سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

کسانِ دیگری فقط آمده بودند روزنامه بخرند. خیلی‎ها هم بودند که با ما گپی می‎زدند و من همواره فکر کرده‎ام که حضورشان در سکوی نزدیک‎ترین ایستگاهِ راه‎آهنِ کوشکِ کوچکشان فقط برای آن بود که هیچ کارِ دیگری جز آن نداشتند که بیایند و چند آدمِ آشنا ببینند. خلاصه این که، آن توقف‎های قطارِ کوچک هم صحنه‎ای از زندگی محفلی و اشرافی چون صحنه‎های دیگر بود. به نظر میآمد که خود قطار هم به این نقشی که به عهده‎اش گذاشته شده آگاه است و دارای نوعی خوشرویی و آداب‎دانی انسانی شده است؛ شکیبا، رام و سربهزیر، تا هر اندازه که دیرآمدگان می‎خواستند منتظر می‎ماند، و حتا وقتی هم که به راه می‎افتاد، برای کسانی که اشاره می‎کردند می‎ایستاد تا سوارشان کند؛ و این کسان نفسنفس‎زنان دنبالش می‎دویدند، یعنی شبیه خود او می‎شدند، اما فرقشان با او این بود که با سرعتِ بسیار خود را به او می‎رسانیدند اما او آهسته و باوقار می‎رفت. بدین‎گونه ارمنونویل، آرامبوویل، انکارویل، نه تنها یکسره عاری از اندوهِ توجیهناپذیری شده بودند که در گذشته در رطوبتِ شامگاهی در آن غرق‎شان دیده بودم، بلکه دیگر حتا یادآورِ شکوه وحشی فتح نورماندی هم نبودند. دونسیر! حتا پس از آن که این شهر را شناختم و از رویا بیدار شدم، چه دراز زمانی نامش هنوز برایم پر از خیابان‎های سرد و یخین اما خوشایند، ویترین‎های روشن، مرغ و جوجه‎ی لذیذ بود! دونسیر! دیگر چیزی نبود جز ایستگاهی که مورل سوارِ قطار می‎شد؛ اگلویل، جایی که معمولا منتظرِ پرنسس شربتوف بودیم؛ منویل، ایستگاهی که آلبرتین شب‎هایی که هوا خوب بود آنجا پیاده می‎شد، هنگامی که هنوز خسته نبود و می‎خواست کمی بیشتر با من بماند، و با میان‎بری که بود راهش دورتر از راهی نمی‎شد که از ایستگاه پارویل تا خانه داشت. نه تنها ترس و دلشوره‎ی تنهاماندنی را حس نمی‎کردم که در شبِ اول مرا فرا گرفت، بلکه حتا بیمِ آن نداشتم که دوباره سربرآورد، یا خود را در آن سرزمین غریب و تنها حس کنم، سرزمینی که در آن نه فقط بلوط و تمر، که دوستی‎هایی هم می‎رویید که در طولِ مسیر سلسله می‎شد، بریده بریده چون رشته‎ی تپه‎های آبی‎گونش، گهگاه پنهان در شیار شیارِ صخره‎هایی یا در پسِ زیزفون‏‎های خیابانی، که اما در هر منزل نجیب‎زاده‌‏ای را نماینده می‎فرستاد، که می‎آمد و به گرمی دستی می‎فشرد و بر راهم مکثی می‎انداخت تا درازی‎اش را حس نکنم، یا اگر می‎خواستم همراهی‎ام می‎کرد. یکی دیگر در ایستگاهِ بعدی بود، چنان که سوتِ قطار کوچک اگر دوستی را از ما جدا می‎کرد همان جا وعده می‎داد دوستانِ دیگری برایمان پیدا کند. میانِ کوشک‎های از همه دورتر و راه‎آهن که کمابیش به آهنگِ گام‎های آدمی که تند راه رود از کنارشان می‎گذشت،  فاصله آن چنان کم بود که وقتی صاحبانشان روی سکو، در برابرِ تالار انتظار، صدایمان می‎زدند کم مانده بود خیال کنیم آوایشان از درگاه کوشک یا از پنجرهی اتاقشان می‎آید، انگار که راه‎آهن کوچکِ استانی کوچه‎ای شهرستانی و بنای اشرافیِ تک‎افتاده خانه‎ای کنار خیابانی بود؛ و حتا در نادر ایستگاه‎هایی که شب بهخیرِ کسی را نمی‎شنیدم سکوتِ آنجا بارآور و آرام‎بخش بود، چه می‎دانستم از خوابِ دوستانی شکل گرفته که زودگاه در سرای روستایی‎شان در آن نزدیکی خفته‎اند و اگر لازم می‎شد که بیدارشان کنم و از ایشان مهمان‎نوازی بخواهم شادمانه خوش‎آمدم می‎گفتند. گذشته از آن که عادت چنان وقت آدمی را می‎گیرد که چند ماهی نگذشته، در شهری که در آغاز اقامت همه‎ی دوازده ساعتِ روزش در اختیارم بود حتا یک لحظه هم آزاد نمی‎ماندم، اگر یک ساعتی از وقتم اتفاقی آزاد می‎شد حتا به فکرم نمی‎رسید آن را صرفِ دیدار از کلیسایی کنم که در گذشته به خاطرش به بلبک آمده بودم، یا حتا منظره‎ای را که الستیر کشیده بود با طرحی از آن که در کارگاهش دیده بودم مقایسه کنم، بلکه بر آن می‎شدم که برای یک دست شطرنجِ دیگر به خانه‎ی آقای فره بروم. در واقع، تاثیر فسادآمیز ناحیه‎ی بلبک (به همان گونه که جاذبه‎اش) در این بود که برای من به صورتِ سرزمینی پر از آشنایی درآمد؛ در همان حال که تنوع و گستردگی مکان‎ها، و انبوهِ کِشت‎های گوناگون در سرتاسر کناره، دیدو بازدیدهایم با آن همه دوست و آشنا را الزاما به صورتِ سفر در می‎آورد، همین عوامل موجب می‎شد که این سفر جز همان سرگرمیِ اجتماعی یک سلسله دید و بازدید چیزِ دیگری در بر نداشته باشد. همان نام جاها، که در گذشته برایم چنان هیجان‎انگیز بود که حتا کتابِ ساده‎ی سالنامه‎ی کاخ‎ها و کوشک‎ها، و ورق زدن فصلِ مربوط به استانِ مانشش به اندازه دفتر راهنمای راه‎آهن به شوقم می‎آورد، برایم به قدری عادی شده بود که می‎توانستم در همین دفتر راهنما، صفحهی «بلبک ـ دوویل از طریقِ دونسیر» را همان‎گونه خوش و بی‎دغدغه بخوانم که یک دفتر نشانی را. در آن دره‎ی بیش از حد اجتماعی که بر دامنه‎هایش انبوهی دوست و آشنا را، دیده یا نادیده، مستقر حس می‎کردم، نوای شاعرانه‎ی شامگاهی دیگر آوای جغد یا وزغ نبود، «چطورید؟» آقای دو کریکتو یا «کایره!»، خداحافظ بریشو به یونانی بود. جَو آنجا دیگر دلشوره نمی‎انگیخت، آکنده از جریان‎هایی صرفا انسانی و به سادگی قابل تنفس، حتا بیش از اندازه آرامشآور بود. بهره‎ای که از آن می‎بردم دستکم این بود که دیگر هیچ چیز را جز از دیدگاه عملی نبینم. ازدواج با آلبرتین به نظرم دیوانگی می‎آمد.

