواجه شدم: برادران
واریونی.
خیلی دوستش داشتم. البته این داستان مربوط به اولین سالهای نویسندگی او (1943) است و قطعا خامیهایی دارد. حرف فقط سر دوست داشتنش هست و به دل نشستن. یکی هست توی این قصه که من را به یادِ کسی میاندازد... شاید شما را هم.
***
برای من و احتمالا هزاران نفرِ دیگر، قصهی برادرانِ بینظیرِ واریونی یکی از غمبارترین و تمامنشدنیترین حکایتهای این قرن است.
*
او بلندقدترین، لاغرترین و افسردهترین پسری بود که در زندگیام دیده بودم. هوشش محشر بود. چشمهای قهوهای براقی داشت و فقط دوتا پیراهن تن میکرد. کاملا غمگین بود و من علتش را نمیدانستم.
اگر برای آمدن پای تخته و جاندادن برایش داوطلب میخواست، حتما برندهی بورسیهی تحصیلی میشدم.
*
از نظرِ واحد آگاهیهای قلبی، سانی واریونی خوشقیافه، دلچسب، دورو و بیحوصله بود. نوازندهی خارقالعادهی پیانو بود. انگشتانش بینظیر بودند؛ به نظرم بهترین انگشتهای 1926. انگشتانش به نظرم کلیدها را چنان ماهرانه مینواختند که انگار چیز تازهای قرار بود از پیانو بیرون بیاید.
....
البته خودش هم به خوبی از مهارتهایش باخبر بود. چنان از بدوِ تولد خودپسند بود که فروتن به نظر میآمد. سانی هیچوقت ازت نمیپرسید از موسیقیاش خوشت آمده یا نه. کاملا مطمئن بود که خوشتان میآید.
*
بعد یکهو حس وحشتناک و بیردخوری آمد سراغم. ورقهایم را گذاشتم زمین و رفتم رو سکو ایستادم و سیگاری گیراندم. سانی هم آمد و سیگاری ازم گرفت. بیخیال بالاسرم ایستاد، قاطع و هراسآور. رفتارش چنان استادانه بود که حتا نمیتوانست روی سکو و بینِ واگنها بالاسرت بایستد بیاینکه استاد و رهبرِ بیرقیبِ سکو قلمداد شود.
*
گفتم: «اشتباه میکنی. پاک داری اشتباه میکنی. جو دمغ نیست. جو فقط واسه خاطرِ فکر و خیالاش تنهاست. کلی از اون فکرا تو سرش جولون میدن. تو هیچکدومشونو نداری. فقط تویی که دمغی سانی.»
سانی گفت: «تو که حتما بدجوری فکر و خیال تو سر داری. داری وقتتو تلف میکنی. میشه نظرت رو به یه چیزی تو مایههای خودم جلب کنم؟»
گفتم: «ازت متنفرم. تمومِ عمرم سعیمو میکنم که از موسیقیت متنفر باشم.»
کیف دستیام را از دستم گرفت، درش را باز کرد و سیگارم را درآورد. گفت: «غیرممکنه.»
*
لبخندی روی لبهای جو نشست. همیشه لبخندزنِ خوبی بود.
*
از پروفسور ورهیز خواستم وقتی جو همراه من و بابا میآید تا ایستگاه قطار، برود دیدنِ سانی. خودم از پسِ دیدنش برنمیآمدم. تحملِ آن چشمهای سردِ بیحوصله را نداشتم که هر شگردِ ناچیزم را پیشبینی میکردند.
*
حالا دیگر من حساسیتم را شاید جایی میان سیطرهی زندگیِ معمولِ منطقیِ سرخوشانه جا گذاشتهام. تا مدتها پس از مرگِ جو واریونی هنوز از حضور در جاهایی که جاز نواخته میشد خودداری میکردم. بعد یکهو داگلاس اسمیت را در کالجِ معلمها دیدم، عاشقش شدم و باهاش رفتم رقص. و وقتی ارکستر یکی از آهنگهای برادران واریونی را نواخت، با حسی خائنانه دریافتم میتوانم برای قرار ملاقاتهای عاشقانه و تجربهی سرخوشیِ تازهام با نوستالژیبازیهای آینده، از شعرها و موسیقیِ واریونیها استفاده کنم. حسابی جوان بودم و حسابی عاشقِ داگلاس. چیزِ نهچندان نبوغآمیزی در داگلاس وجود داشت ـ دستانش آمادهی آماده بود تا مرا در برگیرد. بهگمانم هرگاه بانویی بخواهد به یادِ عالیجنابی چکامهای از جاودانگیِ عاشق بسراید، برای هر چه تاثیرگذارتر کردنش باید به یاد بیاورد حضرتش چهگونه صورتِ او را میان دستانش میگرفته و چهگونه دستکم با کنجکاویِ مودبانه آن را میکاویده. جو همیشه چنان گرفتارِ کشتیهای غرقشده، چنان بیمیل و چنان اسیرِ نبوغِ سیریناپذیرش بود که یا میل نداشت یا اصلا فرصتش را، که اگر نه صورتم، دستکم عشقم را بکاود. در نتیجه، قلبِ کمظرفیتم زنگِ یارِ دیرین را از یاد برد و طنینِ تازه را جانشینش کرد.
* نیکی فیروزکوهی
خبرِ جان باختنِ دستهجمعی سربازهای تازه فارغشده از دورهی سختِ آموزشی، خیلی دردناک بود... خیلی... مخصوصا وقتیکه به حجمِ آنهمه امید و آرزویی که همراهشان تمام شد فکر کنیم و به ناامیدی آن همه چشم و قلبِ منتظر مخصوصا از نوعِ مادرانهاش... مثل همهی مرگهای ناگهانی، مخصوصا وقتی که عاملی بیرونی و خارج از اختیارِ شخص باعثش باشد... مخصوصا وقتیکه بیمسئولیتی یا بیمبالاتی دیگران مسببش باشد... مخصوصا وقتی که آدمهای مسئول عکسالعملی را که ما انتظارش را داریم نشان ندهند (ما انتظار هاراکیری* نداریم ولی...) مخصوصا وقتی که بعضیهاشان اصلا عکسالعملی نشان ندهند...
ولی...
از آن میترسم که این حادثه که عکسها و اخبار و متننوشتههای تسلیت و ابرازتاسفهایش پر شده در شبکههای اجتماعیمان، چند روز دیگر، دستمایهی شوخیهایمان شود همانجا...
از ما بعید نیست... این همان کاریست که با همهی فجایع گذشته کردیم... از ما واقعا دور نیست.
میترسم از چیزی که هستیم...