سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

جاده‎ها تمام مى‎شوند *

شنبه, ۸ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۵۴ ق.ظ

ورود ویلیام فیتز دارسی، باشکوه بود، با ارفاق. یعنی مثلا در مقامِ مقایسه، با ورودِ هجوآمیزِ رت باتلر با چشیدنِ ضربِ دستِ اسکارلت، با اصابتِ ضربه‎ی مجسمه‎‎ای که او به سمتِ شومینه پرتاب کرده بود، مسلما ورودِ با اعلام رسمی در مهمانی رقصِ ناحیه، آن‎طور که همه‎ی توجه‎ها را جلب کرد و پچ‎پچ‎ها را برانگیخت، چشم‎گیر و باشکوه محسوب می‎شود. ولی آن هم، خیلی ناگهانی بود، بدون هیچ اعلامِ قبلی. نحوه‎ی ورودِ دزدمونا چطور بود؟ اصلا یادم نیست. ولی افلیا، احتمالا ورودِ پرطمطراق‎تری داشته نسبت به او. ورودِ ربه‎کا... ورود که نمی‎شود گفت، ربه‎کا قبل از شروع داستان مرده بود، ولی، حضور سایه‎اش در سراسرِ داستان... نه، همین‎جا باید حذفش کرد از بازی. ورودی در کار نبود. اگنسِ پتر اشتام توی یک کافه سروکله‎اش پیدا شد، نه؟ یکی پیدا کردم! فکر می‎کنم زمینه‎چینی برای ورودِ استلا به آرزوهای بزرگ بیشتر از این بالایی‎ها بود. آناکارنینا هم، با کمی مقدمه‎چینی وارد داستانِ خودش شد. ورودِ آئورا به قصه‎ی کارلوس فوئنتس... جرویس پندلتون! این یکی را هم می‎شود خوب محسوب کرد. اولین ورودش به عنوان جرویس پندلتون البته، نه حضورِ سایه‎وارش از همان ابتدای قصه و ددی‎لانگ‎لگز شدنش. هیت‎کلیف چه ورودِ بی‎نوایانه‎ای داشت!

ورود که نمی‎شود گفت، ولی زمینه‎چینی در سکوتِ دوگار برای «پیش آمدن»ِ دوباره و جدیِ «اتفاق»ِ عشق بین ژاک و ژنی خانواده‎ی تیبو، جزوِ دلپذیرترین‎ها بوده برای من. این رها کردنِ هر کدام‎شان و سکوتِ احساسی‎شان و بعد شعله‎ور شدنِ همه‎چیز به محضِ دیدارِ دوباره، خب البته این را هم نمی‎شود توی بازی وارد کرد. بازی، بازیِ ورود هست. عشقِ ممنوعِ خدای چیزهای کوچک؛ یک استثناء. کل قصه اصلا، پیچید و دور زد تا در مرکزش به این عشق ممنوعی که به فاجعه انجامید برسد. سرخ و سیاهِ استاندال و عشقِ دیرآمده‎اش. پیش آمدنِ عشقِ جذابِ جلدِ آخر یا یکی به آخرِ شمال و جنوب؛ حتا اسمِ آدم‎هایش را هم فراموش کرده‎ام! ولی شکل گرفتنِ آن عشق، جذاب‎ترین بخش رمانِ هفت‎جلدیِ جذاب بود برای من، هجده‎سالگی، دقیقا قبل از ورود به دانشگاه. ماریِ عقایدِ یک دلقک که از همان اول، اصلا همواره، بود. دخترکِ خداحافظ گریکوپر هم، با یک مقدمه‎ی کوتاه، برخورد کرد با لنی. گتسبی بزرگ؟

 

پ. ن.: دو تا پست قبل، در مورد زمینه‎سازی و ورودِ باشکوه آلبرتین به جستجو نوشتم، بعد فکر کردم بقیه چطور؟ این پست، حاصلِ در حال فکر کردن نوشتنِ چند دقیقه‎ی گذشته‎ی من هست. همین‎طور درهم و برهم! توی این ساعتِ صفرِ شب، چیز زیادی به ذهنم نرسید. تازه از خیلی از آن‎هایی که به ذهنم رسید، چیز زیادی از «ورود» یادم نمانده؛ یک سری تصویرِ محو. بعد تازه، چقدر توی ادبیات، عشق کم داریم! شما هم اگر چیزی به ذهن‎تان آمد، بنویسید.

