سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۱۱۴ مطلب با موضوع «کتاب» ثبت شده است

 

94/06/11

دیروز یکشنبه بعدازظهر با غزاله گذشت. رفتیم به باغ لوکزامبورگ. او درس‌های‌ امتحانش و بیشتر فرانسه را می‌خواند و من کتابم را Du côté de chez Swann (بعد از چهار پنج سال دورخیز بالاخره شروع کردم). گفته بودم که غزاله برایم عیدی بخرد. فعلا حیرت‌زده‌ام. از وقتی کارِ «اجتماع و ادبیات» (؟) داشت به آخر می‌رسید و سبک می‌شد کتاب را دست گرفتم و صفحه به صفحه با تعجب و تحسین جلو می‌روم...

 

94/06/19

غروب یکشنبه است. امروز با پروست گذشت. سرگذشت Swan را برایم تعریف می‌کرد که چه‌جوری از عشق Odette ذلیل و بیچاره شده بود. دلم به شدت برای این آدمِ ازدست‌رفته و غمگین می‌سوخت. از بس پروست خوب تعریف می‌کند. در نوع خودش انگار بی‌نظیر است و کسی به گردش نمی‌رسد. شگرد عجیبی‌ دارد. بعد از صفحه‌ها و فصل‌ها ناگهان برمی‌گردد. بوئی، کلامی، تصویری، اشاره‌ای را به یاد می‌آورد،‌ گذشته فعلیت می‌یابد و با حضور خود چگونگی‌ زمان حال، ویژگی و خصلتِ‌ «این زمان» را که در آن به‌سر می‌بریم معین می‌کند. گذشته به زمان حال معنی‌ می‌دهد.

(مثلا آخرهای فصل Un amour de Swann آن‌جا که در سالن Mme de Saint-Euvert سوناتِ‌ Vinteuil نواخته می‌شود و یاد شب‌های گذشته در سالن Verdurin و آغاز آشنایی با Odette و یاد خوش و دردناک آن زمان‌ها در او بیدار می‌شود. گذشته حضوری پرتر و سرشارتر از اکنون دارد و بدین ترتیب زما‌نِ ازدست‌رفته انگار هرگز ازدست‌رفته نیست؛ از دست نمی‌رود، «چیزها» (هر چیز) پیوسته آن را بازمی‌گردانند، آن‌ها یادآور و زنده‌کننده‌ی زمانِ‌ نامیرا،‌ رونده‌ی همیشه بازآینده‌اند.

امروزم در تنهایی با Swann گذشت،‌ یعنی تنها نبود. با هم اول در کافه‌ی Rostand و بعد در باغ لوکزامبورگ بودیم. از سرگذشت تلخش غصه‌ام گرفت. روی صندلی خوابم برد. جای دنج و هوای خوبی بود. در پناه درختی که دوستانه شاخ و برگش را بالای سر و سایه‌اش را زیر پاهایم پهن کرده بود.

 

 

94/06/24

آخرهای Du côté de chez Swann هستم و گاه و بی‌گاه بی‌اختیار می‌گویم عجب! به طبیعتِ کشف‌نشده و بسیار متنوعی ـ به سرزمین رنگینِ روح ـ شباهت دارد.

 

94/06/26

امروز مطالعه‌ی Du côté de chez Swann را تمام کردم و چه حظی کردم از خواندنِ‌ آن؛ حظ و تحسین و شگفتی. از آن کتاب‌هاست که حیف است آدم نخوانده بمیرد. البته تازه اول عشق است. جلد اول از یک اثر 8 جلدی. شاهنامه‌ایست،‌ شاهنامه‌ی عصر جدید.

 

 

+ شاهرخ مسکوب ـ روزها در راه

 

 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۰۰ ، ۱۵:۰۵
لیلی

.

... به ندرت به کسی‌ برمی‌خورم که از پوشکین بت نساخته باشد ـ به‌ویژه زن‎‌ها، به‌خصوص زنان شاعر،‌ از مارینا تسوتایوا گرفته ـ که درباره‌اش نوشت: «باعث دهشت شوهران و مایه‌ی حظ همسران» و کتابی را به او تقدیم کرد و آشکارا دلباخته‌اش بود ـ تا بِلا آخمادولینا که در شعر مه‌‎آلود و خوابگرادانه‌ی خود وی را می‌ستاید ـ اما احتمالا پوشکین هیچ‌گاه ستاینده‌ای به شور و حرارت داستایوسکی نداشته است؛ داستایوسکی‌ای که برایش پوشکین،‌ شاید به اندازه‌ی استاوروگین،‌ تنها رویایی دست‌نیافتنی‌ و متضاد بود؛ فردی‌ با جانی آرام (هر چند شاید فقط چنین به نظر می‌رسید)، حس والای عزت و شرافت (آیا داستایوسکی می‌دانست پوشکین،‌ در تئاتر مارینسکی، چه مخلصانه به کنت ارلوف تعظیم می‌کرد؟) و استحکام و ثبات شخصیت (آیا دستایوسکی پی برده بود که دسامبریست‌ها واقعا چندان اعتمادی به پوشکین نداشتند و او را بی‌ثبات و بی‌احتیاط می‌پنداشتند؟) ـ یا شاید عنصر متضاد جای دیگری بود: شاید داستایوسکیِ نثرنویس،‌ پرشورترین شاعر و رمانتیک عصر خویش بود،‌ حال آن‌که پوشکینِ شاعر، احتمالا هوشیارترین واقع‌بینِ زمانه‌ی خود بود ـ اما مهم‌ترین نکته آن بود که این دو نفر در دو دوره‌ی‌ متفاوت زندگی می‌کردند به گونه‌ای که داستایوسکی‌ توانست از این‌که هدفِ یکی از هجویه‌های طعنه‌آمیز شاعر شود،‌ احتراز کند ـ و اگر چنین می‌شد، بی‌شک، پوشکین با تمام دشمنان ادبی داستایوسکی متحد می‌شد و شاید هم در رأس آنان قرار می‌گرفت.

 

+ تابستان در بادن‌بادن ـ لئونید تسیپکین

 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۹ ، ۱۰:۵۹
لیلی

در جریان کودتای ۱۹۷۳، رهبران جدید ارتش شیلی که تعداد زیادی زندانی سیاسی روی دست‌شان مانده بود، ایده‌ای به ذهن‌شان خطور کرد که لابد فکر بکری به نظر رسیده است: چطور است استادیوم ملی، بزرگ‌ترین محوطه‌ی ورزشی کشور، را به یک اردوگاه مرگ غول‌آسا تبدیل کنیم؟ چند ماه بعد، پس از این که هزاران مخالف را دستگیر و شکنجه کردند، پس از این که صدها نفر بازجویی و اعدام شدند، مقامات زمین‌ها را سابیدند و نیمکت‌ها را رنگ زدند و استادیوم را دوباره به روی عموم باز کردند. داورها دوباره در سوت‌هایشان دمیدند، توپ دوباره در همان میدان قل خورد... و بهتدریج فوتبال‌دوست‌ها شروع کردند به برگشتن.

