حتا اگر
ممنوعالتصویر و ممنوعالبیان و ممنوعالـ...
اصلا هر چه...
باشی ممنوعهی عزیز...
مطمئن باش که، فردا، به تمامی اعضای هر دو فهرست، تکرار میکنم، به تمامی اعضای هر دو فهرست، رای خواهم داد.
حتا اگر
ممنوعالتصویر و ممنوعالبیان و ممنوعالـ...
اصلا هر چه...
باشی ممنوعهی عزیز...
مطمئن باش که، فردا، به تمامی اعضای هر دو فهرست، تکرار میکنم، به تمامی اعضای هر دو فهرست، رای خواهم داد.
شاید هنوز هم چیزهایی از قبل باقیمانده باشند. انقلاب گاهی زیادی دلگیر است. آن هم وقتیکه کاملا از بیخ و بن باشد. گاهی بودنِ چیزهایی از گذشته، دلگرمکننده است. همین هست که نوستالژی، با وجودِ تمامِ رنجهای همراهش، حسی محبوب و خواستنیست.
من رای میدهم، پس هستم.
من رای میدهم، «چون» هستم.
حالا وقت بیتفاوتی نیست. ما رای میدهیم برای ساختن. برای جلوگیری از ویرانی بیشتر. برای جلوگیری از بر مسند امور نشاندنِ تنگنظرانِ تندروی صاحبِ افکارِ تیره... برای جلوگیری از مغلوب شدنِعقلانیت و اعتدال... برای جلوگیری از سیطرهی جمودِ فکری... برای...
ما رای میدهیم، چون «ما بیشماریم» و این را فقط آنجا میتوانیم نشان دهیم، نه با غرغر کردن و اعتراضِ بیاثر در کنجهای خلوتِ خودمان... نه با فوج فوج پیغامِ اعتراضیِبیثمر فرستادن در شبکههای اجتماعی. که فرستادنِ هزارهزارتای آنها هم، به اندازهی حضور کوتاهمدتِ هر کدام از ما بیشمارها، پای صندوقهای رای، تاثیر نخواهد داشت.
که:
من اگر برخیزم، تو اگر برخیزی، همه برمیخیزند.
من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی، چه کسی برخیزد؟*
بعدانوشت: به قولِ حسین پاکدل نمیشود بیتفاوت باشیم و بیحضور و بعد متوقع و معترض.
* حمید مصدق
اسفندِ عزیز
شادترین، شلوغترین، پرهیاهوترین، رنگارنگترین و پر امیدترین ماهِ سال...
سلام
برای سال آیندهی سینمایی، اینها جزو فیلمهایی هستند که حتما تماشایشان خواهم کرد، ترجیحا همراه با...:
اژدها وارد میشود، ابد و یک روز، من، سینما نیمکت و ایستاده در غبار و سیانور.
و البته، فروشندهی اصغر فرهادی که توی جشنواره نیست و شاید نگارِ رامبد جوان.
برای آن شبهایی که هدف اصلی، تفریح هست و دور هم جمع شدن، اینکه فیلم چی باشد، زیاد مهم نیست... با در نظر گرفتن این اصل اساسی که وقت گذاشتن برای تماشای بعضی فیلمها، توهین به خود است... البته منظورم «فقط» فیلمهای آقای دهنمکی نیست.
* امیدوارم فیلمهای دیگری هم باشند، خارج از این لیستِ کوچک، که غافلگیرم کنند.
پ. ن.: این که پدیدهی بازیگری سریال شهرزاد، پریناز ایزدیار، توی فیلم ابد و یک روز درخشیده، نشانهی خوبیست. درخشیدن ستارههای شهرزاد، چیز غیرقابلانتظاری نیست. ولی اینکه پریناز ایزدیار که قبلا، هیچگاه به چشم نیامده بود، آنقدر خوب از پسِ گاهی اوقات شیرین و دوستداشتنی کردنِ کسی که به خاطر رقیب و دشمنِ درجه یکِ شخصیت اصلی قصه بودن، طبق قواعدِ درام باید منفور باشد، برآمده، او را لایق عنوان پدیدهی سریالی که اکثر بازیگرانش خیلی خوب هستند، میکند.
پ. ن. 2: من هیچکدام از فیلمهای جشنواره را ندیدهام.
گانتر: تو چیزی نمیخوای؟
جویی: میدونی من چی میخوام؟ خیلی چیزها میخوام. میخوام تو روز ولنتاین با زنی باشم که دوستش دارم. و میخوام اونم دوستم داشته باشه. و میخوام یک دقیقه از دستِ این درد جون به لبرسون راحت بشم ولی میدونم نمیشه.
گانتر: پیراشکی قرمز داریم.
جویی: باشه.
پ. ن.: حتا وقتی که عاشق میشود هم، جوییطور عاشق میشود...
ابوالحسن نجفی، قبل از هر چیزی، خانوادهی تیبو را به یاد من میآورد. ترجمهی بینظیر خانوادهی تیبوی بینظیرِ دوگار را.