 

+ از جستجوی آقای پروست

 

پ. ن.: چند روز پیش که این دو صفحه از جستجو را خواندم، آن‎قدر لذت بردم، آن‎قدر به دلم آمد نشست که بی‎اختیار چند بار تکرار کردم چقدر فوق‎العاده! چقدر فوق‌العاده! کلی حالم را خوب کرد با همه‎ی بدحالی‎اش. همان شب تایپش کردم، وسطِ همه‎ی شلوغی‎های این اسفندِ از همه‎ی اسفندهای دیگر شلوغ‎ترم (چقدر دلم می‎خواست، می‎خواهد که پستی برای آخرِ سال بنویسم، اگر وقت اجازه بدهد). و همه‎ی این شلوغی‎ها آن‎قدر خسته‎ام کرده بود که تایپِ سطرهای آخرش با خواب آمیخته شد! یک چنین چیزی! بعد هم وقت نشد، لپ‎تاپم، بر اثرِ یک لحظه غفلت، وحشتناک ویروسی شد (و هست همین حالا هم، و باید توی همه‎ی این شلوغی‎ها ویندوز هم عوض کنم!)، تا رسید به الان که توانستم از وسطِ همه‎ی شلوغی ها و ویروس‌ها (این که می‎گویم عین واقعیت هست، در این حد ویروسی شده‎است، غیرقابل‎استفاده‎طور!)، دوباره متن را بخوانم و بعد فکر کردم چقدر هم می‎تواند شبیه این فضا باشد... فضایی که ناآشنا و با ترس واردش شدم و بعد همهی دوستی‎ها و آشنایی‎ها و عادت‎هایی که شکل گرفت... می‎دانید منظورم کدام فضا هست... خوب می‎دانید، عنوانِ عجیب و طولانی‎ِ انتخابی هم که به حد کافی گویاست!