ده سال بعد از کودتا، وقتی اجازه پیدا کردم از تبعید برگردم، وقتی بالاخره به شیلی راهم دادند، یکی از تصمیم‌هایی که گرفتم این بود که پایم را در آن استادیوم نگذارم، و طی هفت سال بعد، که گاهی در کشورم ساکن بودم و گاهی به آنجا سر می‌زدم، پای قولم ماندم. فقط بعد از بازگشت دموکراسی به کشورم بود که من توانستم خودم را راضی کنم به آنجا برگردم، به استادیومی که در روزهای استقرار دموکراسی آن همه رویداد ورزشی را آنجا تماشا کرده بودم. چیزی که بی‌تابانه نیاز داشتم این بود که شاهد اتفاقی باشم که بتواند آن استادیوم را زیرورو کند، اتفاقی که ادعایِ مردود و شرم‌آورِ معمولی بودنِ آن استادیوم را پس بزند و درد هولناکی که پژواکش را هنوز می‌شد آنجا شنید به رخ بکشد؛ و در روز ۱۲ مارس ۱۹۹۰، فردای روزی که پینوشه به نفع پاتریسیو آیلوین از ریاستجمهوری کناره‌گیری کرد، مردم شیلی کاری را که برای بیرون راندن ارواح خبیثِ آن استادیوم لازم بود انجام دادند، در پیشگاه رشته‌کوه باشکوه آند. هفتاد هزار نفر هوادار در استادیوم جمع شدند تا به حرف‌های رئیسجمهور منتخب جدید گوش بدهند، در نخستین مواجهه‌ی او با سرزمینی که جان تازه‌ای در کالبدش دمیده شده بود ـ و آیلوین ناامیدمان نکرد. در سخنرانی‌اش به جنایاتی اشاره کرد که روی همین سکوها و در همین زمین رخ داده بود و سوگند خورد که: nunca mas «دیگر هرگز». اما برای نجات استادیوم از چنگال شیاطینش، مؤثرتر از کلمات آیلوین، سوگواری جمعی‌ای بود که پیش از آن سخنرانی رخ داد.

هفتاد هزار مرد و زن ناگهان ساکت شدند با شنیدن صدای تکنوازی پیانیستی که آن پایین، روی زمین چمن، داشت واریاسیونی از یکی از ترانه‌های ویکتور خارا را می‌نواخت، خواننده‌یمبارز بلندآوازه‌ای که چند روز بعد از کودتا به دست ارتش کشته شد. ملودی که خاموش شد، گروهی زن با دامن سیاه و بلوز سفید وارد شدند، با پلاکاردهایی از عکس ناپدیدشدگان‌شان، و بعد یکی از زنان ـ همسر؟ دختر؟ مادر؟ ـ شروع کرد به کوئه‌کا رقصیدن، رقص ملی ما، تمام تنهایی عظیمش را می‌رقصید، چون رقصی را به تنهایی اجرا می‌کرد که در اصل برای یک زوج طراحی شده بود. لحظه‌ای سکوت بهت‌آلود بر فضا حاکم شد و به دنبال صدای مردم، که آرام، مردد، شروع کردند به کف زدن همراه با موسیقی، صدای به هم کوبیدنِ سرکش اما لطیفِ دست‌ها که به کوه‌های تماشاگرِ همان نزدیک می‌گفتند ما در این سوگ شریک‌ایم، ما هم با همه‌ی عشق‌های گمشده‌مان در تاریخ، با همه مردگان‌مان می‌رقصیم، و از هیچستانی که پینوشه به آنجا تبعیدشان کرده، به نحوی بازشان می‌گردانیم. و ارکستر سمفونیک شیلی، گویی از ورای زمان پاسخ ما را بدهد، ناگهان شروع کرد به نواختن کُرالِ سمفونی نهم بتهوون، سرودی که جنبش مقاومت شیلی در نبردهای خیابانش‌اش برگزیده بود، «سرود شادی شیلر»، پیشگویی او از روزی که «انسان شود برادر انسان».

پیش از آن هرگز ندیده بودم ـ و دیگر هیچ‌وقت نمی‌خواهم ببینم ـ که هفتاد هزار نفر با هم گریه کنند و با رفتگان‌شان وداع بگویند. و در عین حال، آن وظیفه‌ی ناگفته و دردناک، وظیفه‌ای بود که آن روز بر دوش خود گذاشتیم: در سال‌های پیش رو، باید هر جایی را که پینوشه طلسم کرده، یک به یک آزاد کنیم.

 

+ شکستن طلسم وحشت: محاکمه‌ی شگفت‌انگیز و پایان‌ناپذیر ژنرال آگوستو پینوشه ـ آریل دورفمن

 

* سیف فرغانی

 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۹ ، ۱۵:۰۰
لیلی

سرانجام آوناریوس سکوت را شکست:

ـ خب،‌ بگذریم،‌ این روزها چه می‌نویسی؟

ـ گفتنش غیرممکن است.

ـ حیف شد.

ـ اصلا حیف نیست. خیلی‌ هم خوب است. عصر کنونی‌ بر روی‌ هر چیزی که تابه‌حال نوشته شده چنگ می‌اندازد تا آن‌ها را به فیلم و برنامه‌های تلویزیونی و یا کارتون تبدیل کند. در یک رمان آن‌چه که ذاتیِ آن است،‌ دقیقا همان چیزی است که فقط در یک رمان بیان می‌شود،‌ و بنابراین هر نوع اقتباس،‌ حاوی‌ چیزهای‌ غیرذاتی آن است. اگر شخصی هنوز آن‌قدر دیوانه باشد که این روزها بخواهد داستان بنویسد و بخواهد آن‌ها را در امان نگه دارد، باید رمان‌هایش را طوری‌ بنویسد که نتوان از آن‌ها اقتباس کرد، به بیان دیگر باید به شکلی‌ نوشت که نتوان آن‌ها را بازگو کرد.

آوناریوس مخالفت کرد:

ـ من می‌توانم قصه‌ی‌ سه تفنگدارِ الکساندر دوما را،‌ هر وقت که بخواهی، با نهایت لذت از اول تا آخر دوباره تعریف کنم.

من گفتم:

- من هم همین‌طور، من الکساندر دوما را دوست دارم. با این همه از این‌که تقریبا همه‌ِی رمان‌هایی که تابه‌حال نوشته شده‌اند، زیاده از حد تابع قواعد وحدت عمل هستند، تأسف می‌خورم. منظور من آن است که در مغز و هسته‌ِی آن‌ها سلسله‌ِی واحدی از کنش‌ها و رویدادها وجود دارد که به طور علّی به هم مربوطند. این رمان‌ها مثل خیابان تنگی هستند که کسی شخصیت‌هایش را به ضرب تازیانه به جلو می‌راند. تنش دراماتیک بلا و مصیبت واقعی رمان است، زیرا این تنش همه‌چیز را تغییر می‌دهد؛ حتی زیباترین صفحه‌های رمان، حتی حیرت‌انگیزترین صحنه‌ها و مشاهدات را به صورت مرحله‌های ساده‌ای درمی‌آورد که به نتیجه نهایی منتهی می‌شوند، و در همین نتیجه نهایی است که معنی هر چیزی که قبلا ذکری از آن شده است، متمرکز می‌شود. رمان در آتش تنش خود، مثل یک بغل کاه می‌سوزد.

پروفسور آوناریوس با ناراحتی گفت:

- وقتی حرف‌هایت را می‌شنوم فقط امیدوارم که رمانت ملال‌آور نشود.

- تو فکر می‌کنی هر آنچه از تعاقب دیوانه‌وار یک نتیجه نهایی بری باشد، ملال‌آور است؟ وقتی تو این مرغابی عالی را می‌خوری، آیا دچار ملال می‌شوی؟ آیا تو با شتاب به سوی هدفی می‌روی؟ برعکس، می‌خواهی که این مرغابی هر چه آرام‌تر وارد بدنت شود و مزه‌اش هیچ‌وقت به پایان نرسد. رمان نباید شبیه مسابقه دوچرخه‌سواری بشود بلکه باید مثل ضیافتی باشد با غذاهای بسیار. من مخصوصا منتظر بخش ششم همین کتاب هستم. یک شخصیت کاملا جدید وارد رمان می‌شود. و در پایان همان بخش بدون آن‌که اثری برجا بگذارد ناپدید می‌شود. او باعث هیچ چیز نمی‌شود و هیچ تأثیری برجا نمی‌گذارد. من این شخصیت را دقیقا به این سبب دوست دارم. بخش ششم، رمانی است در داخل یک رمان، و غم‌انگیزترین داستان شهوی است که تابه‌حال نوشته‌ام. این داستان تو را هم غمگین می‌سازد.

