درهی بیش از حد اجتماعی که بر دامنههایش انبوهی دوست و آشنا را، دیده یا نادیده، مستقر حس میکردم...
کسانِ دیگری فقط آمده بودند روزنامه بخرند. خیلیها هم بودند که با ما گپی میزدند و من همواره فکر کردهام که حضورشان در سکوی نزدیکترین ایستگاهِ راهآهنِ کوشکِ کوچکشان فقط برای آن بود که هیچ کارِ دیگری جز آن نداشتند که بیایند و چند آدمِ آشنا ببینند. خلاصه این که، آن توقفهای قطارِ کوچک هم صحنهای از زندگی محفلی و اشرافی چون صحنههای دیگر بود. به نظر میآمد که خود قطار هم به این نقشی که به عهدهاش گذاشته شده آگاه است و دارای نوعی خوشرویی و آدابدانی انسانی شده است؛ شکیبا، رام و سربهزیر، تا هر اندازه که دیرآمدگان میخواستند منتظر میماند، و حتا وقتی هم که به راه میافتاد، برای کسانی که اشاره میکردند میایستاد تا سوارشان کند؛ و این کسان نفسنفسزنان دنبالش میدویدند، یعنی شبیه خود او میشدند، اما فرقشان با او این بود که با سرعتِ بسیار خود را به او میرسانیدند اما او آهسته و باوقار میرفت. بدینگونه ارمنونویل، آرامبوویل، انکارویل، نه تنها یکسره عاری از اندوهِ توجیهناپذیری شده بودند که در گذشته در رطوبتِ شامگاهی در آن غرقشان دیده بودم، بلکه دیگر حتا یادآورِ شکوه وحشی فتح نورماندی هم نبودند. دونسیر! حتا پس از آن که این شهر را شناختم و از رویا بیدار شدم، چه دراز زمانی نامش هنوز برایم پر از خیابانهای سرد و یخین اما خوشایند، ویترینهای روشن، مرغ و جوجهی لذیذ بود! دونسیر! دیگر چیزی نبود جز ایستگاهی که مورل سوارِ قطار میشد؛ اگلویل، جایی که معمولا منتظرِ پرنسس شربتوف بودیم؛ منویل، ایستگاهی که آلبرتین شبهایی که هوا خوب بود آنجا پیاده میشد، هنگامی که هنوز خسته نبود و میخواست کمی بیشتر با من بماند، و با میانبری که بود راهش دورتر از راهی نمیشد که از ایستگاه پارویل تا خانه داشت. نه تنها ترس و دلشورهی تنهاماندنی را حس نمیکردم که در شبِ اول مرا فرا گرفت، بلکه حتا بیمِ آن نداشتم که دوباره سربرآورد، یا خود را در آن سرزمین غریب و تنها حس کنم، سرزمینی که در آن نه فقط بلوط و تمر، که دوستیهایی هم میرویید که در طولِ مسیر سلسله میشد، بریده بریده چون رشتهی تپههای آبیگونش، گهگاه پنهان در شیار شیارِ صخرههایی یا در پسِ زیزفونهای خیابانی، که اما در هر منزل نجیبزادهای را نماینده میفرستاد، که میآمد و به گرمی دستی میفشرد و بر راهم مکثی میانداخت تا درازیاش را حس نکنم، یا اگر میخواستم همراهیام میکرد. یکی دیگر در ایستگاهِ بعدی بود، چنان که سوتِ قطار کوچک اگر دوستی را از ما جدا میکرد همان جا وعده میداد دوستانِ دیگری برایمان پیدا کند. میانِ کوشکهای از همه دورتر و راهآهن که کمابیش به آهنگِ گامهای آدمی که تند راه رود از کنارشان میگذشت، فاصله آن چنان کم بود که وقتی صاحبانشان روی سکو، در برابرِ تالار انتظار، صدایمان میزدند کم مانده بود خیال کنیم آوایشان از درگاه کوشک یا از پنجرهی اتاقشان میآید، انگار که راهآهن کوچکِ استانی کوچهای شهرستانی و بنای اشرافیِ تکافتاده خانهای کنار خیابانی بود؛ و حتا در نادر ایستگاههایی که شب بهخیرِ کسی را نمیشنیدم سکوتِ آنجا بارآور و آرامبخش بود، چه میدانستم از خوابِ دوستانی شکل گرفته که زودگاه در سرای روستاییشان در