بعضی آدمها را باید خودت بشناسی. وقت بگذاری، راه را بروی تا به نقطهای برسی که ببینی این آدم... «خودش» هست. همان که باید باشد. برای آن لحظهی شگفتانگیز کشف، برای این جور آدمها، برای اینها، باید بیخیالِ حرفها و قضاوتهای دیگران شد... ارزشش را دارد. هر چه سختتر، هر چه راهِ نفوذ بستهتر، هر چه حرفهای بازدارندهی دیگران بیشتر،کشف و «آن»ِآخر، لذتبخشتر. بعد، برای نگهداشتنِاین آدمها باید زحمت کشید. وقت گذاشت. چون، ارزشش را دارند.
میخواهم بگویم، بعضی آدمها، مالِ همه نیستند. شکستهای دیگران، شکستهای رابطههای دیگر، شاید دلیلش این بوده که آدمهای اشتباهی برای هم بودهاند. شاید...
میخواهم بگویم، برای بعضی آدمها... برای کشفشان، باید راههای رفتهی دیگران را پیمود. شاید گنج جای دیگری باشد. دور از چشمِاغیار...
اینها را کسی مینویسد که گنجی بینظیر را در یکی از این راههای پیمودهی دیگران، یافتهاست.
پ. ن.: البته، در بیشتر موارد از راههای پیموده و به بیراهه منتهیشدهی دیگران باید حذر کرد. از قضاوتهای مغرضانهی دیگران هم، باید ترسید. زندگی کلا ریسک هست. یا... این، یا آن...
ترجیح میدهم به جای تکیه بر قضاوت دیگران، در مورد آدمهایی که حرفهای دیگران به آنها نمیآید، خودم به شناخت برسم. البته شکستهایی هم بوده، ولی بیشتر موارد ثابت کرده است که، هر کسی از ظنِ خود...
سعی کردهام، بر اساس شناختِ دیگران، کسی را قضاوت نکنم. البته، همیشه موفق نبودهام... ولی خوشحالم که سعیام را کردهام.
راهم این بوده که، کلا، تا حد ممکن، قضاوت نکنم.
* البته گاهی اصلا لازم نیست که مثلا بنویسم: مولانا!
به نظر میآید که باید به بعضی از خوانندههای اینجا، نه آنهایی که دقیقا به خاطر پستِ «ماجرای همان شبِ برفی زمستان هشتاد و شش» به اینجا سرزدهاند، یادآوری کنم که پست اشارهشده شخصی و خصوصی نیست. اگر خوانندهی شاید... بودید، کشفِ رمز کنید و بخوانیدش.
یک چنین دوستانِ نازنینی دارم من؛ بدون هیچ کنجکاویای از پستهای پسورددار عبور میکنند.
پس من هم خاطرنشان میکنم که من اینجا، به احترامِ همهی دوستانم که ممکن است از اینجا عبور کنند، پست پسورددارِ خصوصی نخواهم داشت. یا عمومی خواهد بود، مثلِ همین پست که برای خوانندههای شاید... هست و پسوردش را در پست بعدی گفتهام، یا دقیقاِ برای استفادهی خودم خواهد بود، مثل پستی که با عنوانِ وبلاگ به مثابهی فلش در بلاگِ قبلی داشتم و دقیقا کارکردِ فلش را برای من داشت وقتی که پورتهای یواسبی محل کارم بسته بودند. البته برای آن هم راهحلی مناسبت پیدا کردهام و دیگر چنان پستی هم در کار نخواهد بود.
به ابتذال کشیده شدنِ سلیقهی آدم، کار سختی، راه دوری نیست. یکدفعه به خودت میآیی و میبینی آنچیزی که برای ساختنش یک عمر زحمت کشیدهای، به هدر رفته است. یک نشانه و زنگِ خطرِ ابتذال، خوب و عالی و معرکه دانستنِ چیزهاییست که ارزشِ «بد نبود» هم ندارند. شاهکار دانستنشان که دیگر... یعنی رسما به مراسمِ تدفین فرستادنِ سلیقه.
قدرِ سلایقمان، قدرِ تعریف کردنهایمان را بدانیم. بعضی لغتها، بعضی کلمات، بعضی اصطلاحات، خیلی بار دارند. خیلی ارزش دارند. همینطوری، این صفات را به کار نبریم. که به کار بردنشان، آن چیز را بالا نخواهد برد، بلکه تو هستی که پایین کشیده خواهی شد... در حدِ کسی که آن اثر را عالی میداند. همانقدر مبتذل. همانقدر معمولی. همانقدر...