آوناریوس در سکوتی آشفته فرو رفت. پس از مدتی با صدایی مهربان از من پرسید:

- و اسم رمانت چیست؟

- سبکی تحمل‌ناپذیر هستی.

- فکر می‌کنم قبلا کسی آن را نوشته است.

- خودم نوشتم! اما آن‌موقع درباره‌ی عنوان آن کتاب اشتباه کردم. گمان می‌کنم آن عنوان مال رمانی است که الآن دارم می‌نویسم.

 

+ جادوانگی ـ میلان کوندرا

 

 

* مولوی

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۱۹
لیلی

یک نگاه به وضعیت عملی امور و سیر رویدادها در یک منطقه از کشور روسیه، کافی‌ست تا هرگونه شکی درباره‌ی‌ نادرستی نظریه‌ی‌ اخیر تبدیل به یقین گردد، نظریه‌ای‌ که بنابر آن، ارعابِ دهه‌های‌ دوم و سومِ این سده،‌ «بهای سنگینی از رنج» بود که صنعتی‌ کردن و پیشرفت اقتصادی بر کشور تحمیل کرده بود. ارعاب هرگز چنین پیشرفتی را به‌بار نیاورد. بهترین پیامد کولاک‌زدایی،‌ اشتراکی‌ کردن و تصفیه‌ی بزرگ، نه پیشرفت و نه صنعتی گشتنِ سریع، بلکه قحطی، هرج‌ومرج در تولید مواد غذایی و کاهش جمعیت بود. پیامدهای این اقدامات،‌ بحران همیشگی در کشاورزی،‌ وقفه در رشد جمعیت و ناکامی در توسعه و آبادسازی سرزمینِ متروک سیبری‌ بود. وانگهی،‌ همچنان‌که آرشیو اسمولنسک به تفصیل نشان می‌دهد،‌ شیوه‌های فرمانروایی استالین همه‌ی آن کاردانی‌ و تخصص فنی‌ای را که کشور پس از انقلاب اکتبر به‌دست آورده بود،‌ موفقانه نابود ساخت. همه‌ی این‌ها که گفته آمد، «بهای سنگین» باورنکردنی‌ای‌ بود که برای‌ گشودن درهای‌ مشاغل دولتی‌ و حزبی‌ به روی‌ بخش‌هایی از جمعیت کشور که علاوه بر عدم تخصص «از نظر سیاسی‌ نیز بی‌سواد» بودند بر کشور تحمیل گشته بود؛ بهایی که تنها شامل رنج نبود. حقیقت این است که بهای‌ فرمانروایی توتالیتر چه در آلمان و چه در روسیه چندان سنگین بوده است که هنوز به‌گونه‌ای کامل پرداخت نشده است.

 

+ توتالیتاریسم هانا آرنت

 

* سعدی - گلستان

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۱:۴۴
لیلی

.

در قصه‌ی‌ گوته،‌ جهان در شیئی‌ قابل‌حمل تقلیل یافته است؛ شیء در سرراست‌ترین معنا. کتاب ـ‌ مانند جعبه‌ی‌ قصه‌ی گوته ـ نه تنها قطعه‌ای از جهان است، بلکه خود جهانی کوچک است. کتاب،‌ مینیاتوری از جهان است،‌ که خواننده در آن اقامت می‌گزیند. در «آن سال‎‌ها برلین»،‌ بنیامین شادی‌های کودکی‌اش را به یاد می‌آورد: «کتاب‌ها را از آغاز تا پایان نمی‌خواندی و نمی‌گذاشتی؛ در فاصله‌ی بین سطرها می‌نشستی،‌ آن‌جا خانه می‌کردی.» به خواندن ـ این جنون کودکی ـ،‌ سرانجام نوشتن ـ‌ آن وسوسه‌ی بزرگسالی ـ نیز افزوده شد،‌ بنیامین در جستارِ «بار کردنِ‌ کتاب‌هایم»،‌ خاطرنشان می‌کند که مقبول‌ترین راهِ‌ به‌دست‌آوردنِ کتاب‌ها، نوشتنِ‌ آن‌هاست. و بهترین راهِ فهمیدن‌شان ورود به فضای‌شان است. در «خیابان یک‌طرفه» می‌گوید: هرگز نمی‌توان کتابی را واقعا فهمید مگر آن که از آن نسخه‌برداری کرد،‌ همان‌طور که شناختِ یک سرزمین نه از درونِ‌ هواپیما که تنها با قدم زدن در خاکِ آن امکان‌پذیر است.

 

+ سیمای‌ والتر بنیامین - سوزان سانتاگ

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۷:۵۸
لیلی

اغلب پیش می‌آمد که تونی برای دیدنِ‌ آشنایانِ‌ شهری‌ خود به لب دریا یا به باغ مهمانسرا می‌رفت،‌ یا آن‌که به مجالسِ رقص یا قایق‌رانی‌ دعوت می‌شد. در چنین مواقعی مورتن «روی‌ سنگ‌ها» می‌نشست. این «سنگ‌ها» از همان روزِ نخست میان آن دو حکم یک اصطلاح را به خود گرفت. «روی‌ سنگ‌ها نشستن» به معنی تنهایی بود و کسالت. در روزهای بارانی‌ که سراسرِ‌ دریا را مهی‌ تیره می‌پوشاند و دریا با آسمانِ فرونشسته در هم می‌آمیخت،‌ چنان‌که ساحل و همه‌ِی‌ راه‌ها را آب فرامی‌گرفت،‌ تونی‌ می‌گفت: «امروز ناچاریم هر دو روی سنگ‌ها بنشینیم. ناچاریم توی‌ ایوان یا در اتاق نشیمن بمانیم. تنها کاری هم که می‌توانیم بکنیم این است که شما سرودهای دانشجویی‌تان را بزنید و من گوش کنم،‌ هر چند از این کسالت‌بارتر کاری‌ وجود ندارد.»

مورتن می‌گفت: «بله،‌ بنشینیم. ولی‌ می‌دانید؟ وقتی‌ شما هم هستید،‌ دیگر از سنگ‌ها خبری نیست!»

 

*

 

«دوشیزه بودنبرک چه فرقی‌ می‌کند؟ بله،‌ من به‌عمد اسم فامیل‌تان را مطرح کردم. راستش را بخواهید باید می‌گفتم: مادمازل بودنبرک تا حق مطلب را کاملا ادا کرده باشم! بله،‌ شما فکر می‌کنید آدم‌ها این‌جا آزادتر،‌ برابرتر و برادرتر از پروس هستند؟ هر چه هست قیدوبند است،‌ تبعیض است و اشرافیت،‌ چه این‌جا و چه آن‌جا! شما از اشراف خوش‌تان می‌آید. می‌خواهید بدانید چرا؟ چون خودِ شما از اشراف هستید!‌ بله،‌ بله،‌ نمی‌دانستید؟ پدر شما مرد ثروتمندی‌ است و شما هم شاهزاده‌خانم‌اید. شکافی‌ عمیق شما را از ما،‌ یعنی‌ کسانی‌ که به محافل صاحب قدرت تعلق ندارند،‌ جدا می‌کند. مسلما شما می‌توانید گاهی‌ برای‌ تفریح با یکی‌ از امثال ما لب دریا گردش ‌کنید،‌ ولی وقتی‌ هوس می‌کنید سراغ افراد ممتاز و برگزیده بروید،‌ آدم ناچار است روی‌ سنگ‌ها بنشیند.» ‌در صدای مورتن غلیان احساسات کاملا حس می‌شد.

تونی‌ با لحنی اندوهگین گفت: «بالاخره معلوم شد که از نشستن روی‌ سنگ‌ها دلخور بودید! من که از شما خواستم بگذارید معرفی‌تان کنم.»