بعد... چیزهای دیگری هم هست؛ شاید قبل از ترجمههای دیگرش، مصاحبههایش باشند و «غلط ننویسیم»اش.
چقدر خوبه امشب!
بر وزن "چقدر خوبیم ما!"ی مشهور آقای فردوسی پور!
پ. ن.: دوست ندارم بخوابم! جشن های خیابانی منتقل شده اند به فضای مجازی...
کاش می شد که یک چیزی را اینجا به اشتراک بگذارم!
فردا ببینم اگر شد اجازه اش را بگیرم...
پ. ن.2: تا حالا با گوشی و از توی تخت پست ارسال نکرده بودم!
پ. ن. 3: ظریف متشکریم.
هیچی... پاک شد این خط! :)
حقیقتش اینکه، من مجموعه فیلمهای هری پاتر را خیلی زیاد دوست ندارم. البته همهی این فیلمها را هم ندیدهام. ولی بعد از دیدن اولینشان، اشتیاقی هم برای تماشای بقیه نداشتم. شاید این برای بیشتر کسانی که اول مجموعهی کتابهای هری پاتر را خواندهاند، صادق باشد. سینما برای به تصویر کشیدن دنیای جادویی هری پاتر، خیلی بیسلاح است در مقابل قدرتِ ذهن.
احتمالا اینکه ارباب حلقهها را هم دوست دارم، به خاطر این هست که کتابِ تالکین را نخواندهام. شاید...
البته با توجه به تجربهی دیگرم از خواندنِ کتابهای تالکین بتوانم بگویم که جذابیت قلمِ جیکیرولینگ خیلی بیشتر از تالکین هست.
برای همین، طبیعتا آلن ریکمن، برای من خیلی زیاد تداعیکنندهی پرفسور اسنیپ نیست ولی مرگ این هنرپیشهی انگلیسی بهانهای شد که یادی کنم از جذابترین شخصیت مجموعه کتابهای هری پاتر، از نظر من و شاید بسیاری دیگر از خوانندهها و طرفداران این مجموعه.
من کلِ کتابهای هری پاتر را، یکباره، بلافاصله بعد از انتشار آخرین جلد کتاب خواندم. یعنی اصلا آن تبِ انتظار علاقهمندان برای جلدِ بعدی را تجربه نکردم. ولی، خیلی قبل از آن، خیلی اتفاقی، بلافاصله بعد از ترجمه و انتشار، جلد جامِ آتش (کتاب چهارم یا پنجم) را از کتابخانه قرض گرفته و خوانده بودم و... چقدر مفتونش شده بودم. و بیش از همه مفتونِ پروفسور اسنیپ. و همان موقع، تصمیم گرفته بودم، حتما مجموعهی هری پاتر را بخوانم. که اگر توی هر جلد یکی مثل پروفسور اسنیپ رو شود، حتما مجموعهی معرکهای خواهد بود. البته که توی هر جلد یک پروفسور اسنیپ جدید رو نشد و همان یکی بود. برای من، تا آخر، پروفسور اسنیپ، جذابترین شخصیت مجموعهی هری پاتر باقی ماند و مرگش، دردناکترین مرگ توی این مجموعه.
و چه لذتی داشت آن دورهی پشتِ سر هم، هریپاترخوانی!
و البته، تصور ذهنی من وقتِ خواندن کتاب، هیچ شباهتی به پروفسور اسنیپ آلن ریکمن نداشت. تصویر ذهنی من از پروفسور اسنیپ، کاملا چیز دیگری بود... شاید شبیه تصویری که وقت خواندنِ بلندیهای بادگیر، توی سالهای قبل از نوجوانی از هیتکلیف داشتم. هیتکلیفی که البته تصویر ذهنیام از او هم، شبیه هیچکدام از هیتکلیفهای سینما نبود؛ مردی با پوستِ کمی تیره و ابروهای پرپشت و چشمهای نافذ.
پ. ن.: یکی از قرارهایم این است که یک بار، فیلمهای هری پاتر را پشت سر هم تماشا کنم. شاید نظرم دربارهشان عوض شد. و حداقل بخشی از لذتِ وقت خواندنِ مجموعه را به من بخشید.
قرار است هر پنج قسمت ماموریت غیرممکن را ببینم. فکر میکنم باز هم باشد از این قرارهای پشت سرهم بینی.
+ دلم یک رفیق به بامعرفتی، مهربونی، سادگی، صداقت، خوبی... و باحالی جویی میخواد!
امروز هوا خوب بود و تصمیم گرفتم تا آرایشگاه قدم بزنم. هندزفری را گذاشتم توی گوشم تا پادکست جدید رادیو روغن حبهی انگور را که تازه بامداد همین امروز منتشر شده بود، گوش کنم؛ کمی تلختر از همیشه.