در تعریفکردنهایمان، اندازه نگاه داریم. اگر اثری معمولی را دوست داریم، این را میتوانیم با «خیلی دوستش دارم» یا «به شدت دوستش دارم» یا حتا «بینهایت دوستش دارم» یا هر جمله یا جملاتِ دیگری که نشاندهندهی احساسات باشد، نشان بدهیم. اصلا میتوان برایش ساعتها ابراز احساسات کرد.
ولی نه با قرض دادنِ صفاتی مثل شاهکار و عالی و معرکه و فوقالعاده. بیایید به خودمان و سلیقهمان، جفا نکنیم. کلماتی که به کار میبریم، اعتبارمان هستند. اعتبارمان را ارزان خرج نکنیم.
عالی یعنی خیلی.
بالاخره بعد از مدتها خست به خرج دادن و صرفهجویی کردن، امشب فرندز را تمام کردم و از همین حالا، آن حسِ خلائی را که قبلا، نه به اندازهی اینبار، به وقت تمام شدن این سریال تجربه کرده بودم، حس میکنم.
و البته میدانم که تا مدتها از سندروم فرندز رهایی نخواهم داشت.
سندروم فرندز؟ اینکه توی بیشتر موقعیتها و اتفاقها، یک قصهای از فرندز را به یاد بیاوری (بس که این سریال وسطِ تمامِ سرخوشیهایش، به همهجا و همهچیز و همهی زوایا و احساسات سرک کشیده بود) و بدتر اینکه دلت بخواهد آن موقعیتِ مشابهِ فرندزی را تعریف کنی. و چون بیشتر کسانی که در آن ماجرا، اتفاق، موقعیت،... درگیرند، فرندز را ندیدهاند، بیشتر به سمتِ کسانی که تجربهی زندگی کردن با فرندز و ریچل و راس و مونیکا و چندلر و فیبی و جوئی را از سرگذراندهاند، و میفهمند که تو چه میگویی و در مورد چه حرف میزنی و به چه میخندی، کشیده شوی... چنین سندروم خطرناکیست!
* بعد از یک استراحت کوتاه، تصمیم دارم بروم سراغ گیم آو ترونز. (احساسِ پدر الیزابت را دارم آخر فیلم غرور و تعصب که وقتی به فاصلهی کوتاهی به خواستگاری چارلز بینگلی و دارسی از جین و الیزابت جواب مثبت داد، برای خواستگار دختر بعدی هم، در آن گرماگرمِ جوابِ مثبت دادن، اعلامِ آمادگی کرد!)
پسورد پست قبل، ماجرای همان شبِ برفی زمستان هشتاد و شش، به چالش کشیدنِ حافظهی شماست: اسم یکی از هماتاقیها.
حتا اگر
ممنوعالتصویر و ممنوعالبیان و ممنوعالـ...
اصلا هر چه...
باشی ممنوعهی عزیز...
مطمئن باش که، فردا، به تمامی اعضای هر دو فهرست، تکرار میکنم، به تمامی اعضای هر دو فهرست، رای خواهم داد.
شاید هنوز هم چیزهایی از قبل باقیمانده باشند. انقلاب گاهی زیادی دلگیر است. آن هم وقتیکه کاملا از بیخ و بن باشد. گاهی بودنِ چیزهایی از گذشته، دلگرمکننده است. همین هست که نوستالژی، با وجودِ تمامِ رنجهای همراهش، حسی محبوب و خواستنیست.
من رای میدهم، پس هستم.
من رای میدهم، «چون» هستم.
حالا وقت بیتفاوتی نیست. ما رای میدهیم برای ساختن. برای جلوگیری از ویرانی بیشتر. برای جلوگیری از بر مسند امور نشاندنِ تنگنظرانِ تندروی صاحبِ افکارِ تیره... برای جلوگیری از مغلوب شدنِعقلانیت و اعتدال... برای جلوگیری از سیطرهی جمودِ فکری... برای...
ما رای میدهیم، چون «ما بیشماریم» و این را فقط آنجا میتوانیم نشان دهیم، نه با غرغر کردن و اعتراضِ بیاثر در کنجهای خلوتِ خودمان... نه با فوج فوج پیغامِ اعتراضیِبیثمر فرستادن در شبکههای اجتماعی. که فرستادنِ هزارهزارتای آنها هم، به اندازهی حضور کوتاهمدتِ هر کدام از ما بیشمارها، پای صندوقهای رای، تاثیر نخواهد داشت.
که:
من اگر برخیزم، تو اگر برخیزی، همه برمیخیزند.
من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی، چه کسی برخیزد؟*
بعدانوشت: به قولِ حسین پاکدل نمیشود بیتفاوت باشیم و بیحضور و بعد متوقع و معترض.
* حمید مصدق
اسفندِ عزیز
شادترین، شلوغترین، پرهیاهوترین، رنگارنگترین و پر امیدترین ماهِ سال...
سلام