«دوشیزه تونی، شما باز به‌عنوان یک خانم جوان قضیه را خیلی فردی‌ می‌کنید! من درباره‌ِی‌ اصول حرف می‌زنم. می‌گویم که در ایالت ما هم بیش از پروس انسانیت و برادری حاکم نیست.» و پس از مکثی کوتاه با صدایی‌ آهسته که هنوز غلیان احساسات در آن مشهود بود ادامه داد: «اگر من از مسایل فردی‌ حرف می‌زنم،‌ منظورم بیشتر آینده است تا این لحظه. منظورم روزی است که شما به عنوان همسر فلان آقا می‌روید و برای همیشه در محیطی پرتجمل ناپدید می‌شوید و بعد، آدم چاره‌ای ندارد جز این که تمام عمر روی‌ سنگ‌ها بنشیند.»

 

+ بودنبرک‌ها ـ توماس مان

 

*

در تمامِ قطارها مُردم

زندگی‌ در خیال یعنی‌ این

آخرین کوپه هم تو را کم داشت

آرزوی محال یعنی این...

 

+ علیرضا آذر

۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۸ ، ۱۳:۱۸
لیلی

همه‌ی ما از سر فرصت‌طلبی و ترس در تداوم یافتنِ این جنگ شریک و همدستیم. زیرا با بستنِ چمدان‌هایمان، با ادامه‌دادن به خریدمان، با کارکردن روی زمین‌مان، با تظاهرکردن به این‌که اتفاقی نیفتاده و با این فکر که این مشکلِ ما نیست، در واقع داریم به آن «دیگری»ها خیانت می‌کنیم. اما آن‌چه متوجهش نیستیم، این است که با چنین مرزبندی‌هایی داریم خودمان را هم گول می‌زنیم. با این کار در واقع خودمان را هم در معرض این خطر قرار می‌دهیم که در شرایطی متفاوت، تبدیل به آن «دیگری» شویم.

 

+ بالکان اکسپرس ـ اسلاونکا دراکولیچ

 

* سیف فرغانی

۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۸ ، ۰۹:۳۱
لیلی

.

هر عملی را که انسان‌ها به‌صورت جمعی انجام می‌دهند،‌ می‌توان به دو مرحله تقسیم کرد: مرحله‌ی‌ آغاز،‌ که ابتکار عمل در دستِ یک «رهبر» است و مرحله‌ی‌ اجرا،‌ که در این مرحله گروهی به هم می‌پیوندند تا عملی را که از این پس اقدامی مشترک شده است به انجام رسانند. در بحث ما،‌ تنها چیزی که اهمیت دارد این بصیرت است که هیچ انسانی، هر قدر هم قوی باشد،‌ نمی‌تواند هرگز کار خوب یا بدی را بدون کمک دیگران به پایان برد. در این‌جا با مفهومی از برابری روبه‌رو می‌شویم که وجودِ یک «رهبر» را تبیین می‌کند: رهبر هرگز بیش از primus inter pares نیست، یعنی اولین در میان هم‌طرازانِ خویش. آنان‌که به نظر می‌رسد از او اطاعت می‌کنند در واقع از او و از اقدامش حمایت می‌کنند؛ بدون این «اطاعت»،‌ او در می‌ماند،‌ حال آن‌که در مهدکودک یا در شرایط بردگی ـ‌یعنی دو حوزه‌ای که در آن‌ها مفهومِ اطاعت معنا داشت و سپس از آن حوزه به موضوعاتِ سیاسی منتقل شد‌ـ کودک یا برده است که اگر حاضر به «همکاری» نشود،‌ درمی‌ماند. حتا در یک سازمانِ بسیار بروکراتیک با نظمِ‌ سلسله‌مراتبیِ ثابتش،‌ درست‌تر این است که به کارکردِ‌ «مهره‌ها» و چرخ‌دنده‌ها به چشمِ حمایت کلی از اقدام مشترک نگاه کنیم و نه چنان‌که معمول است به چشمِ اطاعت از مافوق. اگر من از قوانینِ کشورم اطاعت می‌کنم،‌ در واقع از قانون اساسیِ‌ آن حمایت می‌کنم، چنان‌که به وضوح می‌توان این را در مورد انقلابیون و شورشیانی‌ دید که چون این توافقِ ضمنی‌ را کنار گذاشته‌اند نافرمانی‌ می‌کنند.

از این منظر،‌ کناره‌گرفتگان از مسائل اجتماعی در نظامِ‌ دیکتاتوری کسانی‌اند که با فرار از قلمروی «مسئولیت»،‌ از حمایت از نظام،‌ آن‌جا که چنین حمایتی تحت نام اطاعت مطالبه می‌شود، امتناع کرده‌اند. به راحتی می‌توان تصور کرد که اگر بسیاری از مردم «غیرمسئولانه» عمل کنند و حاضر به حمایت نباشند،‌ حتا بی آن‌که مقاومتِ فعالانه یا شورش کنند،‌ چه بر سر این نوع حکومت‌ها خواهد آمد. آن‌‎گاه خواهیم دید که این چه سلاح موثری‌ می‌تواند باشد. در واقع این یکی از انواعِ اقدام‌ها و مقاومت‌های غیرخشونت‌آمیز است که در قرنِ‌ ما دارد کشف می‌شد ـ‌برای مثال قدرتی که بالقوه در نافرمانی‌ مدنی وجود داردـ. اما دلیل این‌که می‌توانیم این جنایتکارانِ جدید را که هرگز به ابتکار شخصی دست به جنایتی نزده‌اند، همچنان بابت کارهایی که کرده‌اند مسئول بدانیم این است که در موضوعاتِ سیاسی و اخلاقی‌ چیزی به نام اطاعت وجود ندارد. تنها حوزه‌ای که می‌توان این واژه را در مورد افراد بالغ که بَرده هم نبوده‌اند صادق دانست، حوزه‌ی دین است که در آن مردم می‌گویند از کلام یا فرمانِ خداوند اطاعت می‌کنند چون رابطه‌ی میان خداوند و انسان را می‌توان به حق از منظری مشابه رابطه‌ی بزرگ‌سال و کودک دید.

پرسش از کسانی که مشارکت کردند و مطیع بودند،‌ هرگز نباید این باشد که: «چرا اطاعت کردید؟» بلکه باید پرسید: «چرا حمایت کردید؟». این تغییرِ‌ عبارت برای کسانی که تاثیرِ اعجاب‌انگیز و قدرتمندِ‌ «واژه‌های» ساده را بر ذهنِ انسان‌ها، که پیش از هر چیز حیوانِ‌ ناطق‌اند می‌شناسند،‌ خالی از ارزش معنایی نیست. اگر می‌شد این واژه‌ی مضرِ «اطاعت» را از واژگان اندیشه‌ِی اخلاقی و سیاسیِ خود حذف کنیم،‌ خیلی چیزها به دست می‌آوردیم. اگر خوب به این موضوعات بیندیشیم، شاید بخشی از اعتمادبه‌نفس و حتا غرورِ‌ خود را بازیابیم،‌ یعنی چیزی‌ را که در زمان‌های‌ قدیم عزت‌نفس یا شرفِ‌ انسان نامیده می‌شد: شاید نه عزت‌نفس و شرفِ نوعِ بشر که مقامِ انسان بودن را.

