هفتهی پیش جستجو
تمام شد. بعد از یک سال و چند روزی بیشتر. مرداد نود و پنج شروع شد و مرداد نود و
شش تمام. و چه عیشِ مدامی (سلام آقای یوسا) بود خواندنش...
هفتهی پیش جستجو
تمام شد. بعد از یک سال و چند روزی بیشتر. مرداد نود و پنج شروع شد و مرداد نود و
شش تمام. و چه عیشِ مدامی (سلام آقای یوسا) بود خواندنش...
هل من ناصر ینصرنی...
(باید این طور باشد؛ ...، بدون علامت سوال، بدون انتظاری برای پاسخ... بدون هیچ توقعی برای پاسخ... بدون هیچ امیدی برای حرکت...)
... در حصر هم آزادهای...
* کامران رسولزاده
(+)
توی صفحاتِ آخر جستجو، به جملهی مشهورش رسیدم. و جالب اینکه برداشت قبلی و طولانیمدتِ من از جملهی جدامانده از متنش چقدر با منظورِ پروست فاصله داشت. شاید این عادتِ ماست که سعی میکنیم به جملات مفهومی پیچیده و خلافِ ظاهر بدهیم. در حالیکه جمله، خیلی عادی، به تفاوتهای ظاهری و بیرونیِ آدمها اشاره داشته، نه به آن چیزی و آنطوری که من فکر میکردم!
*
آنچه ناگهان دوباره دلم هوایش را داشت آنی بود که در بلبک آرزویش را داشتم، آنگاه که آلبرتین و آندره و دوستانش را که هنوز نمیشناختم کنارِ دریا دیدم. اما افسوس، دیگر نمیتوانستم آنهایی را که در آن لحظه آنقدر آرزویشان را داشتم جستجو کنم. سالهایی که گذشته و همهی کسانی را که آن روز میدیدم از جمله ژیلبرت را تغییر داده بود، بدون شک همهی زنان (و نیز آلبرتین را، اگر زنده میماند) به شکلی بیش از حد متفاوت با آنی در میآورد که من در خاطر داشتم. رنج میبردم از این که باید ایشان را در درونِ خودم میجستم، زیرا زمان آدمها را دگرگون میکند اما تصویری را که از ایشان داریم ثابت نگه میدارد. هیچ چیزی دردناکتر از این تضادِ میان دگرگونی آدمها و ثباتِ خاطره نیست، آنگاه که میفهمیم آنچه در حافظهمان با چه طراوتی باقی مانده در زندگی دیگر بهرهای از آن ندارد، میفهمیم که نمیتوانیم در بیرون از خود به آنچه در درونمان بسیار زیبا مینماید، به آنچه آرزوی بسیار هم انحصاریِ دوباره دیدنِ خودش را در ما میانگیزد نزدیک شویم، مگر این که او را در کسی به همان سن او بجوییم، یعنی کس دیگری. چه همان گونه که اغلب به ذهنم رسیده بود، آنچه در آدمی که هوایش را داریم به نظر یگانه میرسد از آنِ او نیست. اما زمانِ گذشته این را به نحوِ کاملتری تایید میکرد چه پس از بیست سال، یکباره دلم میخواست به جای دخترانی که میشناختم آنهایی را بجویم که اینک جوانیِ آن زمانِ ایشان را داشتند. (گو این که این فقط خاصِ هوسهای جسمانی نیست که سربرآوردنشان به دلیلِ آن که زمانِ ازدسترفته را به حساب نمیآورد با هیچ واقعیتی همخوانی نداشته باشد. گاهی برایم پیش میآمد که دلم بخواهد مادربزرگم، یا آلبرتین، بر اثر معجزهای برخلافِ آنچه فکر میکردم زنده مانده باشند و به کنارم بیایند. خیال میکردم که میبینمشان، دلم به سویشان پر میکشید. فقط یک چیز را از یاد میبردم، این که اگر به راستی زنده مانده بودند آلبرتین اینک همان ظاهری را میداشت که خانم کوتار در بلبک داشت، و مادربزرگم با سن بیشتر از نود و پنج سال، دیگر دارای آن چهرهی زیبای آرام و خندانی نبود که من هنوز به دلخواه خودم مجسم میکردم، چنان که به همین گونه دلبخواهی پروردگار را به صورتِ پیرمردی با ریشِ بلند ترسیم میکنند و در سدهی هفدهم قهرمانانِ هومر را بدون توجه به دورانِ باستانیشان با سر و وضعِ اشرافِ معاصر نشان میدادند.)
+ زمانِ بازیافته -
پروست
برای من ای مهربان،
چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن، به ازدحام کوچهی خوشبخت بنگرم...
+ فروغ
تصویری که زندگی به ما ارائه کرده در واقع در آن زمان ما را دستخوشِ حسهایی چندگانه و متفاوت میکرده است. مثلا نگاه به عنوان کتابی که پیشتر خواندهایم پرتوهای مهتابِ شبِ تابستانیِ دوردستی را چون تاروپودی با حروفِ عنوانِ کتاب آمیخته است. مزهی شیرقهوهی بامدادی اسید گنگ هوای خوشی را همراه میآورد که در گذشته اغلب، زمانی که در فنجانِ چینی سفیدی شیرقهوه میخوردیم که خود نیز چون شیرِ سختشده چیندار و خامهگون بود، زمانی که روز هنوز دستنخورده و کامل بود، در روشنایی گنگِ دمِ صبح به ما لبخند میزد. یک ساعت فقط یک ساعتِ تنها نیست. تُنگی پر از عطر و آوا و قصد و هواست. آنچه واقعیت مینامیم عبارت از نوعی رابطه میانِ این حسها و خاطراتی است که همزمان در برمان میگیرند ـ رابطهای که نگرشِ سادهی سینمایی آن را حذف میکند، نگرشی که به همین دلیل هر چه بیشتر مدعیِ محدودکردنِ خود به حقیقت باشد از حقیقت بیشتر فاصله میگیرد ـ رابطهی یگانهای که نویسنده باید دوباره پیدا کند تا بتواند دو طرف آن را در جملهاش برای همیشه به هم بپیوندد. میتوان در توصیفِ جایی از بینهایت اشیایی یک به یک نام برد که در آن مکان یافت میشدند، اما حقیقت فقط در لحظهای آغاز میشود که نویسنده دو شی متفاوت را بگیرد، رابطهشان را مشخص کند، و هر دوشان را در حلقههای ضروریِ یک سبک زیبا ببندد ـ رابطهای که در جهانِ هنر همانند رابطهی یگانهی قانونِ علت و معلول در جهانِ دانش است. یا حتا هنگامی که (همچون زندگی)، با مرتبط کردنِ کیفیتی مشترک در دو حس، جوهرهی مشترکشان را استخراج کند و به هم بپیوندد تا در استعارهای از قیدِ ضرورتهای زمان آزادشان کند. مگر نه این که از این دیدگاه خودِ طبیعت مرا به راهِ هنر کشانده، مگر نه اینکه خودش نقطهی آغازِ هنر بود، هم اویی که درکِ زیبایی یک چیز را، اغلب مدتها بعد، فقط به یاری چیز دیگری برایم ممکن کرده بود چنان که ظهرِ کومبره را فقط به یاری آوای ناقوسها و صبحهای دونسیر را فقط به یاری سکسکههای شوفاژ. میشود که رابطه چندان جالب نباشد، اشیاء پیشپاافتاده باشند و سبک بد باشد، اما تا اینها نباشد هیچ چیزی در کار نیست.
* زمانِ بازیافته - پروست