 

* بهرام حمیدیان

نظرات (۷)

۰۸ آبان ۹۵ ، ۰۱:۳۶ لیلی رضایی
چقدر درهم بودش:)
بنظر من که توی ادبیات عشق زیاد داریم. انقدر زیاد که همه باورش کنیم و دنبالش بگردیم. 
جای داستان های ایرانی خالی بود
پاسخ:
همین جوری که فکر می‎کردم می‎نوشتم! :))

آره. زیاده، ولی من یادم نمی‎اومد. مثل وقتی که دنبالِ یک چیزِ خاصی و هر چی می‎گردی پیداش نمی‎کنی.

درسته. جای ایرانی‎ها خالی بود. کلیدر، بار دیگر شهری که دوست می‎دارم... سعی می‎کنم یک پی‎نوشت بذارم و ایرانی‎ها رو اضافه کنم.
وای لیلی.. عالی بود که... تازه الان چیز زیادی به ذهنت نرسیده بود؟؟:/
من کلی افتخار میکنم که دوستی مثل تو دارم:))
پاسخ:
چه دوستی! دوستِ آشفته و در هم و برهم گو! :))
الان یک بار از روش خوندم و خنده‎م گرفت! چقدر مغشوش هست!

:*
نابغه جان! چه جوری شخصیت های داستان ها هنوز تو ذهنت موندن؟ شمال و جنوب هجده‎سالگی!!!

شاید رویارویی آاُمامه و تنگو در دوفصل آخر سه جلدیِ 1Q84 رو هم بشه جزء لیستت آورد...

یه مورد هم بود هنوز منتظریم برسند به هم، میلاد جان رو که فراموش نکردی؟
 یادمه یکی اومد تو پروفایلم، پیوستن به کمپین حمایت از میلاد را تبریک گفت... درسته پراکنده شدیم ولی کمپینمون همچنان پابرجاست❤
+اون ور نیافتمت:-( 
پاسخ:
هیچی یادم نمونده که! تازه فکر کن من شمال و جنوب رو خیلی دوست داشتم! مخصوصا اون عشقی که حرفش رو زدم! ولی حتا اینم یادم رفته، جز یک چیزِ محوِ غیرقابلِ تعریف کردن!

1Q84 رو نخوندم. خوبه؟

میلاد :))
یادمه اون تبریکِ پیوستن به کمپینِ حمایت از میلاد رو! :)) چه روزگاری بود...
پراکنده شدیم واقعا... چه جمعِ کوچیکِ خوبی بودیم... چقدر دلم تنگ شده برای اون روزها...

+ هستم. بدون A و این حرف‎ها :))
شکسته نفسی میفرمایید.من بیشتر کتابایی که خواندم یه تمی از داستان ها یادمه ولی تو خیلی خوبی...
1Q84 دنیای جذاب و شگفت انگیزیه. ولی ترجمه ی خیلی خوبی نداره، یه مصاحبه خواندم از آقای غبرایی که قراره یه ترجمه ی دیگه منتشر کنند ازش.

دوباره جمعمون کن خب🙏
+می یابمت❤❤❤
پاسخ:
پارسال، یکی از قرارای بعد از دفاعم (یکی از هزارتا)، این بود که زبان اصلیش رو بخونم. اینم مثل نهصد و نود و خرده‎ایِ دیگه، معلوم نشد به چه سرنوشتی دچار شد! :))
من از موراکامی، جز چند تا داستانِ کوتاه هیچی نخوندم.
البته، بحث ترجمه‎های فاجعه‎ی حالا، خیلی‎هاشون، جدا، ولی فکر کنم اون قدر که من شنیدم، این‎قدر قصه ممیزی داره که نشه ترجمه‎ی خیلی خوبی ازش برای چاپ درآورد. اصلا این یکی از انگیزه‎های من برای تصمیم به زبان اصلی خوندنش بود! :))

❤❤❤
خدایا امشب بهترین ها و زیباترینها را
برای دوستان و عزیزانم از درگاهت خواهانم
خدایا تو را قسم به بزرگیت قلبشان را
خوشحال‌ وسرشار از آرامش وخوشبختی‌کن
خدایا چشم به راه رحمتت هستیم

4 سال پیش همین موقع ها تقریبا یک هفته میشه که با لیلیA آشنا شدم...

باورم نمیشه!!!!!!! هنوز ترم اول دانشگاه شروع نشده بود اما الان...
عمر گران میگذرد...
قبلا دوست داشتم زمان سریع تر بگذره اما الان فقط دلم ساعت برنارد میخواد...

لیلی لطفا شاید... بنویس. حیفِ پاییز بگذره بدون خوندن شاید...

پاسخ:
فاطمه :*

*
به این زودی «چهار سال» گذشت؟!
.
یعنی فقط «چهار سال» گذشته؟!