 

+ مسئولیت شخصی در دوران دیکتاتوری ـ هانا آرنت

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۸ ، ۱۵:۵۸
لیلی

از لحاظ سیاسی ضعفِ‌ این استدلال همواره این بوده: کسانی که بد را مقابلِ بدتر انتخاب می‌کنند به سرعتِ تمام فراموش می‌کنند که بد را انتخاب کرده‌اند. چون بدی رایش سوم سرانجام چنان ابعادی هیولایی یافت که هر قدر هم که تخیلِ قوی می‌داشتیم نمی‌شد آن را «کم‌تر بد» نامید،‌ قاعدتا (با تجربه‌ی‌ جنگ جهانی دوم) می‌بایست پایه‌های‌ این استدلال برای همیشه فرومی‌ریخت،‌ اما شگفتا که چنین نشد. افزون بر این،‌ اگر به تکنیک‌های حکومت توتالیتر نگاه کنیم،‌ می‌بینیم که استدلالِ‌ «کم‌تر بد» ـ‌که مختصِ نخبگانِ بیرون از طبقه‌ی حاکم نیست‌ـ یکی‌ از سازوکارهای‌ ماشینِ وحشت و آدم‌کشیِ نظام است. از اصل انتخابِ بد به جای بدتر،‌ آگاهانه استفاده می‌شود تا کارکنان دولت همچون تمامی مردم برای‌ پذیرفتن شر به معنای دقیقِ کلمه آماده شوند. فقط یکی‌ از چندین نمونه را ذکر می‌کنیم: امحای یهودیان به دنبالِ سلسله اقدامات ضدیهود به صورتی تدریجی رخ داد و هر بار با این استدلال که امتناع از همکاری،‌ اوضاع را بدتر خواهد کرد ـ‍‌تا این‎‌که مرحله‌ای فرا رسید که اتفاقِ بدتر از آن ممکن نبود. حیرت‌آور است که در این آخرین مرحله (امحای یهودیان) نیز با استدلال کنار گذاشته نشد. حتا امروز نیز که بطلان آن مثل روز روشن شده است،‌ کماکان به‌کار گرفته می‌شودـ در بحث نمایشنامه‌ی هوخهوت باز می‌شنویم که واتیکان به هر شکلی که اعتراض کند اوضاع بدتر می‌شود! در این‌جا می‌بینیم که انسان تا چه حد از روبه‌روشدن با واقعیت‌هایی که به نحوی در تضاد کامل با چارچوب ذهنی اوست اکراه دارد. متاسفانه،‌ شستشوی‌ مغزی آدمی و واداشتن مردم به بی‌شرمانه‌ترین و غیرمنتظره‌ترین رفتارها،‌ گویی‌ بسیار ساده‌تر است از این‌که کسی‌ را مجاب کنیم،‌ یا به قول معروف، از تجربه بیاموزد؛ یعنی‌ به جای کاربستِ‌ مقوله‌ها و فرمول‌هایی که عمیقا در ذهن ما ریشه دوانده، در حالی‌که مبنای‌ تجربی آن‌ها مدت‌هاست فراموش‌شده،‌ بیندیشد و داوری کند؛ مقولات و فرمول‌هایی که پذیرفته شدن‌شان ناشی از هم‌خوانیِ آن‌ها با ذهنیت است و نه مناسبت‌شان با رویدادهای واقعی.

 

+ مسئولیت شخصی در دوران دیکتاتوری ـ هانا آرنت

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۸ ، ۱۵:۵۷
لیلی

.

بی‌‎تردید مهم‌ترین واقعه‌ِی سیاسی در چکسلواکی، پس از به قدرت رسیدنِ گوستاو هوساک در سال ١٩٦٩، ورودِ منشور٧٧ به صحنه بوده است. حال‌وهوایی که به این رویداد انجامید، نه به سبب رویدادی مستقیما سیاسی، بلکه با محاکمه‌ی گروه موسیقی جوانی، موسوم به «مردم پلاستیکی» آماده شد. در این دادگاه، نه دو درک از سیاست، بلکه دو درک از زندگی در برابر هم قرار گرفت. از یک سو مقدس‌مآبیِ سترونِ حکومتِ پساتوتالیتر، و از سوی دیگر جوانانی که فقط می‌خواستند در راستی زندگی کنند، چیزی را که دوست دارند بنوازند، ترانه‌های زندگیِ واقعی خود را بخوانند، زندگی‌ای داشته باشند آزاد، برادرانه و شایسته‌ی شأن انسان. افرادی بودند بدون پیشینه‌ی سیاسی، نه به هیچ‌وجه خودشان را مخالف می‌دانستند و نه جویای جاه و مقام سیاسی و نه از سیاسی‌های سابقِ طردشده از دستگاه بودند. در حالی‌که این جوان‌ها نیز می‌توانستند هم‌رنگ جماعت شوند و با پذیرفتنِ «زندگی در دروغ»،‌ در آسایش و امنیت به سر برند، اما راه دیگری برگزیدند. با وجود این، یا دقیق‌تر بگوییم، به همین دلیل، ماجرای آنان بازتاب ویژه‌ای داشت. این مورد، برای همه‌ی کسانی که هنوز تسلیم نشده بودند جذاب بود. به‌علاوه این واقعه زمانی رخ داد که پس از سال‌ها انفعال، انتظار و بدبینی نسبت به هر نوع مقاومت، با پدیده‌ی نوینی مواجه شدیم: نوعی «خسته‌شدن از خستگی»؛ سرانجام شروع کردیم از این انتظارِ سترون و از این زندگیِ منفعل و امیدواری به بهبود اوضاع، خسته شویم و به ستوه آییم. به یک معنی، این همان قطره‌ای بود که جام را سرریز کرد.

گروه‌ها و گرایش‌هایی که تا آن زمان هر یک در کنجِ خود و یا در لاکِ خود روزگار می‌گذراندند و یا نحوه‌ی فعالیت‌شان زمینه‌ی چندانی برای همکاری با یکدیگر نداشت، ناگهان احساس کردند که آزادی‌ها را نمی‌شود از هم تفکیک کرد. همگان دریافتند که حمله به موسیقی زیرزمینیِ چک، حمله به یک پدیده‌ی اساسی و ابتدایی، حمله به چیزی است که همه را متحد می‌کند. آنان فهمیدند که مسئله بر سر تجاوز به «زندگی در راستی» و نقضِ مفهومِ واقعیِ زندگی است، فهمیدند که آزادیِ موسیقی راک، همانا آزادی فردی، آزادی اندیشه‌ی سیاسی و فلسفی، آزادی ادبیات، و آزادی بیان و دفاع از منافع اجتماعی و سیاسی جامعه است. این رویداد، موجبِ بیداری حس همبستگی واقعی میان افراد شد و فهمیدند که چنان‌چه از آزادی دیگران دفاع نکنند، هر چند نوعِ کار و نگاهشان به زندگی به گونه‌ای دیگر باشد، از آزادی خودشان نیز داوطلبانه دست خواهند شست. آزادی بدون برابری حقوقی و برابری بدون آزادی، وجود ندارد. منشور77 این برداشت  قدیمی را که فقدان آن در تاریخ چکسلواکیِ مُدرن امری اساسی است، به عنوان یک اصل به کار می‌گیرد: چیزی که  نویسنده‌ی کتاب ١٩٦٨، به درستی تجزیه و تحلیل کرده و آن را تحت عنوان «اصل گزینش»،‌ زمینه‌ی فقرِ سیاسی‌‌ـ‌اخلاقی کنونی می‌داند که در توطئه‌ی شگفت‌انگیز دموکرات‌ها در پایان جنگ دوم جهانی، و اتحادشان با کمونیست‌ها به وجود آمد و گسترش یافت و سرانجام به «پایانی تلخ» رسید؛ منشور77 برای نخستین بار پس از ده‌ها سال، این شیوه را کنار گذاشت و کلیه‌ی امضاکنندگانِ منشور، جمعی و همبسته بر آزادی خود پای فشردند و برای نخستین ‌بار همکارانی برابر شدند. این‌جا دیگر سخن از ائتلاف کمونیست‌ها با چند غیرکمونیست نیست، که از نظر سیاسی‌‌ـ‌‌اخلاقی، نوآوری تاریخی یا انقلابی باشد، بلکه با جمعى (communauté) مواجه هستیم که آغوشش به روی همگان باز است و از پیش، موقعیتِ فرودست به کسی نمی‌دهد. در چنین فضایی بود که منشور77 زاده شد. چه کسی می‌توانست تصور کند که محاکمه‌ی دو گروه ناشناسِ موسیقی، پیامدهای سیاسی چنین چشمگیری داشته باشد؟

