علفها آواز میخوانند
«او زندگی راحت و بیدردسر یک زن مجرد در آفریقای جنوبی را داشت و خودش نمیدانست که چقدر خوشبخت است. از کجا میبایست میفهمید. هیچ معیاری نداشت که زندگی خود را با آن ارزیابی کند.»
دخترخالهجان، خیلی وقت پیش گفته بود، به نظر او، هر دختر مجرد و زن متاهلی باید این کتاب دوریس لسینگ را بخواند. تا حالا که حدود یکسوم از کتاب را خواندهام و از دوران مجردی مری عبور و به ابتدای زندگی مشترکش رسیدهام، اینقدر میتوانم بگویم که خوب است که دخترهای مجردِ ما این رمان را بخوانند و... دیگران هم. چون...
*
بالاخره شهرزاد را دیدم. تا قسمت یازده که آخرین قسمتیست که تا حالا پخش شده. سر فرصت در موردش خواهم نوشت. حتما خواهم نوشت... خیلی حرفها دارم که دلم میخواهد در موردش بنویسم.
*
لپتاپم را، برای احتیاط، از دیشب خاموش کردهام تا در اولین فرصت، که احتمالا تا پنجشنبه نخواهد بود، راهی پایتخت یا بازار رضا شوم برای نشان دادنش به یک تعمیرکار. تصور زندگی بدون لپتاپ هم برایم سخت است. بهخصوص حالا که...
ولی شاید تجربهی خوبی باشد. و عدو شود سبب خیر... اگر خدا خواهد.
بعدانوشت: قرار بود بنویسم که ترجمهی این کتاب یک فاجعه است! از اشتباهات متعدد و بدسلیقگی در انتخاب کلمات و افعال، بهخصوص افعال کمکی و به کار بردن اشتباه علائم نگارشی و... و... باید وقت خواندن حواست را از دقت به زیبایی و درستی متنی که پیش رویت است پرت کنی تا بتوانی پیش بروی. کاری که برای من اصلا آسان نیست.