پردهها را کنار زدهایم و آفتاب پخش شده تا وسطِ هال. آفتابِ خوشرنگ و گرمابخش، وسطِ زمستان. سکوتِ خانه را گاهی گفتگوی کوتاهمان میشکند. لیوانی آویشنِ دمکرده را با عسل و آبلیمو مخلوط کردم و آمدم نشستم پای لپتاپ، وسط آفتابِ پخششده توی هال. حالِ خوشی داشتم. خیلی خوش. حالِ خوشِ روز تعطیل و ذوقِ آفتابِ وسط زمستان و... توی ذهنم بود که الان وقتِ نوشتن نامهایست که خیلی وقت است قرار است بنویسمش و مدام حوالهاش میکردم به وقتی که حالم خوب باشد. وسطِ این خوشحالی لپتاپ را باز کردم و به عادتِ همیشه، اول رفتم سراغِ خبرهای روز...
بغض گلویم را گرفت... اشکهایم جاری شدند... وای آتشنشانها... وای امدادگرها... وای...
تمامِ خوشحالیام، تمام شد.
وای از مردم... وای از موبایلها... وای از ما... وای از...