به نظر من، تاریخ پیدایش منشور77، آنچه را که در بالا بدان پرداختم، به خوبی نشان می‌دهد؛ بدین معنا که زمینه و نقطه‌ی آغاز حرکتِ جنبش‌هایی که در نظام پساتوتالیتر به تدریج بُعد سیاسی یافتند، حوادث مستقیما سیاسی یا  درگیری‌های گوناگون گرایش‌های سیاسی نیست، بلکه اغلبِ این جنبش‌ها در حوزه‌ای به کلی متفاوت، در حوزه‌ای بسیار  وسیع‌تر، یعنی در حوزه‌ی «پیشاـ‌سیاسی» به وجود می‌آیند، جایی که صحنه‌ی‌ تقابل میان «زندگی در دروغ» با «زندگی در راستی» است، یعنی جایی که ادعاهای نظام پساتوتالیتر با هدف‌های واقعی زندگی رویارو می‌شوند. طبعا این هدف‌های واقعیِ زندگی می‌توانند اشکال متنوعی به خود بگیرند. مانند منافع ابتدایی مادی، اجتماعی یا حرفه‌ای، منافع معنوی یا خواست‌های وجودی بنیادی همچون تمایلِ فرد به زندگی بدان‌گونه که خود می‌پسندد و برخوردارشدن از شأن و منزلتِ انسانی.

ویژگی سیاسی این رویارویی‌ها ناشی از این نیست که هدف‌های آغازینِ آن‌ها ماهیت یکسانی داشته‌اند، بلکه از آن‌جاست که نظام پساتوتالیتر بر اساس دستکاری و فریبِ همه‌جانبه‌ی فرد بنا شده و با بدل‌شدن به دستگاه تمام‌عیارِ فریب‌کاری، هر عمل یا هرگونه بیان آزادی، هر اقدامی در جهت «زندگی در راستی» را ضرورتا تهدیدی علیه خود و به طریق اولی، اقدامی سیاسی تلقی می‌کند. پیوندِ سیاسیِ احتمالی میان این جنبش‌ها که در بسترِ «پیشاـ‌سیاسی» گسترش می‌یابند، تنها در مرحله‌ای بعد به وجود می‌آیند و تکامل پیدا می‌کنند، و این بیش از آن‌که ناشی از برنامه و حرکتِ این جنبش‌ها باشد، نتیجه‌ی رویارویی این جنبش‌ها با نظام است.

این نظریه درسال ١٩٦٨، یک بار دیگر تأیید شد. سیاستمدارانِ کمونیستی که خواستند اصلاحاتی در نظام انجام دهند، برنامه‌ای نداشتند و این‌طور نبود که یک‌شبه خواب‌نما شوند و متحول گردند، بلکه زیر فشارِ فزاینده‌ای که از حوزه‌های بیرون از عرصه‌ی سیاست وارد می‌شد، چاره‌ای جز این نداشتند. در واقع، این سیاستمداران خواستند تضادهای اجتماعی، تقابل میان خواست‌های نظام و نیازهای زندگی را که قشرهای مختلف جامعه در زندگی روزانه‌شان احساس کرده و بیش از پیش آشکارا بیان می‌کردند حل کنند، همان تضادهایی که طی سال‌ها توسط اهل علم و هنرمندانی بیان می‌شد که سخن‌شان در جامعه بازتابی زنده داشت، و دانشجویان خواهان حل این تضادها بودند.

پیدایش منشور77 نشان‌دهنده‌ی اهمیت سیاسی بُعد اخلاقی پیش‌گفته نیز هست. شکوفایی منشور٧٧ بدون وجود این حس همبستگی میان گروه‌های مختلف تصورپذیر نیست، همچنان که بدون این احساس ناگهانی که دیگر بیش از این نمی‌توان منتظر نشست و باید با هم و با صدای بلند حقیقت را گفت، تصورپذیر نبود. این‌که این اقدام چه مجازات‌هایی در پی دارد، و روشن نبودنِ این‌که آیا چنین کاری در کوتاه‌مدت نتیجه‌ی ملموسی خواهد داشت یا نه، مانع از این اقدام نشد.

پاتوچکا قبل از مرگ نوشت: «در زندگی چیزهایی هست که ارزشِ رنج کشیدن دارند». فکر می‌کنم که چارتیست‌ها (امضاکنندگان منشور) این جمله را نه فقط به عنوان یادگار او بلکه هم چون دقیق‌ترین بیانِ انگیزه‌های خود قبول دارند.

 

 

قدرت بی‌قدرتان ـ واسلاو هاول

 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۸ ، ۱۲:۳۷
لیلی

.

از آنجا که نظام پساتوتالیتر خواست‌های زندگی را همه‌جانبه سرکوب می‌کند، و از آنجا که این نظام بر اساس دستکاری همه‌جانبه‌ی کلیه‌ی مظاهر زندگی بنا شده است، بنابراین به لحاظ سیاسی، به طور غیرمستقیم، از سوی تمامی مظاهر آزاد زندگی در خطر است. و حرکت‌هایی که در جوامع دیگر، حتا به فکر کسی هم خطور نمی‌کند که ابعاد سیاسی به آن دهد، چه برسد به این‌که آن را بالقوّه انفجاری بداند، در این‌جا موجودیت نظام را تهدید می‌کند.

 

قدرت بی‌قدرتان ـ واسلاو هاول

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۸ ، ۱۶:۲۵
لیلی

.

نظام پساتوتالیتر با خواسته‌هایش فرد را گام‌به‌گام و در پوششِ ایدئولوژی دنبال می‌کند. به همین دلیل زندگی در این نظام آکنده از فریبکاری و دروغ است. قدرتِ بوروکراسی، قدرت خلق نام می‌گیرد، به نام طبقه‌ی کارگر، کارگران به بندگی می‌افتند؛ تحقیرِ کاملِ فرد، آزادی واقعی قلمداد می‌شود، محروم‌کردن از اطلاعات را، دسترسی به اطلاعات می‌نامند، دستکاری و جهت‌دادن به افکار عمومی را، نظارت مردم بر قدرت می‌خوانند، خودسریِ قدرت را احترام به نظام قضایی، سرکوبِ فرهنگ را تعالی آن، گسترش حوزه‌ی نفوذ امپریالیستی را حمایت از ستمدیدگان، نبود آزادی بیان را عالی‌ترین شکل آزادی، مسخره‌بازی انتخاباتی را بالاترین نوع دموکراسی، ممنوعیت استقلال اندیشه را علمی‌ترین جهان‌بینی، و اشغال کشور دیگر را کمک برادرانه می‌نامند. حاکمیت گرفتار دروغ‌بافی‌های خویش می‌شود و به همین دلیل، باید تاریخ گذشته را به طور مداوم جعل کند، او حال را جعل می‌کند، آینده را جعل می‌کند. داده‌های آماری را جعل می‌کند. وانمود می‌کند که دستگاه پلیسی بسیار نیرومندی ندارد، به رعایت حقوق بشر تظاهر می‌کند. مدعی است که کسی را سرکوب نمی‌کند. وانمود می‌کند که از هیچ‌کس هراسی ندارد. تظاهر به عدم تظاهر می‌کند.

اما فرد مجبور نیست همه‌ی این فریبکاری‌ها را باور کند. اما باید چنین وانمود کند که به این بازی‌ها باور دارد و یا دست‌کم، ساکت باشد و تحمل کند و خود را با گردانندگانِ بازی موافق نشان دهد.

