به قولِ شاعرِ کوچهها «ما پاک زیستیم، ما پاک باختیم...»
مایی که پاک زیستیم... پاک باختیم...
به قولِ شاعرِ کوچهها «ما پاک زیستیم، ما پاک باختیم...»
مایی که پاک زیستیم... پاک باختیم...
اینشهر امّا، چه سرنوشتِ دایرهواری دارد...
+ لیلا کردبچه
* عباس صفاری
تصویرِ پر ترددِ این شهرِ خطخطی...
+ آرش شفاعی
* بهرام حمیدیان
گویی خودمان را تسلیمِ صحنهآراییهای خطرناک کردهایم...
* لیلا کردبچه
نشده بود، اگر بوده، یادم نیست که سریالی از همان اول، اینطور میخکوب و مجذوبم کرده باشد؛ شد و کرد. نه از همان قسمت اول، که از همان اولین دقیقهها، قبل از تیتراژ. انگار از مدتها قبل میدانستم که این سریال برای من لحظاتِ لذتبخشی خواهد داشت. تماشایش را همانوقتها گذاشته بودم، شاید برای روز مبادا. روز مبادا که نبود، ولی بعد از تماشای اولین قسمتِ بیگبنگ تئوری، همینجوری، یکهویی، رفتم سراغِ این یکی. فاکتورهای زیادی جمع شدند تا اینقدر این شروع را دوست داشته باشم؛ ماهیت پشتِ صحنهی خبر بودنش (که همیشه جزو موضوعاتِ موردعلاقهام برای تماشا بوده و هست)، فیلمِ آرون سورکین بودنش (با آن شیوهی خاصِ نوشتن و هوش و نبوغی که به وضوح از نوشته و آدمهای خلقکردهاش بیرون میزند)، سیاسی بودنِ قصه، قصههای شخصی پررنگ و شخصیتهای جذاب و... آن سخنرانیِ کوبندهی ویل مکاووی (جف دنیلز) قبل از تیتراژ (که شاید در یک پستِ دیگر آوردمش) در یک گردهمایی میهنپرستانه، در مورد اینکه چرا آمریکا بهترین کشور دنیا نیست، ولی میتوانست، میتواند باشد و... به هر حال همهی اینها باعث شدند که تا این اندازه مجذوبش شوم و سیزن اول را توی شلوغیهای این دو روز تماشا کنم. نه به درخشندگی اولین قسمت، ولی ادامهی این سریال HBO در این فصل هم، بسیار خوب بود. تماشایش به شدت توصیه میشود: اتاق خبر (The Newsroom). باز هم خواهم نوشت.
وقتی خدا ساکت است میتوان هر ادعایی را به او نسبت داد.
+ شیطان و خدا ـ سارتر
جلد آخر جستجو، در پاریسِ در معرض جنگ اول جهانی میگذرد. همزمان و همعصر با پاریسِ روژه مارتن دوگار در خانوادهی تیبو. زندگیِ یک شهر در دو شاهکار قرن بیستم فرانسه، بدون هیچ شباهتی به هم. حتا باور اینکه این دو شهر، نه یکی، که حتا دو شهر جداگانه ولی در یک عصر مشترک باشند هم، سخت است... تصور اینکه آدمهای این دو قصه، همشهریهای پاریسِ جنگزده باشند... مگر میشود؟! شاید این تفاوت به تفاوتِ طبقاتی این دو قصه برگردد. انگار میشود این قانون را با در نظر گرفتنِ استثنائاتی به همهی مکانها و اعصار تعمیم داد که زندگی و زمانهی طبقهی متوسط جلوتر از طبقهی اشراف و همنشینانشان هست. طبقهی متوسطِ پیشرو...
+ تابلوی «رقص در مولن دلا گالت» اثر پیر آگوست رنوآر (1876ـ موزهی اورسی پاریس)
Le Bal au Moulin de la Galette - Auguste Renoir réalisée en 1876
پروست در زمانِ بازیافته به این تابلوی پیر آگوست رنوآر اشاره کرده است. و چقدر دوست داشتم کشاندنِ پای شاهکارهای نقاشی به دلِ شاهکارش را.
+ تو همیشه خوابآلوده این شهرها را گذشتهای ـ شهرام شیدایی
* البته که نادر ابراهیمی
مثلا... جمعهای شهریوری ـدلانگیزترین ماهِ تابستان**ـ، در دلانگیزترینِ ساعتِ صبح به قصدِ جاده، به خیابانهای خلوتِ تهران بزنی... در این دلانگیزترین حال و ساعتشان...
** دلانگیزترین و در عین حال حسرتبارترین ماهِ تابستان... حسرتِ تمامِ اتفاقاتِ نیفتاده... حسرتِ نزدیکی پایان...
* از ترانهی تورج نگهبان، با صدای محمد معتمدی
بعد باید کلی بنویسم در مورد حسهایم... خیلی چیزها در مورد جستجوی پروست؛ پرِ حرفم در موردش. بعد باید بنویسم از سیزن هفتم گیم آو ترونز که چقدر بد بود! بعد باید آن مطلبی را که قرار بود وسطهای این سیزن در مورد جیمی لنیستر بنویسم، بنویسم یک روزی. بعد باید در مورد شهرزاد بنویسم که این فصلش چقدر ناامیدکننده است و چقدر غیرقابلتحمل حتا! بعدتر... باید از خیلی چیزهای دیگر بنویسم، اما، آن حرفهای اصلی نانوشته خواهند ماند... در مورد تمامِ اتفاقاتِ این روزها و هفتهها و ماهها... از تمامِ دردهای مشترک جمعیمان... از تمامِ حرفها... اندوهها... خیلی چیزها... خیلی چیزها...
صبوحا به من یادآوری کرد که فصلِ محبوبم تابستان است. البته که فصلِ محبوبِ من تابستانست. ولی از آن تابستانهایی که کمتر اتفاق میافتند. مخصوصا توی این شلوغیها و این نبودِ وقت. وقتی که تمامِ روزهای تابستانت، از صبح تا شب، به کار و درگیری بگذرد. تابستانی که فصلِ محبوبِ من هست، جور دیگریست. همهچیز پیشکش، همان خوابِ نیمروزیِ تابستان را هم شدیدا دلتنگم. دلم، همین الان، توی اولین روزهای شهریور، ماه آخرِ تابستان، برای تابستان لک زده است.
* البته که نیمایِ یوش