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۵۵
لیلی

قطاری که به سمتِ مشهد می‎رفت... آن شبِ بهاریِ سال‎هایِ ـ انگار ـ خیلی دور...



۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۱۴
لیلی

باید سیاستمداری را که از زمانِ‌ رسیدن به قدرت منزه‎ترین و سازش‎ناپذیرترین و بی‎نقص‎ترینِ‌ همه جلوه می‎کند دیده باشی؛ باید هم او را،‌ پس از سقوط،‌ در حالی دیده باشی که خجولانه،‌ با لبخندی گرم و عاشقانه،‌ سلامِ‌ نخوت‎آلود روزنامه‎نگاری معمولی را دریوزگی می‎کند؛ باید سر برآوردنِ‌ کوتار را دیده باشی (که بیمارانِ‌ تازه‎اش او را میلی آهنین می‎پنداشتند)،‌ و بدانی چه سرخوردگی‎های عاشقانه و چه شکست‎های اسنوبی منشاء استغنای ظاهری و اسنوبی‎ستیزیِ‌ شناخته‎شده‎ی پرنسس شربتوف بود،‌ تا دریابی که قاعدهی بشریت ـ که طبعا استثناهایی هم دارد این است: قلدر انسان ضعیفی است که خواهانی نداشته است،‌ و انسانِ‌ نیرومند،‌ که چندان اعتنایی به این که بخواهندش یا نه ندارد،‌ تنها انسانِ‌ برخوردار از ملایمتی است که عامی آن را ضعف می‎پندارد.


+ در جستجوی زمانِ ازدست‎رفته

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۱۲
لیلی

آدم‎ها در رابطه با ما پیوسته جابه‎جا می‎شوند. در حرکتِ نامحسوس اما ازلیِ جهان، ایشان را انگار ساکن در نظر می‌آوریم، در نگاهی آنی و آن چنان کوتاه که جابه‎جایی‎شان به چشم‎مان نمی‎آید. اما کافی است در حافظه‎مان به دو تصویرِ دو زمانِ متفاوتِ ایشان نظر کنیم، حتا به فاصله‎ای آن‎قدر نزدیک که خود در درونِ خویشتن تغییرِ دستکم محسوسی نکرده باشند، تا از تفاوتِ دو تصویر به میزان جابه‎جاییشان نسبت به خودمان پی ببریم.

+ پروست



۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۵۸
لیلی

میانِ سرانگشتانِ من

که زنانگی را از یاد نبرده‎اند

و فنجانی که

دستانِ مرا به حرارت

بر داغِ تنش می‎نشاند

عشقِ روشنیست

عشقِ مبهمی‎ست

گویی که خالی متروکی

پر می‎شود آرام...

خالی دستی

که میبایست باشد، اما نیست

و بوسه‎ای که

می‎بایست باشد، اما نیست

و نوشیدنِ نگاهی

که صبور، که آرام، که طولانی...

و این رازِ بزرگی‎ست که من چای را

همیشه به بهانه‎ی فنجانِ گرمش، سر می‏کشم

صبور، آرام و طولانی...

 

+ شبنم متولی


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۳۴
لیلی




۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۴۰
لیلی

* آدم‎ها همیشه دوباره پیدایشان می‎شود... 

 

* گاهی می‎شود دوباره کسی را یافت،‌ اما زمان را نمی‎توان از میان برداشت...

 

+ جستجوی زمانِ ازدست‌‏رفته

۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۰۴
لیلی