آن نزدیکی خفتهاند و اگر لازم میشد که بیدارشان کنم و از ایشان مهماننوازی بخواهم شادمانه خوشآمدم میگفتند. گذشته از آن که عادت چنان وقت آدمی را میگیرد که چند ماهی نگذشته، در شهری که در آغاز اقامت همهی دوازده ساعتِ روزش در اختیارم بود حتا یک لحظه هم آزاد نمیماندم، اگر یک ساعتی از وقتم اتفاقی آزاد میشد حتا به فکرم نمیرسید آن را صرفِ دیدار از کلیسایی کنم که در گذشته به خاطرش به بلبک آمده بودم، یا حتا منظرهای را که الستیر کشیده بود با طرحی از آن که در کارگاهش دیده بودم مقایسه کنم، بلکه بر آن میشدم که برای یک دست شطرنجِ دیگر به خانهی آقای فره بروم. در واقع، تاثیر فسادآمیز ناحیهی بلبک (به همان گونه که جاذبهاش) در این بود که برای من به صورتِ سرزمینی پر از آشنایی درآمد؛ در همان حال که تنوع و گستردگی مکانها، و انبوهِ کِشتهای گوناگون در سرتاسر کناره، دیدو بازدیدهایم با آن همه دوست و آشنا را الزاما به صورتِ سفر در میآورد، همین عوامل موجب میشد که این سفر جز همان سرگرمیِ اجتماعی یک سلسله دید و بازدید چیزِ دیگری در بر نداشته باشد. همان نام جاها، که در گذشته برایم چنان هیجانانگیز بود که حتا کتابِ سادهی سالنامهی کاخها و کوشکها، و ورق زدن فصلِ مربوط به استانِ مانشش به اندازه دفتر راهنمای راهآهن به شوقم میآورد، برایم به قدری عادی شده بود که میتوانستم در همین دفتر راهنما، صفحهی «بلبک ـ دوویل از طریقِ دونسیر» را همانگونه خوش و بیدغدغه بخوانم که یک دفتر نشانی را. در آن درهی بیش از حد اجتماعی که بر دامنههایش انبوهی دوست و آشنا را، دیده یا نادیده، مستقر حس میکردم، نوای شاعرانهی شامگاهی دیگر آوای جغد یا وزغ نبود، «چطورید؟» آقای دو کریکتو یا «کایره!»، خداحافظ بریشو به یونانی بود. جَو آنجا دیگر دلشوره نمیانگیخت، آکنده از جریانهایی صرفا انسانی و به سادگی قابل تنفس، حتا بیش از اندازه آرامشآور بود. بهرهای که از آن میبردم دستکم این بود که دیگر هیچ چیز را جز از دیدگاه عملی نبینم. ازدواج با آلبرتین به نظرم دیوانگی میآمد.
+ از جستجوی آقای پروست
پ. ن.: چند روز پیش که این دو صفحه از جستجو را خواندم، آنقدر لذت بردم، آنقدر به دلم آمد نشست که بیاختیار چند بار تکرار کردم چقدر فوقالعاده! چقدر فوقالعاده! کلی حالم را خوب کرد با همهی بدحالیاش. همان شب تایپش کردم، وسطِ همهی شلوغیهای این اسفندِ از همهی اسفندهای دیگر شلوغترم (چقدر دلم میخواست، میخواهد که پستی برای آخرِ سال بنویسم، اگر وقت اجازه بدهد). و همهی این شلوغیها آنقدر خستهام کرده بود که تایپِ سطرهای آخرش با خواب آمیخته شد! یک چنین چیزی! بعد هم وقت نشد، لپتاپم، بر اثرِ یک لحظه غفلت، وحشتناک ویروسی شد (و هست همین حالا هم، و باید توی همهی این شلوغیها ویندوز هم عوض کنم!)، تا رسید به الان که توانستم از وسطِ همهی شلوغی ها و ویروسها (این که میگویم عین واقعیت هست، در این حد ویروسی شدهاست، غیرقابلاستفادهطور!)، دوباره متن را بخوانم و بعد فکر کردم چقدر هم میتواند شبیه این فضا باشد... فضایی که ناآشنا و با ترس واردش شدم و بعد همهی دوستیها و آشناییها و عادتهایی که شکل گرفت... میدانید منظورم کدام فضا هست... خوب میدانید، عنوانِ عجیب و طولانیِ انتخابی هم که به حد کافی گویاست!