اینجا، هیچوقت، برای من هیچ اتفاقی نمیافتد...
*
گرگور گفت: آهان، پس اینطور! فهمید که دختر دربارهی او چه گمان میکند. اما حوصله نداشت توضیح بدهد. برای اینکه خیال او را راحت کند گفت: فرقی هم نمیکند. در دل گفت یعنی باید به او بگویم که من مسیحی نیستم و کمونیستم؟ ولی خب، کمونیست هم که نیستم! از زیر عَلمِ کونیسم فرار کردهام. ولی خب، نمیشود هم گفت که فراری هستم. کسی هستم که گهگاه در عرصههای محدود، گوشه و کنار، کاری میکنم، آن هم برای خودم. آن وقت کم کم برایش روشن شد که رابطهاش با این دختر طوری است که کلماتی چون مسیحی، کمونیست، فراری یا مبارز پیش آن رنگ میبازند. او در قبال این دختر فقط جوانی بود در برابر دختری. با طعنه دید که نقشی سنتی اجرا میکند. برای همین بود که اندکی پیش در کوچه ایستاده بود و ضمن اینکه دختر ماجرای عکس مادرش را نقل میکرد گیسوان سیاه و در باد پریشان و اندامِ او را که در تاریکی، در پرتو چراغ گاز دور از دسترس مینمود تماشا میکرد.
*
متوجه شد که یودیت سرش را اندکی به جانب او گردانده است و به او نگاه میکند. داشت اغوا میشد که نگاهش را فرو اندازد، اما در همان لحظه بر احساس خود که میدانست ترس است چیره شد و نگاهشان درهم افتاد. بازتاب نیزهی نور همچنان در چشمان دختر میدرخشید. چشمانش برق میزد و خاموش میشد. یودیت با خود میگفت رنگ چشمانش را نمیتوانم تشخیص دهم. خیال میکنم خاکستری باشند. شاید روشنتر از رنگ لباسش. دلم میخواست روز چشمانش را ببینم. حتا اسمش را نمیدانست. گرگور پرسید: اصلا اسمتان چیست؟
یودیت گفت: لوین. یودیت لوین. شما؟
گرگور خندید که گریگوری.
دختر پرسید: گریگوری؟! این اسم که روسیست!
گرگور گفت: من هم از روسیه آمدم.
ـ شما روسید؟!
ـ نه. من هیچچیز نیستم. از روسیه آمدهام و میروم ناکجاآباد.
یودیت گفت: هیچ منظورتان را نمیفهمم!
ـ خودم هم نمیفهمم. یک گذرنامهی جعلی دارم. نه کارت هویتی، نه اسمی. یک مبارز انقلابی هستم که به هیچ چیز اعتقاد ندارم. به شما اهانت کردم و پشیمانم که نبوسیدمتان.
ـ بله، حیف شد.
گرگور گفت: کارهایم همه اشتباه بودند.
یودیت گفت: نه! شما من را نجات میدهید.
گرگور در دل گفت کافی نیست. آدم ممکن است همهی کارها را درست بکند اما از کار اصلی غافل بماند.
+ زنگبار یا دلیل آخر ـ آلفرد آندرش
پ.
ن.: اگر اسم مترجم به وضوح ذکر نشده بود، به هیچوجه نمیتوانستم حدس بزنم «چنین»
ترجمهای، کار سروش حبیبی باشد!