نمی‎دونم حسم به این چهار سال چیه دقیقا! زود گذشت، مثل برق و باد، ولی از یک طرف دیگه که بهش نگاه می‎کنم، یک سری از آدم‎ها هستند که باورم نمی‎شه فقط چهار ساله که می‎شناسمشون... یا کم‎تر یا...
می‎فهمی چی می‎گم؟

باورش یک کمی برام سخته که فقط چهار سال گذشته. از طرفی چهار سال برای خودش یک عمره.

آره... یک فنچِ پیش از دانشگاه بودی :))
با سارا و لیلی ترم یکی بودی و هی بزرگ و بزرگ‎تر شدی.

یادته بهت می‎گفتم قدر این روزهایی که توش هستی رو بدون؟
الانم می‎گم، قدر این روزهایی که توش هستی رو بدون. توی بهترین سن و بهترین روزهات هستی.

پاییز عجله داره برای تموم شدن! ولی سعیم رو می‎کنم که نذارم بدونِ شاید...، حتا شده یه کوچولو، از دستم در بره. قول نمی‎دم. ولی سعی می‎کنم.

پ. ن.: در ضمن، فکر نکن متوجه غیبتت نمی‎شما! :))
چقدر خوب همه رو یادته ! جلس آو یو بابا !
من دیگه خیلی به خودم فشار بیارم ضرب دست اسکارلت رو یادمه که تازه اونم فکر می کردم گلدون بوده نه مجسمه ! :)))))

***

اسپویل ؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا این کار رو با خدای چیزهای کوچک کردی آخه ؟! من نخوندمش هنوز ! :-/
درسته تنبلی از من بوده ولی تو هم نباید ! 8-)
پاسخ:
ای بابا! من که خودم از خودم ناامید شدم با این وضعیت! مطمئنم شماها خیلی بهتر از من یادتون می‎یاد اینا رو! من فکر نمی‎کردم این‎قدر اوضاع خراب باشه برام.

راست می‎گی! گلدون بود انگار نه مجسمه! ولی البته توی ذهنِ من، خیلی موجودیت اون شی شکل خاصی نداشت! :))

***

ای وای! حواسم به تذکر اسپویل داشتنِ پست نبود! البته، در نهایت، حداقل در مورد خدای چیزهای کوچک، خیلی مهم نبود اسپویلش. چون همون خوندنش روالِ رسیدن ماجرا به هسته، برای من جذاب بود.

«باورش یک کمی برام سخته که فقط چهار سال گذشته. از طرفی چهار سال برای خودش یک عمره.»
 دقیقا همین طوره...

همیشه حرفها و توصیه هات تو ذهنمه... سعی میکنم قدر این روزها رو بدونم هر چند همیشه از خودم ناراضی ام و در جستجوی زمان از دست رفته...

اون فنچ پیش از دانشگاه الان احساس پیری میکنه...
من با سارا و لیلی خیلی چیزها رو تجربه کردم...
یادمه اولین بار که ولیعصر گردی کردم( از انقلاب تا تجریش پیاده رفتم) ، هفته ی بعدش قسمت شیوا و سارا رو گذاشتی ... این که هم زمان منم همون تجربه رو داشتم خیلی برام خوشایند بود ..میدونی اون موقع از هر تجربه ی مشترک خودم و آدم های قصه ذوق زده میشدم...
 
آدم های قصه ی شاید... برای من خیلی خاص هستن، نه اینکه صرف شخصیت های ی داستان باشن.
 هیچ وقت شاید... رو نخوندم که پایانش رو بفهمم، دنبال تموم شدنش نبودم... درسته دلم میخواد بدونم چی میشه اما لذتی که از خوندنش میبردم (و می برم ) باعث میشد منتظر و مشتاق پست بعد باشم ...
واقعا تشکر برای اینکه شاید... رو با ما به اشتراک گذاشتی.

درضمن غیبت نداشتم. همیشه هستم و دعات میکنم بعضی وقت ها خاموش..

شادکام و سلامت و سربلند باشی.



پاسخ:
الان برای تو، وقتِ در جستجوی زمانِ ازدست‎رفته بودن نیست فاطمه. توی حالت زندگی کن و نگاهت به پیشِ رو باشه و گذشته رو رها کن. الان که توی اوجِ شکوفایی هستی.

از انقلاب تا تجریش پیاده رفتی؟!؟!


برای همین منم دنبالِ تموم شدنِ شاید... نیستم! بیلیو می! :)))
لطف داری به شاید... فاطمه.

خاموش نباش لطفا.
خاموش نباشین لطفا.

برای تو هم شادی و سلامتی و موفقیت آرزو می‎کنم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی