سربازی سرِ بازی...
خبرِ جان باختنِ دستهجمعی سربازهای تازه فارغشده از دورهی سختِ آموزشی، خیلی دردناک بود... خیلی... مخصوصا وقتیکه به حجمِ آنهمه امید و آرزویی که همراهشان تمام شد فکر کنیم و به ناامیدی آن همه چشم و قلبِ منتظر مخصوصا از نوعِ مادرانهاش... مثل همهی مرگهای ناگهانی، مخصوصا وقتی که عاملی بیرونی و خارج از اختیارِ شخص باعثش باشد... مخصوصا وقتیکه بیمسئولیتی یا بیمبالاتی دیگران مسببش باشد... مخصوصا وقتی که آدمهای مسئول عکسالعملی را که ما انتظارش را داریم نشان ندهند (ما انتظار هاراکیری* نداریم ولی...) مخصوصا وقتی که بعضیهاشان اصلا عکسالعملی نشان ندهند...
ولی...
از آن میترسم که این حادثه که عکسها و اخبار و متننوشتههای تسلیت و ابرازتاسفهایش پر شده در شبکههای اجتماعیمان، چند روز دیگر، دستمایهی شوخیهایمان شود همانجا...
از ما بعید نیست... این همان کاریست که با همهی فجایع گذشته کردیم... از ما واقعا دور نیست.
میترسم از چیزی که هستیم...