امّا این کار او را به زندگی کردن در دروغ وامی‌دارد.

او مجبور نیست دروغ را بپذیرد. کافی است که بپذیرد با دروغ و در دروغ زندگی کند. او با این کار، نظام را تقویت می‌کند، نظام را تکمیل می‌کند، آن را می‌سازد، او، اینک نظام است.

 

قدرت بی‌قدرتان ـ واسلاو هاول

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۸ ، ۱۵:۳۷
لیلی

.

ابعاد واقعی آسیب‌هایی که اختناق به تئاتر و سینما زده و خواهد زد، این فعالیت‌هایی که نقش و اهمیت ویژه‌ای در برانگیختن جامعه دارند، چگونه می‌توان بازشناخت؟ خلاء فزاینده در عرصه‌ی علوم انسانی، تئوری و پژوهش در علوم اجتماعی، در درازمدت چه پیامدهایی خواهد داشت؟ چه کسی جرئت دارد پیامد قطع قهری روندهایی را که در درازمدت، به کسب شناخت در زمینه‌ِی هستی‌شناسی، اخلاقی و تاریخی می‌انجامد محاسبه کند؛ شناختی که به دسترسی داشتن به منابع و تقابل آزادانه‌ِی افکار در جریان تحقیق وابسته است؟ خلاصه، چه کسی می‌تواند عواقب عدم امکان گردش آزادانه‌ِی اطلاعات، فکر، شناخت، ارزش‌ها و هرگونه اعلام موضع علنی را بسنجد؟ پرسش کلی این است: این اخته‌کردنِ فرهنگ، فردا ملت را تا چه میزانی در ژرفای ناتوانی اخلاقی و روحی فرو خواهد برد؟ بیم آن دارم که این عواقبِ زیان‌بار اجتماعی، سال‌ها بیش از منافع سیاسی مشخص کسانی که سبب‌ساز آن بوده‌اند دوام آورد. در این صورت، بار مسئولیت تاریخی کسانی که آینده‌ِی معنوی ملت را قربانی ماندن بر سر قدرت کرده‌اند، بس گران خواهد بود.

 

از نامه‌ی سرگشاده‌ی واسلا هاول به گوستاو هوساک دبیرکل حزب کمونیسم چکسلواکی (سال 1975)

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۸ ، ۱۴:۱۷
لیلی

شاهرخ مسکوب سی‌وپنج سال پیش نوشته بود «چقدر زنده بودن شرم‌آور است.».

حسِ‌ حالای خیلی از ماها. به دلیلی مشابه.

 

* هوشنگ ابتهاج مثنوی مرثیه

۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۸ ، ۱۵:۰۳
لیلی

ولی او کسی بود که هر چه می‌خواست،‌ دیگران هم آن را می‌خواستند؛ اگر او خون می‌خواست،‌ مردم نیز خون می‌خواستند؛ اگر آب می‌خواست، ‌مردم نیز آب می‌خواستند؛ و اگر او هیچ چیز نمی‌خواست،‌ مردم هیچ‌چیز نمی‌خواستند. البته او هرگز برای خود هیچ چیز نمی‌خواست. امکان داشت که برای مردم گاهی هیچ‌چیز خواسته باشد و آن‌ها نیز قبول کرده باشند که تمام هیچ‌چیزها را به فرمانِ‌ محمود در اختیار داشته باشند؛ ولی هرگز اتفاق نمی‌افتاد که او برای خود فقط هیچ‌چیز بخواهد. علاوه بر این او در طول سال‌های بی‌تجربگی و در طول سال‌های پرتجربه‌اش،‌ به این تجربه‌ی بزرگِ تاریخی دست یافته بود که مردم،‌ معطل نمی‌توانند بمانند؛ مردم باید مشغول باشند؛‌ باید از شدت وحدت نوعی مشغولیت برخوردار باشند. معتقد بود که مردم،‌ تمام مردم بچگانه‌اند و باید بازیچه‌هایی به‌صورت مشغول باشند؛ باید از شدت وحدت نوعی مشغولیت برخوردار باشند. معتقد بود که مردم،‌ تمام مردم بچه‌گانه‌اند و باید بازیچه‌هایی به صورت قتل،‌ شهادت،‌ شمایل بازی،‌ جشن،‌ عزا،‌ جنگ ـ‌البته نه جنگ درست و حسابی‌ـ گرسنگی،‌ تشنگی،‌ فساد و وبا و طاعون داشته باشند؛ و مردم باید همیشه منتظر بمانند؛ باید کلمات بزرگ،‌ کلمات پرطنینِ‌ بزرگ بشنوند؛ مردان یا زنانی که این کلمات را بر زبان می‌رانند باید قوی‌ترین،‌ قابل انعطاف‌ترین و زیباترین صداها را داشته باشند؛ و مردم باید بیاموزند که چگونه افتخار کنند؛ چگونه کلمات این مردان و زنان خوش‌صدا را در ذهن خود جای دهند و چگونه به خود و محمود در هر گوشه‌ی تاریخ و در هر چهار سوقِ این جهان افتخار کنند.

 

روزگار دوزخی آقای ایاز رضا براهنی

 

* حسین جنتی

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۸ ، ۱۰:۵۲
لیلی

زخمی‌ها که روزبه‌‍‌روز بیشتر می‌شدند،‌ در کوچه و خیابان ولو بودند. همه پاره پلاس تن‌شان بود. برایشان اعانه جمع می‌کردند. «روز»های گوناگونی به راه می‌انداختند،‌ «روز» این،‌ «روز» آن،‌ «روز»هایی که بیشتر برای سازمان‌دهندگان‌شان بود. دروغ،‌ جماع،‌ مرگ. هر کار دیگری غیر از این قدغن بود. در روزنامه‌ها،‌ در دیوارکوب‌ها،‌ پیاده و سواره،‌ با افسارگسیختگیِ تمام، ورای هرگونه تصوری،‌ ورای مسخرگی و پوچی دروغ می‌گفتند. همه در این دروغ شرکت داشتند. همه سعی می‎‌کردند دروغی شاخ‌دارتر از دیگران بگویند. چیزی نگذشت که در سرتاسر شهر اثری از حقیقت نماند.

در سال 1914،‌ همه از تتمه حقیقتی که باقی بود،‌ خجالت می‌کشیدند. هر چیزی که به آن دست می‌زدی،‌ قلابی بود،‌ قند و شکر،‌ هواپیماها،‌ صندلی‌ها، آب‌نبات‌ها،‌ عکس‌ها؛ هر چیزی که خوانده می‌شد، بلعیده می‌شد، مکیده می‌شد،‌ ستوده می‌شد، اعلام می‌شد، رد می‌شد یا پذیرفته می‌شد، همه و همه یک مشت شبحِ نفرت‌آور بود،‌ همه ساختگی و مسخره. حتی خائن‌ها هم ساختگی بودند. مرضِ دروغ‌گفتن و باورکردن عین جرب واگیر دارد. لولای نازنین هم از زبان فرانسه فقط چند عبارت می‌دانست که همه در بابِ میهن‌پرستی بود: «مرگ بر!...»،‌ «به پیش!...» اشک آدم درمی‌آید.

 

+ سفر به انتهای شب ـ لویی فردینان سلین

 

* شاملو

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۸ ، ۱۴:۱۲
لیلی

.

جایی،‌ زیر پایش،‌ شیهه‌ی اسبی بلند شد که گروهی هیاکل خاکستری گردش را گرفته بود. موجوداتی کوچک،‌ خمیده،‌ نومید و غافل،‌ ساکنان لابیرنت که مثل هر جمعه به یافتنِ‌ سواری برای اسب سیاهشان پای قله‌های بلند آمده بودند.