«هوا» خوب بود و تقریبا بهاری... چند دقیقهای از قسمتِ محبوبِ فیلم قصهها، گفتگوی پیمان معادی و باران کوثری توی تاکسی ون، اواسط پادکست بود. یکی از خوبیهای این رادیو، سلیقهی خوبشان در انتخابِ فیلمها و کتابهاست و البته مهمتر از همه موسیقی. وقتی گفتگو با «حله ساراخانم؟»ِ پیمان معادی تمام شد، صدای اذان هم از بلندگوی مسجدی که از کنارش عبور میکردم، بلند شد. به آسمان نگاه کردم، کاری که وقت شنیدنِ صدای اذان، توی هر جای غیرمسقفی، ناخودآگاه، اولین کاریست که انجام میدهم؛ آسمانِ کدر و غبارآلود. هوا... وقتی که توی این نقطهی شهر، ظهرِ پنجشنبه، اینقدر آلوده باشد، تکلیف بقیهی نقاط شهر، تکلیف مرکز و جنوب شهر، دیگر مشخص است. نفس کشیدن هم توی این شهر، دیگر بدون عوارض نیست. مگر خدا کاری کند، کمکی کند، بارانی بباراند که بعد از از مرز فاجعه رد شدنِ هوا، مثل هفتهی پیش، هوایی صاف و معرکه داشته باشیم.
وگرنه، از آدمها، نه کاری برمیآید، نه تصمیمی برای درست کردنِ امور وجود دارد... وقتی که حسابِ دو دوتا، چهارتا باشد و موضوع، جان و سلامتی آدمها... برای کدامیک از آنها اهمیتی دارد که ما توی چه جهنمی نفس میکشیم...
دیگر نه راه دوستداشتنی بود، نه هوا معرکه؛ هوایی آلوده که محکوم به تنفسش بودیم... هستیم... خواهیم بود...
*
چه بلاتکلیفم، وسط این بحران
تو کجایی بانو؟ تو کجایی الآن؟
من دچار آسمم، این هوا آلودهست...
تو اگه برگردی، ماسک اکسیژن است
این هوا آلودهست، حتا تو شعر کوهن
تو کجایی الان؟ منبعِ اکسیژن
بلاتکلیف | اندیشه فولادوند/ رضا یزدانی
پ. ن.: چرا بیشترِ آرایشگرها، هیچ درکی از زیبایی و زیباییشناسی ندارند؟
خب گفتنِ «هیچ» برای «بیشتر» کمی غیرمنصفانه هست. فکر میکنم این درستتر باشد: چرا بیشتر آرایشگرها درک درستی از زیبایی و زیباییشناسی ندارند؟ یا چرا «خیلی» از آرایشگرها، هیچ درکی از
زیبایی و زیباییشناسی ندارند؟
شبی که Inside Out را دانلود کردم، برندهی گلدن گلوب شد. حالا شب مراسم اسکار چی دانلود کنم؟ :)
وبسایت سینمایی جالبی پیدا کردم که به راحتی میشود برای چند ساعتی، چند روزی... شاید هم بیشتر، توی آن غرق شد.
شما هم بفرمایید غرق شوید: 7فاز :)
شک ندارم که پای یکی از قوانین ناشناختهی فیزیک در میان است که آخر هفته، اینقدر سریع و مثل یک پلک برهم گذاشتن میگذرد. شک ندارم. قانونی که فقط منتظر است که یکی کشف و به نام خودش ثبتش کند. قانونی موذی و بدجنس...
*
بیتا... بالاخره همانطور که به تو قول داده بودم، در مورد فرندز نوشتم. البته، اصلا آنچیزی نشد که میخواستم. ولی مهم این است که شروع کردم و حتما، حتما، حتما، ادامهاش خواهم داد. چقدر حرف خواهیم زد در مورد فرندز، وقتیکه کمی از این شلوغیها فارغ شدی... و من هم بعد از آن وقفهی دهساله، دوباره تماشایش کردهام.
مرتب کردن هارد اکسترنال (و اصلا هر هاردی... و اصلا هر چیزی که بشود در آن چیزهایی را نگه داشت) و تصمیم گرفتن برای صرفنظر کردن از بعضی فایلهایی (چیزهایی) که زمانی تصمیم به نگهداشتنشان گرفته بودی، یکی از سختترین کارهای دنیا که نه... ولی واقعا کار سختیست!
بعد با بعضی فایلها، بعضی چیزها، مواجه میشوی که حتا یادت نیست که آنها را نگه داشته بودی. اینها احتمالا بیهودهترینها هستند... ولی باز هم دلت نمیآید پاکشان کنی...
همهچیز را نگه میداری. همهچیز را... بیدلیل یا با دلیل... مفید یا بیفایده... همهچیز را...
*
به من گفته بود برای داشتن آدمها، برای نگهداشتنشان هیچ تلاشی نمیکنی. هر اختلاف سادهای میتواند برای تو آخرین اتفاق باشد توی یک رابطه، اگر طرف مقابل تلاشی نکند...
* از ترانهی «اسمم داره یادم میره»ی شادمهر، ترانهسرا مونا برزویی