او سوار آنان بود،‌ حالا به یقین می‌دانست؛ و می‌دانست که هم از نخست می‌دانسته،‌ که صیاد آنان نیز هست. بی آن‌که پیامبری،‌ مرشدی یا پیشوای قافله‌ای باشد. جنگاور هولناکی که جلال مقتدرش،‌ ارواح پرملال را صید می‌کند و صدها قافله را به دهان تاریک جبروت می‌کشاند. دهانِ تاریک گردابی که حرکتِ دایره‌وارش از چرخش‌های عظیم هستی آغاز می‌شود‌،‌ تا گردش کوچکی که او روی این سیاره‌ی مسکون سایه‌روشن،‌ به دور خود می‌کند. دریافت،‌ خود نیز، گردابی است گرفتارِ گردابی دیگر. شکارگری شکار شده. دام‌گستری به دام افتاده. آن‌ها نیز صیادان او بودند،‌ آن ارواحِ کوچک،‌ خمیده،‌ خواب‌آلود‌،‌ ساکنان لابیرنت که اکنون تورهای خویش را برای او می‌گستردند. آن‌ها و او،‌ سرنوشت یکدیگر بودند و پاره‌های پیکر جانور کیهانی عظیمی که او یک بازوی آن بود و دیگران، همه،‌ اعضای پیکرش.

 

+ خسرو خوبان ـ رضا دانشور

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۲۷
لیلی

مرد طاس بازی را شروع می‌کند. راه می‌افتیم. از پشت زمین دوم تنیس می‌رویم به طرف ساحل کارون. ساحل،‌ سنگی است و بلند. آب‌،‌ آرام تن می‌کشد به صخره‌های ساحل و رو هم می‌غلتد. می‌نشینیم رو یکی‌ از نیمکت‌ها. رنگِ نیمکت،‌ سبز چمنی است. پیش رویمان کارون است با آرامشی عمیق و رازدار. هر دو سکوت کرده‌ایم. نمی‌دانیم از کجا شروع کنیم.

 

...

 

صدای سنگینِ کارون تو گوشم است. بوی تلخِ درختان بید و بوی گس درختان میموزا و بوی چمن،‌ قاطی هم،‌ کامم را پر کرده است.

 

...

 

خورشید دارد به کرانه‌ی کارون می‌نشیند. حاشیه‌ی آسمان،‌ نارنجی شده است. رگه‌های نور خورشید با امواج ریز سربی‌رنگ کارون قاطی شده است. آسمان،‌ صاف صاف است. عطر خارک‌های تازه از غلاف بیرون‌زده،‌ همراه نرمه‌بادی که می‌وزد،‌ از نخلستان دوردست می‌آید. تک هوا شکسته است.

 

...

 

حالا،‌ هوا تاریک شده است. جابه‌جا،‌ چراغ‌های‌ شیری‌رنگ،‌ تو چمن روشن شده است. چشمانِ سیه‌چشم می‌درخشد. دستم را از پشت شانه‌اش پایین می‌آورم. یکهو احساس می‌کنم که دستش را گرفته‌ام. هر دو سکوت کرده‌ایم. صدای کارون سنگین است. دستش را آهسته فشار می‌دهم. لبخندش مثل گل می‌شکفد. آهسته می‌گویم:

ـ خب...،‌ حالا،‌ شما بگین.

ـ چی بگم؟

ـ‌ از خودتون.

سرش را می‌اندازد پایین. خرمنِ‌ گیسویش رها می‌شود رو شانه‌اش و بعد،‌ خیلی آهسته،‌ آنچنان‌که به‌زحمت شنیده می‌شود،‌ می‌گوید:

ـ دوستتون دارم.

یکهو دلم از جا کنده می‌شود. اصلا انتظاری ندارم. داغ می‌شوم. شقیقه‌هام مثل چکش می‌زند. دست می‌گذارم زیر چانه‌اش. سرش را بالا می‌گیرد. نگاهمان به‌هم پیوند می‌خورد. هر دو لبخند می‌زنیم و نمی‌دانیم چه می‌شود که ناگهان،‌ داغی لبانش را رو لب‌هام احساس می‎کنم. بعد،‌ ازش فاصله می‌گیرم. انگار همه‌چیز در خواب گذشته است. اصلا نمی‌توانم باور کنم. هنوز از مستی‌ گرمی لب‌هایش رها نشده‌ام که صداش را می‌شنوم:

ـ چرا رفتین کنار؟

از لذت زندگی سرشار می‌شوم. باز بهش نزدیک می‌شوم و ازش می‌پرسم:

ـ باز می‌تونم شما رو ببینم؟

آن‌قدر نرم حرف می‌زند که انگار همه‌ی عطر گل‌های‌ خوشبو،‌ از دهانش بیرون می‌ریزد:

ـ دلم می‌خواد همیشه شما رو ببینم.

مست نگاهش هستم. مست لرزش لب‌هایش. ادامه می‌دهد:

ـ ولی می‎دونین؟... فقط روزای سه‌شنبه می‌تونم بیام اینجا.

پنجه‌هایمان تو هم است. بلند می‌شویم و راه می‌افتیم. می‌رسیم به میدان نور چراغ‌های بزرگ ساختمان باشگاه پیش رویمان،‌ بوته‌ی کوچک نخلی است که رو زمین پهن شده است. رو چمن راه می‌رویم. احساس می‌کنم که سبک شده‌ام. می‌خواهم پر بکشم. پنجه‌ی سیه‌چشم را فشار می‌دهم. به بوته‌ی نخل می‌رسیم. برگ‌هایش عین سرنیزه‌های‌ تو درهم است. من از طرف چپ بوته می‌روم. سیه‌چشم از طرف راست بوته می‌رود. دست‌هایمان به بالای بوته‌ی نخل کشیده می‌شود. چندتا از برگ‌های بلند سرنیزه‌ای نخل،‌ تا مچ‌هایمان و کف‌دست‌هایمان بالا آمده است. بوته‌ی نخل،‌ خیلی پهن شده است. انگشت‌هایمان از تو هم بیرون می‌آید. نوک چند تا از برگ‌ها که سیخ ایستاده‌اند،‌ کف‌دست‌هایمان را نیش می‌زنند. انگشت‌هایمان رو هم سائیده می‌شود. می‌خواهم انگشت‌هایش را بگیرم. دلم نمی‌خواهد دست‌هایمان از هم جدا شود. برگ‌های پهن شده رو زمین،‌ از رو شلوار کتان،‌ ساق پای راستم را نیش می‌زنند. تلاش می‌کنم که انگشت‌های سیه‌چشم را بگیرم. اما نمی‌توانم. سرانگشت‌هایمان رو هم سائیده می‌شود و دست همدیگر را رها می‎کنیم.

 

+ همسایه‌ها ـ احمد محمود

 

 

*

من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده‌ور شدم

سعدی

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۸ ، ۱۵:۳۳
لیلی

سرخپوستان از تکرارِ‌ هجاها و کلمات برای ساختنِ‌ صفات عالی استفاده می‌کنند. در زبان‌های بومی و لااقل در گواتمالا،‌ هیچ صفتِ‌ عالی‌ای وجود ندارد. آن‌ها با گفتنِ «سفید،‌ سفید،‌ سفید» مرادشان «بسیار سفید» یا «بغایت سفید» است. همچنان‌که هجاها را نیز تکرار می‌کنند،‌ مثلا در مورد دل‌فریب می‌گویند: «دل،‌ دل،‌ فریب»،‌ تا تاکید بیشتری را برساند.

 

 

مهم‌ترین چیز برای من خیالپردازی است ـ«آن سلیطه‌ی پرده‌نشینِ‌ خانگی». آری تخیل،‌ و خوش‌آهنگی.

 

+ از مصاحبه‌ی ریتا گیبرت،‌ میگل آنخل آستوریاس. هفت‌صدا،‌ ترجمه‌ی نازی عظیما

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۸ ، ۰۷:۴۰
لیلی